// دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵ ساعت ۱۷:۰۲

نقد قسمت اول سریال Better Things - کمدی جدید لویی سی. کی

Better Things سریال جدید لویی سی.کی و پالما ادلون است که طرفداران درام‌/کمدی‌های باپرستیژ نباید آن را از دست بدهند.

چیزهای بهتر (Better Things) بعد از دو اپیزود به نظر می‌رسد یکی از شگفتی‌های جمع‌و‌جور تلویزیون این روزهاست که طرفداران کمدی‌های جدی و عمیق نباید آن را از دست بدهند. مخصوصا وقتی یکی از خالقان آن لویی سی‌.کی خودمان باشد. کسی که اصلا استاد ساختن کمدی‌های شخصیت‌محور که به‌طرز بامزه‌ای روی بخش درب‌و‌داغان و تاریک کاراکترهایش تمرکز می‌کنند است. در «چیزهای بهتر» اما خوشبختانه دیگر خبری از لویی در جلوی دوربین نیست و تمام حضور او فقط به کارگردانی و نویسندگی خلاصه شده است و در عوض جای او را به عنوان شخصیت اصلی کارش، پاملا ادلون گرفته است. بازیگر زن توانا و فوق‌العاده‌ای که انرژی و حال‌و‌هوای بسیار نزدیکی به لویی دارد و همانند لویی نسخه‌ی زنِ انسان عادی به‌بن‌بست‌خورده‌ای را در زندگی شلخته‌اش بازی می‌کند که دلش برای کمی آرامش لک زده است.

حتما می‌پرسید: چرا «خوشبختانه»؟ چون اگرچه به‌شخصه مشکلی با بازی لویی ندارم، اما اگر قرار بود لویی باز دوباره در «چیزهای بهتر» هم نقش یک پدر خسته و کوفته را بازی کند، این سریال هیچ فرقی با «لویی» نمی‌کرد. تغییر زاویه‌ی داستان به یک مادر خسته و کوفته این فرصت را به «چیزهای بیشتر» داده تا هم مکمل «لویی» باشد و هم سریال منحصربه‌فردی که محدوده‌ی گسترده‌ی دیگری از زندگی کاراکتر اصلی‌اش را تحت پوشش قرار می‌دهد و آن هم زن‌بودن و مادربودن است. در نتیجه اگرچه پالما ادلون خیلی یادآور دویدن‌های طاقت‌فرسای یک پدر تنها برای کار کردن و جمع‌و‌جور کردن بچه‌هایش است، اما همزمان به مشکلات و مسائلی می‌پردازد که فقط یک زن با آنها دست و پنجه نرم می‌کند و این می‌تواند خبر خوبی برای کسانی باشد که برای ساختن ادامه‌ی «لویی» لحظه‌شماری می‌کردند.

دومین سوالی که پس از دیدن «چیزهای بهتر» می‌پرسیم، این است که آیا این سریال از همان روند همیشگی کارهای لویی سی.کی پیروی می‌کند؟ بله، دقیقا همین‌طور است. اگرچه لویی در آخرین کارش، مینی‌سریال «هورس و پیت» تاحدودی از هویت اصلی‌اش دور شد و با اینکه این موضوع به‌هیچ‌وجه به نتیجه‌ی بدی منجر نشده بود، اما او با «چیزهای بهتر» چه از نظر کارگردانی و چه از نظر داستان‌گویی به همان اتمسفر زننده، پرهرج‌و‌مرج و صادقانه‌ی «لویی» بازگشته است. عده‌ای ممکن است با جوک‌های رک و راست و زننده‌ی لویی مشکل داشته باشند و مطمئنا «چیزهای بیشتر» نیز با توجه به این موضوع برای آنها نیست، اما هرکسی که عاشق سرگرمی‌های عمیقی است که هر دفعه به تکه‌ای از زندگی می‌پردازد و همه‌چیز را با صداقت تمام و بدون سانسور مورد بررسی قرار می‌دهد، «چیزهای بیشتر» را مطمئنا دوست خواهد داشت.

«چیزهای بهتر» چه از نظر کارگردانی و چه از نظر داستان‌گویی یادآور همان اتمسفر زننده، پرهرج‌و‌مرج و صادقانه‌ی «لویی» است

این وسط، چیزی که «چیزهای بیشتر» را به‌طرز مملوسی صادق و نزدیک به مخاطب می‌کند، به این برمی‌گردد که ما در حال تماشای بخشی از تجربیات واقعی شخصیت اصلی هستیم. درست همان‌طور که در «لویی» ما با یک سریال نیمه‌زندگینامه‌ای طرف بودیم، در اینجا هم پالما ادلون به عنوان دومین نویسنده‌ و کارگردان سریال، کم‌و‌بیش روایتگر زندگی روزانه‌ی خودش است. چه در زمینه‌ی تقلایش برای دوام آوردن در صنعت سینما و تلویزیون که توانایی او را نادیده می‌گیرند و او را مجبور به انجام صداپیشگی‌های کارتون‌های بچه‌ها می‌کنند و چه در برخورد با دخترانش که یکی از یکی شیطان‌تر و غیرقابل‌کنترل‌تر هستند.

او نقش سم فاکس را برعهده دارد؛ بازیگری که از همسرش جدا شده و مثل لویی نگهداری از بچه‌ها به عده‌ی او است. بنابراین سرش به‌طرز اعصاب‌خردکنی شلوغ است. به‌طوری که ما در دو اپیزود اول می‌بینیم که او رسما به ندرت فرصتی برای خوش‌گذرانی و قرارهای عاشقانه پیدا می‌کند. دخترانش طبق معمول به‌طرز قابل‌درکی در شرایطی از دوران بلوغ هستند که یکی پس از دیگری سبب جنگ و دعوا و داد و بیداد می‌شوند. کوچک‌ترین دخترش هنوز او را دوست دارد، اما این دوست داشتن یعنی ممکن است وسط فروشگاه بزند زیر گریه و بستنی بخواهد؛ دختر وسطی در پروسه‌ی پیدا کردن هویت عجیب خودش است و بزرگ‌ترین دخترش هم یک مرحله از دخترهای تین‌ایجرِ شورشی معمول رد شده است و در فضای نامطمئن آنسو دست و پا می‌زند و بقیه را هم با خودش اذیت می‌کند.

یکی از چیزهایی به سرعت درباره‌ی «چیزهای بیشتر» دوست داشتم در اپیزود افتتاحیه‌اش قابل‌لمس است و آن این است که اگرچه در اپیزود اول به سر می‌بریم، اما بافت کاراکترها و داستان آن‌قدر غنی احساس می‌شود که انگار مدت‌هاست آنها را می‌شناسیم و در زندگی آنها بوده‌ایم. در این اپیزود سریال از سکانسی به سکانسی دیگر می‌پرد و ما را با تکه‌های کوتاهی از یک روز از زندگی سم آشنا می‌کند، اما این پریدن‌ها و در نیمه رها کردن‌ها به پراکندگی منجر نمی‌شود. تمام اینها به خاطر این است که همه‌ی این داستان‌های جدا با تم‌های مادربودن و تلاش‌های واقعی سم به هم دوخته شده‌اند. یکی از عناصری که درباره‌ی کارهای لویی و همکارانش دوست دارم این است که باورپذیری و احساس کاراکترها را فدای جوک‌ها و خنده‌های الکی نمی‌کند. مثلا در اوایل اپیزود اول سم تلفنش را در سرویس بهداشتی فروشگاه جواب می‌دهد و به محض اینکه صدای آنسوی تلفن را می‌شنود، احساس انزجارش را فاش می‌کند. تماس گیرنده بابای سوفی است. ما هنوز نمی‌دانیم بابای سوفی کیست، اما قیافه‌ی درهم‌کشیده‌ی سم از شنیدن صدای این مرد و بعد قطع کردن تلفن با گفتن: «بعدا در جلسه‌ی مدرسه می‌بینمت» به‌مان سرنخ می‌دهد که سم نمی‌خواهد دور و اطراف این مرد بچرخد. داستان هیچ اطلاعات و پیش‌زمینه‌ای درباره‌ی این دو به ما نمی‌دهد تا این صحنه را کلیشه‌ای کند، در عوض نویسنده و بازیگر به ما اعتماد کرده‌اند که می‌توانیم احساس او را درک کنیم.

اگرچه در اپیزود اول به سر می‌بریم، اما بافت کاراکترها و داستان آن‌قدر غنی احساس می‌شود که انگار مدت‌هاست آنها را می‌شناسیم

در همین زمینه باید به سکانسی اشاره کنم که سم و بزرگ‌ترین دخترش مکس در راهروی خانه با هم برخورد می‌کنند و مکس با گفتن «چیه؟» به مادرش سلام می‌کند و سم هم با همین سوال جواب می‌دهد. ناگهان برخورد ساده‌ی آنها در راهرو تبدیل به تکرار «چیه؟»‌هایی با لحن‌های گوناگونی می‌شود که به خوبی احساس این دو نسبت به یکدیگر را فاش می‌کند. لویی و ادلون برای نمایش رابطه‌ی بد سم و مکس سراغ طراحی یک سکانس تکراری و پیچیده نرفته‌اند، در عوض همه‌چیز به‌طرز ساده و خلاقانه‌ای در تکرار چند باره‌ی یک کلمه خلاصه شده است. بدون پرحرفی ما متوجه می‌شویم که مکس از آن تین‌ایجرهایی است که قدرت تحمل بسیار پایینی دارد و از طرف دیگر سم مادر خوب و مهربانی است. در نتیجه برخورد این دو به هم به جرقه و آتش می‌انجامد.

اگرچه «چیزهای بهتر» در زمینه‌ی پرداخت شخصیت اصلی با «لویی» تفاوت دارد، اما درست مثل آن سریال، «چیزهای بهتر» هم بدون آن لحظاتی که به‌طرز غمناکی خنده‌دار هستند نیست. لحظات غیرمنتظره‌ و تاریکی که آه را از نهاد تماشاگران بلند می‌کنند. مثلا در جایی از اپیزود اول سم و دوستش برای تست بازیگری در حال آماده شدن هستند که ناگهان یک بازیگر مو طلایی در حالی که با کارگردان خوش و بش می‌کند از اتاق بیرون می‌آید. یکدفعه خنده‌ی سم و دوستش روی صورتشان آب می‌شود و آنها همان لحظه متوجه می‌شوند که شانسی برای گرفتن این نقش ندارند و به سرعت ساختمان را ترک می‌کنند. نکته‌ی ناراحت‌کننده‌ی این صحنه این نیست که سم و دوستش ویژگی‌های لازم این نقش را نداشته‌اند و به اندازه‌ی بازیگر برنده زیبا نیستند، نکته‌ی ناراحت‌کننده‌ی ماجرا این است که آنها بدون اینکه فرصت نشان دادن خودشان را پیدا کنند، می‌بازند. این صحنه به زیبایی زندگی سم و زنانی مثل او را در یک لحظه جمع‌بندی می‌کند: همه‌چیز آن‌قدر ظالم و علیه آنها است که حتی فرصت جنگیدن هم ندارند.

اما بالاخره به سکانس نهایی اپیزود اول می‌رسیم و شاید این اپیزود بهتر از این نمی‌توانست به پایان برسد. باز دوباره می‌بینیم لویی و ادلون بدون اینکه حرف اضافی بزنند، با استفاده از پیام‌های رد و بدل شده بین سم و مرد آنسوی تلفن و فلش‌بک‌های بریده بریده، داستان عاشقانه‌‌ی نیمه‌کاره‌ی این دو را بیان می‌کند و اپیزود را از لحاظ احساسی در اوج به پایان می‌رساند. در این صحنه متوجه می‌شویم که مرد مرموز آنسوی تلفن دارد به سم فکر می‌کند، اما او تنها نیست و او نمی‌داند چنین چیزی را چگونه باید به سم بگوید. بنابراین تمام حرف‌هایی که می‌خواهد بزند و نزد در قالب آن سه نقطه‌‌ی کوچولوی تایپ گفته می‌شود. سم هرگز جوابش را نمی‌گیرد، اما نمایان شدن و غیب شدن آن سه نقطه‌ی کوچولو بهتر از هزاران خط دیالوگ، احساس این صحنه را منتقل می‌کند.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده