// چهار شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۳۰

نقد فیلم Pirates of the Caribbean: Dead Men Tell No Tales

جدیدترین فیلم «دزدان دریایی کاراییب» خبر از مجموعه‌ای می‌دهد که باید غرق شده باقی می‌ماند. همراه نقد زومجی باشید.

«دزدان دریایی کاراییب: مردان مُرده سخن نمی‌گویند» یکی از همان دنباله‌های زامبی‌واری است که این روزها شاهد ارتشی از آنها از سوی هالیوود هستیم. دنباله‌هایی که بعد از مرگ و کفن و دفن و پوسیده شدن مجموعه‌ای که زمانی پرطرفدار بود ساخته می‌شوند. بنابراین چیزی بیشتر از جنازه‌ی متحرکِ بی‌مغزی نیستند که همین‌طوری از اول تا پایان تلوتلو می‌خورند و جلو می‌روند. نکته‌ی اعصاب‌خردکن ماجرا اینجاست که اگرچه خیلی از بازسازی‌ها و ریبوت‌های تابستان امسال مثل «پاور رنجرز» (Power Rangers)، «مومیایی» (The Mummy) و «ترنسفورمرها: آخرین شوالیه» (Transformers: The Last Knight) حتی در گول زدن تماشاگران عادی سینما هم موفق نبودند، اما «کاراییب ۵» به خاطر یکی-دو قسمت اصلی‌اش آن‌قدر بین مردم اعتبار دارد که موفق شد با وجود غیرقابل‌تحمل بودن، پول خوبی از باکس آفیس به جیب بزند. در حالی که با فیلمی طرفیم که سقوط کیفی این مجموعه را که از قسمت دوم شروع شده بود تکمیل می‌کند. شخصا هیچ‌وقت طرفدار هیچکدام از «کاراییب‌»ها نبوده‌ام. سری فیلم‌هایی که از روی شهربازی‌های دیزنی ساخته شده‌اند از همه نظر باشکوه و مجلل و خیره‌کننده به نظر می‌رسند. از جلوه‌های دیجیتالی نوآورانه و چهره‌پردازی‌ها و طراحی صحنه‌های پرزرق و برقشان گرفته تا موسیقی پرهیجان و فراموش‌نشدنی هانس زیمر و یک سری اکشن‌های کله‌خراب و البته یک جانی دپ خل‌وضع تمام‌عیار. در یک کلام مجموعه‌ی «دزدان دریایی کاراییب» مثال بارزِ یک بلاک‌باستر بی‌مغز اما خوش رنگ و لعاب است. اگر یک روزی کسی شروع به نوشتن تاریخ هالیوود مدرن کند، احتمالا از «کاراییب‌»‌ها به عنوان یکی از دلایل اصلی تمایل هالیوود به سمت ساخت فیلم‌هایی بدون محتوا اما با زرق‌و‌برق‌های فراوان یاد خواهد کرد.

این فیلم‌ها هر چیزی را که لازم باشد برای تبدیل شدن به یک سری فیلم‌های سرگرم‌کننده دارند، اما آن عصاره‌ی کمیاب اما ضروری و حیاتی را که بتواند همچون چسب همه‌ی اجزای فیلم را کنار هم نگه دارد و به تجربه‌ای منسجم و یکدست تبدیل کند ندارد. چرا، فیلم اول تا حدودی به دستیابی به این امر نزدیک می‌شود. آنجا هم کمدی فیلم بهتر است و هم کاراکترها انگیزه‌های روشن‌تر و قوی‌تری دارند. اما حتی بهترین فیلم مجموعه هم بدون مشکل نبود و می‌شد کمبود روح در پس پروداکشن گران‌قیمتش را احساس کرد. احساسی که با فیلم‌های شلوغ‌پلوغ‌تر و گران‌قیمت‌تر و بی‌سروته بعدی که به‌طرز حوصله‌سربری طولانی بودند بیشتر هم شد. همیشه در فیلم‌های «کاراییب» می‌توان چیزی برای شگفت‌زده شدن لحظه‌ای پیدا کرد. از جلوه‌های دیجیتالی صورت هشت‌پاگونه‌ی شخصیت دیوی جونز گرفته تا سکانس اکشنِ چرخ آسیاب در فیلم دوم. اما همه‌ی اینها شگفتی‌های لحظه‌ای و کم‌زوری هستند که نمی‌توانند برای مدت زیادی توجه بیننده را به خودشان جلب کنند. همیشه لحظات خسته‌کننده و بی‌هدف و الکی طولانی‌‌ای هم وجود دارند که جلوی لذت بردن از این لحظات خوب فیلم‌ها را می‌گیرند. نمونه‌ی فوق‌العاده‌اش سکانس شمشیربازی طولانی‌مدت در ساحل بعد از پیدا کردن قلب دیوی جونز یا حمله‌ی کراکن در پایان فیلم دوم به کشتی جک اسپارو است. هر دو سکانس‌هایی هستند که روی کاغذ باید بترکانند (ناسلامتی داریم درباره‌ی یک کراکن غول‌پیکر لعنتی حرف می‌زنیم!)، اما در عمل این سکانس‌ها آن‌قدر کش می‌آیند و آن‌قدر بی‌خطر و بی‌مزه طراحی شده‌اند که هیچ حسی به جز خمیاره‌ در بیننده ایجاد نمی‌کنند. واقعا دوست دارم این مجموعه را دوست داشته باشم. داستان‌های دزدان دریایی با دوز دیوانگی بالا در ترکیب با عناصر فانتزی عجیب و غریب و ماجراجویی در دریاهای ناشناخته دقیقا همان چیزی است که فکر کردن بهش هیجانم را به سقف می‌چسباند. اما فیلم‌ها تقریبا هیچ‌وقت به‌طور مدام در اجرای این کانسپت عالی، موفق نبوده‌اند. نتیجه این است در رابطه با سری «دزدان دریایی کاراییب»، با فیلم‌هایی طرفیم که دموهای خوبی برای تبلیغات تلویزیون‌های فول‌ اچ‌دی با سیستم‌های صوتی حرفه‌ای هستند!

دزدان دریایی کاراییب

«مردان مُرده سخن نمی‌گویند» هم در این زمینه به جمع قبلی‌ها اضافه می‌شود تا فروشندگان تلویزیون‌های بزرگ، تصاویر جدیدی برای پخش روی تلویزیون‌های ویترین‌ِ فروشگاه‌هایشان داشته باشند. تصور اینکه «کاراییب ۵» باعث شادی و خوشحالی و لذت کسی از سازندگانش شده باشد سخت است. یک‌جور حس خستگی و خشم همچون مواد مذاب از آتشفشان، از فیلم به بیرون فوران می‌کند. انگار دارید با دانشجویی صحبت می‌کنید که باید سه صبح از خواب بیدار شود تا با اتوبوس به دانشگاه دورافتاده‌اش برود و سر کلاس ریاضی بنشیند. همان دانشجویی که سر کلاس با چشمان باز می‌خوابد. همان دانشجوی عاصی از زندگی که در زمان بازگشت به خانه از خودش می‌پرسد که اصلا به چه امیدی دارد زندگی می‌کند! تماشای «کاراییب ۵» چنین حسی دارد. این فیلم آن‌قدر خسته و کوفته و بی‌انرژی است که احساس می‌کنم حتی خود تهیه‌کنندگانش هم دل‌خوشی از ساخت آن نداشته‌اند. چه برسد به بازیگران و عوامل پشت دوربین. انگار شخص ناشناسی آنها را به زور شلاق مجبور به ساخت این فیلم کرده است و آنها هم تمام تلاششان را کرده‌اند تا در عین انجام این کار، با نوشتن سناریویی بد و ارائه‌ی بازی‌های بدتر، نارضایتی‌شان از این کار را نشان بدهند. خب، بزرگ‌ترین مشکلِ «کاراییب ۵» این است که هدف این مجموعه را زیر پا می‌گذارد. هدفِ فیلم‌هایی مثل «دزدان دریایی کاراییب» این است که حس ماجراجویی و شگفت‌زدگی را درون بیننده زنده کنند. با اینکه طرفدار این مجموعه نیستم، اما تایید می‌کنم که یکی-دو فیلم اصلی هر از گاهی در این کار موفق هستند. یا حداقل این‌طور به نظر می‌رسد که هرچقدر شکست‌خورده، اما کماکان هدف سازندگان رسیدن به چنین حسی است. «کاراییب ۵» اما ظاهرا کلا روی این هدف را خط کشیده است. اتفاقی که نابخشودنی‌ترین گناهش است. اصلا دزدان دریایی نماد چه چیزی هستند؟ آنها نماد ماجراجویی جسورانه بدون داشتن کوچک‌ترین غمی در دنیا هستند. آنها نماد باز کردن آغوش‌مان برای خوش‌آمدگویی به هر اتفاق غیرمنتظره و عجیب و غریبی که در گستره‌ی بی‌انتهای دریا یافت می‌شوند هستند. «کاراییب ۵» علاقه‌ای به بیدار کردن حس خفته‌ی دزدی دریایی درون‌مان ندارد. کشتی‌های باشکوه دیجیتالی آب را می‌شکافند و در اقیانوسِ دیجیتالی پیش می‌روند. در جایی از فیلم ساختمانی توسط اسب‌ها در خیابان کشیده می‌شود و در جایی دیگر دریا از وسط به دو قسمت تقسیم می‌شود، اما تمام اینها طوری ساخته شده‌اند که انگار هدف سازندگان این بوده که چگونه می‌توانند تماشاگر را با وجود جانی دپ در مرکز تصاویر گران‌قیمتشان به خواب ببرند و در این کار موفق هم هستند. «کاراییب ۵» مثل میز تزیین‌شده‌ای بدون غذا می‌ماند.

انگار نویسندگان سناریوی قسمت اول را جلوی خودشان گذاشته‌اند و روند اتفاقات آن را موبه‌مو بدون خلاقیت شخصی تکرار کرده‌اند

«کاراییب ۵» از زمان «روز استقلال: بازخیز» کلیشه‌ای‌ترین خط داستانی یک بلاک‌باستر را دارد. همان‌طور که آن فیلم تمام عناصر داستانی نخ‌نماشده‌ی ژانر علمی-تخیلی را به هم چسبانده بود، «کاراییب ۵» هم تمام عناصر داستانی آشنای این مجموعه را بازیافت کرده است. دنباله جماعت فرصتی برای پرداخت به ادامه‌ی قصه‌ها و شخصیت‌های قبلی، بررسی عواقب اتفاقاتی که در فیلم قبلی برایشان افتاد و بُردن آنها به مسیری تازه است. دنباله‌سازی فرصتی برای گسترش مرزها و افق مجموعه است. بدون‌شک دنیای بزرگی مثل دزدان دریایی این آزادی عمل را به سازندگان می‌دهد تا سراغ قصه‌های گوناگونی بروند. مخصوصا وقتی با دنباله‌ای سروکار داریم که زمان زیادی بین آن و فیلم قبلی گذشته است و می‌توان از آن به عنوان سکویی برای نگارش یک داستان نوستالژیک اما تازه بهره برد. اما اینجا تک‌تک شخصیت‌ها و اتفاقات داستانی همان چیزی است که بارها در قسمت‌های قبلی دیده‌ایم. انگار نویسندگان سناریوی قسمت اول را جلوی خودشان گذاشته‌اند و روند اتفاقات آن را موبه‌مو بدون خلاقیت شخصی تکرار کرده‌اند. شاید هم نه. شاید اصلا عنصر انسانی در این کار  نقش نداشته است. شاید  استودیوهای هالیوودی دستگاهی دارند که سناریوهای قدیمی را می‌گیرد و آن را با تغییر اسم شخصیت‌ها و تولید چندتا شوخی بی‌مزه از آن طرف بیرون می‌دهند.

باز دوباره قهرمانی با میراث و گذشته‌ای مرموز داریم. قهرمانی که دریانوردی در خونش است. دوباره آنتاگونیستی با ظاهر و قیافه‌ی عجیب و غریب و دستیاران عجیب و غریب‌تری داریم که به دلیل نفرینی کهنه، به موجودات زشت و ترسناکی تبدیل شده‌اند. دوباره عتیقه‌ای باارزشی به عنوان مک‌گافین داریم که همه سر به دست آوردن آن توی سر و کله‌ی یکدیگر می‌زنند. دوباره یک فرمانده‌ی کت‌قرمز بریتانیایی داریم که به‌طرز دیوانه‌واری سودای دستگیری کاپیتان جک اسپارو را دارد. دوباره خود جک اسپارو را داریم که مثل همیشه با وجود خل و چل‌بازی‌های بی‌انتهایش در مقابل آدم‌بدهای عاقل‌تر پیروز می‌شود. دوباره یک دختر جوان را داریم که عاشق قهرمان پسر داستان می‌شود. در حالی که کوچک‌ترین شیمی‌ای بین این دو وجود ندارد. دوباره یک شی جادویی داریم که به راحتی می‌تواند تمام مشکلات کاراکترها را حل کند و کاراکترهای قدیمی را از نفرین‌شان آزاد کند تا آنها در چند ثانیه‌‌ی پایانی فیلم در آغوش یکدیگر بروند و تماشاگران مثلا ذوق کنند. این وسط خرده‌پیرنگ‌هایی داریم که از شدت احمقانه‌بودنشان شاخ در می‌آوریم. مثلا یکی از آنها جایی است که جک بعد از گروگان گرفته شدن چشم باز می‌کند و خودش را درون اسکلت یک نهنگ پیدا می‌کند. کنارش یک کشیش ایستاده است و مردی می‌خواهد او را به عقد خواهر زشت و تهوع‌آورش در بیاورد تا از این طریق طلبی را که اسپارو به او بدهکار بوده است صاف کند! بله، با فیلمی با چنین شوخی‌های سخیفی طرفیم.

قضیه وقتی بدتر می‌شود که همه‌ی این کلیشه‌ها به مراتب بدتر از گذشته به اجرا در می‌آیند. کاپیتان جک اسپارو دیگر آن کاراکتر بامزه و کاریزماتیک گذشته نیست. نتیجه کاراکتر بلاتکلیف و سرگردانی است که شاید فقط در صحنه‌ی تیغ گوتین، جلوه‌ای از گذشته‌اش را نشان می‌دهد. از سوی دیگر اگرچه شخصا شیفته‌ی خاویر باردم (مخصوصا نقش‌های منفی‌اش) هستم، اما او در اینجا رسما هیچ‌ چیزی برای عرضه ندارد. این شخصیت به حدی مقوایی است که از جایی به بعد انگار حتی نویسندگان نیز برای گذاشتن دیالوگ در دهان او  به مشکل برخورده‌اند. در نتیجه ۸۰ درصد دیالوگ‌هایش به صدا کردن «جک اسپارو» با لهجه‌‌ی بد اسپانیایی خلاصه شده است. گویی باردم این نقش را صرفا جهت پرداخت بدهی‌ها یا خرید یک ویلای بزرگ‌تر قبول کرده است. اما شاید جایزه‌ی آزاردهنده‌ترین شخصیت فیلم به کایا اسکودلاریو می‌رسد. یک خانم نابغه و ستاره‌شناس در دنیایی مردانه که توسط کاراکترهای مرد مورد تمسخر قرار می‌گیرد. مشکل این شخصیت، مشکل جدید اما گسترده‌ی افزودن زورکی شخصیت‌هایی با جنسیت‌ها و نژادهای مختلف در بلاک‌باسترهاست. جدیدا مُد شده است که همه‌ی فیلم‌ها به‌طور رندوم باید یک شخصیت زن با هدف انتقال پیام استقلال و قدرت فمینیستی داشته باشند. تمام سازندگان فیلم مرد هستند. در حالی که جانی دپ در نقش اصلی حضور دارد و خاویر باردم نصف پوستر فیلم را گرفته است. بعد فیلم طوری ژست می‌گیرد که انگار با پرداختن به زنی که نویسندگان در تمام صحنه‌هایش می‌خواهند توانایی او را با مته در مخ بیننده فرو کنند، کار شاقی انجام داده است و حمایت از حقوق زنان را از وسط جر داده است.

پایان‌بندی فیلم از نظر مقدار پرت و پلا بودن و تعداد اتفاقات قابل‌پیش‌بینی و احمقانه‌ای که پشت سر هم می‌افتند باید جایزه بگیرد

پایان‌بندی فیلم از نظر مقدار پرت و پلا بودن و تعداد اتفاقات قابل‌پیش‌بینی و احمقانه‌ای که پشت سر هم می‌افتد باید جایزه بگیرد. بعد از دو ساعت مقدمه‌چینی در زمینه‌ی پیدا کردن نیزه‌ی پوزئیدون و صحبت درباره‌ی اینکه این نیزه یکی از قوی‌ترین عتیقه‌های دنیاست، وقتی کاراکترها به آن می‌رسند معلوم می‌شود این عتیقه‌ی پرقدرت که ناسلامتی متعلق به خدای دریاها بوده است را می‌شود با یک ضربه‌ی شمشیر از وسط نصف کرد. طبق معمول طراحی صحنه‌ی مقبره‌ی پوزئیدون (چه آن جزیره‌ای که بازسازی کهکشان روی زمین است و چه دریایی که از وسط باز می‌شود) خیره‌کننده است، اما این صحنه از لحاظ داستانی یک هرج و مرج نامفهوم است. تنها استفاده‌ای که از نیزه‌ی پوزئیدون می‌شود این است که سالازار آن را مثل شلنگ آب دستش می‌گیرد و جک اسپارو را خیس می‌کند. از آن بدتر وقتی است که فیلم با افشای نهایی‌اش (اینکه کارینا دختر باربوسا است) کلکسیون کلیشه‌هایش را کامل می‌کند و از آن مورمورکننده‌تر وقتی است که کارینا روی عرشه کشتی در حالی که بغض کرده است در جواب به هنری که او را خانم اسمیت صدا می‌کند می‌گوید: «باربوسا. اسم من باربوساس»! در نهایت ناامیدکننده‌ترین مشکل فیلم خودِ جانی دپ است. همان‌طور که جانی دپ یکی از بزرگ‌ترین جاذبه‌های فیلم اول بود، او در این فیلم به یکی از خنثی‌ترین اجزای فیلم تبدیل شده است. دلیلش این است که کاراکتر جک اسپارو، کاراکتری نبود که به درد حضورهای طولانی‌مدت بخورد. جانی دپ قبل از قسمت اول «کاراییب»، به عنوان بازیگری جدی شناخته می‌شد و نقش‌آفرینی‌اش در قالب جک اسپارو، حکم اتفاق غیرمنتظره‌ای را داشت و نشان داد که این بازیگر از چه نبوغ و طیف قابلیت‌های وسیعی بهره می‌برد. جک اسپارو به این دلیل جک اسپارو شد که در کارنامه‌ی کاری دپ، منحصربه‌فرد بود. به جای اینکه دپ، جک اسپارو را به همان یک اتفاق خلاصه کند، حوزه‌‌ی فیلم‌های مستقل که او را به عنوان بازیگری شگفت‌انگیز معرفی کرده بود را نادیده گرفت و خودش را در باتلاق بلاک‌باسترهای دوزاری غرق کرد. حالا همان جانی دپی که زمانی  یکی از جاذبه‌های «کاراییب» بود، به کاراکتری تبدیل شده که با تیک‌ها و ادا و اطوارهای زورکی‌اش سعی می‌کند خنده‌دار باشد، اما نیست.

اتفاق بدی که می‌تواند  برای یک بلاک‌باستر می‌تواند بیافتد این است که سرگرم‌کننده نباشد، اما حتی بدتر از وقتی است که دنبال کردن داستان که هیچ، حتی تماشای تصاویر و شنیدن موسیقی‌اش هم باعث سوزن حدقه‌ی چشم و آزار پرده‌ی گوش می‌شود. «کاراییب ۵» چنین بلاک‌باستری است. مثلا به اولین سکانس اکشن فیلم نگاه کنید. سکانسی که شامل کشیدن ساختمان یک بانک توسط اسب در خیابان‌های شهر می‌شود. سکانس تعقیب و گریز کاملا غیرممکنی است که بدلکاری‌های فیلم‌های «سریع و خشن» در مقابلش اوج واقع‌گرایی به نظر می‌رسند. حالا آن را با سکانس مبارزه روی چرخ آسیاب از فیلم دوم مقایسه کنید. آن سکانس به لطف کارگردانی گور وربینسکی، وزن و مزه و ریتم و کمدی اسلپ‌استیک داشت و تاحدودی خطرناک احساس می‌شد. در حالی که آن سکانس اگر از دزدیدن بانک غیرممکن‌تر نباشد، کمتر نیست. مسئله این است که وربینسکی آن را در آنجا طوری به تصویر می‌کشید که فکر تماشاگر سمت واقع‌گرایی ماجرا نمی‌رفت و در عمق دیوانگی بامزه‌اش غرق می‌شد، اما اینجا چیزی به اسم کارگردانی وجود ندارد. فقط یک سری نماهای دیجیتالی که به هم دوخته شده‌اند و جانی دپی که جلوی پرده‌ی سبز ‌می‌دود. در جایی دیگر اسپارو روی لوله‌ی توپ‌های کشتی با سالازار شمشیربازی می‌کند و مجسمه‌ی جلوی کشتی سالازار زنده شده و به او حمله می‌کند. اما تصویرسازی‌های مصنوعی، کات‌های پرتعداد، تاریکی صحنه و افکت باران در شب دنبال کردن این صحنه را سخت می‌کند. آره، اگر فقط کمی فیلم از کارگردانی بهتری بهره می‌برد، حداقل می‌توانست دوتا سکانس اکشنِ خوب به مجموعه اضافه کند. خلاصه «کاراییب ۵» فقط یک خاصیت دارد. اگر احیانا مغازه‌ی فروش تلویزیون دارید و دنبال فیلم مناسبی برای جذب نظر مردم به ویترین یا به نمایش گذاشتنِ قابلیت‌های تلویزیون‌‌هایتان هستید، «کاراییب ۵» را تهیه کنید. در غیر این صورت با تماشای این فیلم به چشمان گرانبهایتان خیانت می‌کنید.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده