// سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۷:۰۲

تحلیل سه‌گانه «شوالیه‌ تاریکی» نولان؛ «شوالیه‌ی تاریکی برمی‌خیزد» (قسمت اول)

قبل از هرچیز وارد فولدر موسیقی «شوالیه‌ی تاریکی» شوید و روی قطعه‌ی آخر کلیک کنید. وقت تحلیل آخرین فصل حماسه‌ی نگهبان شب‌های گاتهام رسیده است. همراه زومجی باشید.

dark knightd همه‌چیز از کارتی با تصویر دلقکی بر آن آغاز شد و به جنگ و آشوبی فراتر از مرگ و کشتن ختم شد. مامور هرج‌و‌مرجِ شیطان در جریان گشت و گذارش در کهکشان‌ها، زمین را به عنوان هدف بعدی‌اش انتخاب کرد و همچون فاجعه‌ای طبیعی بی‌خبر و بی‌رحم فرود آمد. هدفش یک چیز بود: گسترش آتش و اثبات وجود تاریکی. آن شهر را شانسی انتخاب نکرده بود، بلکه به خاطر کسی انتخاب کرده بود که خیلی احمقانه از عدالت حرف می‌زد و قصد داشت تبدیل به محافظ الهی مردم شود. چه حرفا! کسی که برنامه‌های زیبایی برای شهرش داشت. این آدما کی می‌خوان یاد بگیرن! کسی که بعد از شکستن دست و پای چهارتا خلافکار، می‌خواست تبدیل به یک «نماد» شود و مردم شهرش را به عنوان چراغی از دره‌ی تاریکی عبور دهد. وای، دارم کلافه می‌شم! اما مامور، خندان بود. چون بعد از مدت‌ها یک حریف لایق مبارزه پیدا کرده بود. نماد مرد سیاه‌پوش تازه داشت جوانه می‌زد و امید در حال طلوع بود که مامور پشت به خورشید فرود آمد و سایه‌‌ی نحس‌اش بر شهر افتاد. جنگی به بلندای هفت روز و هفت شب در گرفت. مامور شعله‌های آتش را پراکند. بال‌های فرشته‌ی محافظ شهر شکست و فقط از خود گذشتگی قهرمانانه‌ی لحظه‌ی آخرِ خفاش بود که شهر را از یک خطر مرگبار نجات داد و باز امید را به قلب مردم بازگرداند. شاید شهر به‌طرز معجزه‌آسایی از میان لاشه‌ها و آهن‌پاره‌های یک تصادف سنگین، زنده بیرون آمده بود، اما خفاش اهریمن را به چشم دیده بود و می‌دانست او پیروز شده است.

-----

بعد از شروعی غیرمنتظره که مسیر زیر و رو شدنِ دنیای فیلم‌های ابرقهرمانی را جرقه زد، «شوالیه‌ی تاریکی» (The Dark Knight) به عنوان دومین قسمت سه‌گانه‌ی بتمن کریستوفر نولان و تیمش تبدیل به داستان خیر و شر اسطوره‌ای تکان‌دهنده‌ای شد که تمام پیش‌زمینه‌ها، استانداردها و قوانین شناخته‌شده‌ی این ژانر را پاره کرد، دور ریخت و ذهن و روح تماشاگرانش را با چیزی که آنها قبل این ندیده بودند، تسخیر کرد. برادران نولان طوری انتظارات طرفداران را درهم‌شکستند و برج‌هایی نو از آنها ساختند که هرکسی بود از بازگشت برای روایت فصل نهایی شوالیه‌ی تاریکی وحشت و تردید وجودش را در برمی‌گرفت، که البته چنین چیزی درباره‌ی کریس نولان نیز صدق می‌کرد. اما او روایت داستانی را شروع کرده که نمی‌توانست آن را نیمه‌کاره رها کند. مخصوصا بعد از سرنوشتی که نصیب قهرمان‌مان در پایان فیلم دوم شد و بعد از سوالات فراوانی که با ناپدید شدن خفاش‌ موتورسوار در خیابان‌های شهر از آینده‌ی گاتهام و جنبشی که توسط او شروع شده بود، در ذهن طرفداران باقی ماند. نولان ماموریت سخت‌تری جلوی خودش می‌دید و طرفداران هم از این می‌ترسیدند که نکند خیزش قهرمانان‌شان موفق نشود به استانداردهای کهکشانی نبرد خفاش و دلقک نزدیک شود. اما راستش، نولان در شروع کار برای خودش نقشه‌ی راه کشیده بود و می‌دانست در این مسیر بتمنش چگونه متحول می‌شود و به چه مقصدی می‌رسد.

dark knightda اما فارغ از تمام این شک و تردید‌ها، کماکان وقتی «شوالیه‌ی تاریکی برمی‌خیزد» (The Dark Knight Rises) را تماشا می‌کنم، از کاری که برادران نولان با بتمن و دنیایش کرده‌‌اند هیجان‌زده می‌شوم. شخصیت‌پردازی عمیق و فوق‌العاده‌ی بروس‌ وین/بتمن موهای تنم را سیخ می‌کند و به مقصد رسیدن مفاهیم مطرح شده در قسمت‌های قبل در این سه ساعت و دیدن اینکه نولان چقدر استادانه با هر قسمت با توجه به مواد داستانی‌اش، شکل روایت را تغییر می‌دهد، کاری می‌کند تا او را تحسین کنم. بله، شاید عده‌ای بعد از طوفان جوکر، از فیلم سوم ناامید شده باشند، (که به‌شخصه با احترام تمام نمی‌توانم درک‌شان کنم) اما حتما همه در هر جبهه‌ای که باشیم، قدم جاه‌طلبانه‌ای که نولان با قسمت آخر برداشته را نمی‌توانیم نادیده بگیریم. از افق غول‌پیکر داستان گرفته تا ژرفای بی‌انتهای کاراکترها. از مطرح کردن مسائل اجتماعی و سیاسی و فلسفی گرفته تا ضبط تصاویر میخکوب‌کننده. تمام این دستاوردها وقتی باارزش‌تر می‌شوند که شاهد اجرای آنها در قالب یک بلاک‌باستر هالیوودی هستیم. از همین رو، شما را نمی‌دانم، اما «برمی‌خیزد» برای من جمع‌بندی باشکوهی بر سه‌گانه‌ی نولان است که در ادامه‌ی سنت این مجموعه، به جای ایجاد درگیری و انفجارهای فیزیکی، با شخصیت‌پردازی خارق‌العاده‌ی کاراکترهایش، آنها را به جنگ‌های روانی و اعتقادی با یکدیگر می‌فرستد. اما اینها را که همه‌ی ما می‌دانیم. پس، بگذارید نگاهی موشکافه‌تر و عمیق‌تر به چرخ‌دهنده‌های روایی فیلم بیاندازیم تا بهتر هوشمندی آخرین فصل داستان بتمن از زبان برادران نولان را درک کنیم. چون شاید فیلم‌های نولان در ظاهر ساخته‌های بی‌نظیری به نظر برسند، اما فقط در صورتی می‌توانیم عمق شگفت‌انگیزشان را لمس کنیم که اجزای آنها را از هم باز کنیم. مخصوصا در فیلمی مثل «برمی‌خیزید» که ادامه‌ای بر دو فیلم دیگر محسوب می‌شود و قرار است تمام عناصر معرفی‌شده در قسمت‌های قبل را به یک نتیجه‌ی به‌یادماندنی برساند.

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های سه‌گانه‌ی «شوالیه‌ی تاریکی» ساختار روایی‌شان است. همیشه وقتی شروع به بررسی دلایل منحصربه‌فرد بودن این فیلم‌ها می‌کنیم، توجه‌مان به خلاقیت سازندگان فیلم در داستان‌گویی خارج از استانداردِ فیلم‌های ابرقهرمانی جلب می‌شود. اوج این موضوع را باید در قسمت دوم جستجو کرد؛ جایی که نولان داستان ظهور جوکر، شکست تلاش‌های بتمن و به انزوا کشیدن او به خاطر اشتباهاتش را  با استفاده از ساختار پنج پرده‌ای تراژدی ویلیام شکسپیر روایت می‌کند. این حرکت اوج پیچیدگی داستان‌سرایی این سه‌گانه را به نمایش می‌گذارد. جایی که برخلاف چیزی که از این گونه فیلم‌ها انتظار داریم، خبری از معرفی قهرمان و ضدقهرمان، آسیب‌هایی که ضدقهرمان به قهرمان وارد می‌کند و بالاخره نبرد پایانی‌شان که به پیروزی قهرمان می‌انجامد، نیست. بلکه حالا در طول «شوالیه تاریکی» خیلی زود متوجه می‌شویم نمی‌توانیم اتفاق بعدی داستان را پیش‌بینی کنیم. چون فیلم به‌طرز لذت‌بخشی با قواعد آشنای هالیوودی بیگانه است.

خب، چیزی که باعث می‌شود «برمی‌خیزد» به نسخه‌ی تکمیل‌شده‌ی روایتِ تراژیک «شوالیه‌ی تاریکی» تبدیل شود این است که حالا علاوه‌بر اینکه نولان همان ساختار پنج‌ پرده‌ای را به فیلم بعدی منتقل می‌کند، بلکه آن را به‌طرز هنرمندانه‌ای با ساختار داستان‌های کمیک‌بوکی هم ترکیب می‌کند. اکنون شاهد داستانی هستیم که از یک طرف روایت یک تراژدی کلاسیک است و از سویی دیگر، درحالی که ستون‌هایش در دنیای مُدرن و واقعی خودمان قرار دارد، اما می‌خواهد برای آخرین نمایش بتمن، هرج‌و‌مرج‌های کمیک‌بوکی که نولان تا قبل از این از آنها فراری بوده را نیز به جمعش راه بدهد. نتیجه باید به یک آش شلم‌شوربای حسابی تبدیل شود، اما احاطه‌ی کارگردان بر تمام اینها، باعث شده «برمی‌خیزد» هم تبدیل به اثر قدرتمند و حساب‌شده‌ای شود که ساختار تراژیکش، بیینده را به مرز اشک ریختن می‌کشاند، هرج‌و‌مرج کمیک‌بوکی‌اش نفس‌گیر می‌شود و استخوان‌بندی واقع‌گرایانه‌اش کاری می‌کند تا دو عنصر دیگر با شدت قدرتمندتری روی بیینده تاثیر بگذارند. اگر یادتان باشد در مقاله‌ی تحلیل «شوالیه تاریکی» گفتم که ساختار تراژدی از پنج پرده‌ی اشتباه، پیچیدگی، واژگونی، فاجعه و شناخت تشکیل شده است. برادران نولان در قسمت دوم این پله‌ها را بدون تغییر اجرا کردند. بدترین لحظه زمانی بود که فاجعه با تغییر هاروی دنت به یک قاتل روانی صورت گرفت و بتمن به این شناخت رسید که زنده نگه داشتن یک «نماد» اصلا به آن آسانی که فکرش را می‌کرد نیست و فهمید که برخلاف چیزی که همه از قهرمانی مثل او انتظار دارند، چگونه اشتباهات و خودخواهی‌اش او را به اینجا کشیده است. همه‌چیز در تلخ‌ترین شکل ممکنش برای بروس وین به پایان رسید و ما شوکه از اینکه واقعا چه اتفاقی افتاد!

dark-knightdad

وقوع چنین فاجعه‌ای با دنیای واقع‌گرایانه و قهرمان انسانی‌ای‌ که نولان از بروس وین طراحی کرده، منطقی بود. بروس وین شاید هدف زیبایی داشت، اما او هم انسان معمولی‌ای بیش نبود که باید چالش‌های غیرمنتظره‌ی جنگیدن برای دنیایی بهتر را از پیش رو برمی‌داشت. مخصوصا در مقابله با کسی مثل جوکر که یک سر و گردن از او باتجربه‌تر و جلوتر بود و برخلاف بتمن به هیچ قانون شناخته‌شده‌ای پایبند نبود. بروس باید در پایان ضربه‌ی سختی را دریافت می‌کرد تا واقعا آبدیده شود و در خیزش دوباره‌اش مشکلاتش را بهتر بشناسد. بروس هنوز با قهرمان شدن فاصله داشت. اگرچه کاری که در پایان‌ »شوالیه تاریکی» انجام داد، فقط از یک قهرمان برمی‌آید، اما این اتفاق زمانی افتاد که او به خط پایان نبردش با جوکر رسیده بود و رشد کرده بود. در آغاز «برمی‌خیزد» دوباره همه‌چیز در حال حرکت به سوی فاجعه‌ای بزرگ است. حالا اگر بروس وین شکست بخورد، نه تنها نمادش به خاکستر تبدیل می‌شود، بلکه شهر و تمام مردمش هم در آتش یک بمب اتمی می‌سوزند.

اگر بروس وین شکست بخورد، نه تنها نمادش به خاکستر تبدیل می‌شود، بلکه شهر و تمام مردمش هم در آتش یک بمب اتمی می‌سوزند

اما این بروس با آن بروسی که در آغاز «شوالیه تاریکی» با او روبه‌رو شدیم، زمین تا آسمان فرق کرده است. او آنقدر زمین خورده و اشتباه کرده و ضربات شیطان را دفع کرده که آنها را مثل کف دستش بشناسد. اگر قرار باشد بعد از تمام این سختی‌ها، قهرمان‌مان هنوز همان آدم معمولی باقی بماند که واویلا! پس، او وقتی به پرده‌ی آخر یعنی «فاجعه» می‌رسد، از وقوع آن جلوگیری می‌کند. این در ۲۰ دقیقه‌ی پایانی «برمی‌خیزد» اتفاق می‌افتد. قبل از این اما بروس وین باید مسیر سختی را برای جلوگیری از وقوع فاجعه طی کند. شما را نمی‌دانم، اما فکر می‌کنم بیرون آمدن از زیر فشار به جا مانده از کسی مثل جوکر برای بتمن هم سخت است. بتمنی که از او به عنوان کثیف‌ترین فرد شهر یاد می‌شود. خفاش چگونه می‌تواند دوباره بال زدن و تعیین مسیر در تاریکی غار را بدون اینکه به در و دیوار برخورد نکند یاد بگیرد؟ مهم نیست چقدر برای کاری که بروس وین در پایان «شوالیه تاریکی» کرد اشک ریختید و هورا کشیدید. بروس کماکان برای تبدیل شدن به یک نماد واقعی کم و کسر دارد و «برمی‌خیزد» درباره‌ی تلاش او برای یافتن هویت واقعی‌اش است؟ بروس وین یا بتمن! او واقعا کیست؟ یک جنگنده‌ی واقعی عدالت یا کسی که ادای آن را در می‌آورد؟ کسی که درد مردم را می‌شناسد یا کسی که فکر می‌کند از بین بردن جنایت‌کاران به آینده‌ای بهتر ختم می‌شود؟

اگر ضرباهنگِ «شوالیه تاریکی» را با «برمی‌خیزد» مقایسه کنیم، شاید در نگاه اول تفاوتی بین آنها نبینیم، اما کمی که در شکل تدوین و مسیر پیشروی داستان زوم می‌کنیم، متوجه می‌شویم شاید «برمی‌خیزد» از ساختار روایی قسمت دوم پیروی کند، اما هویت یگانه‌ی خودش را دارد. و این هویت از آنتاگونیست قصه سرچشمه می‌گیرد. «شوالیه تاریکی» با سرعت دیوانه‌وار و سونامی‌واری جلو می‌رفت. ریتم آن فیلم همچون کسی که در حال فرار از دست هیولایی وحشتناک است، به‌طرز آشوب‌گرایانه و بی‌توقفی سریع و پُرسراسیمه است. تمام اینها ما را به یاد جوکر می‌اندازد. جریان بی‌رحم داستان کاملا با طبیعت مجنون و شبح‌‌وار جوکر هم‌خوانی دارد. همان‌طور که جوکر همیشه ناگهان بی‌خبر ظاهر می‌شود، ریتم فیلم هم همین‌قدر هشداردهنده و ترسناک است. اصلا به قول خود جوکر: «واقعا من شبیه کسی‌ که نقشه داره، به نظر میام؟». خب، اگر قبل از دیدن «برمی‌خیزد» از چنین تغییری با توجه به آنتاگونیست خبر داشته باشیم، پس باید انتظار داشته باشیم که فیلم بعدی حال‌و‌هوایی متناسب با ضدقهرمانش داشته باشد. در «برمی‌خیزد» دقیقا این اصل رعایت شده است. حالا شاهد داستانی هستیم که اپیزود به اپیزود مثل شماره‌های جداگانه‌ایی از یک کمیک‌بوک دنباله‌دار روایت می‌شود. همین ریتم سریال‌وار است که باعث می‌شود وقتی این دو فیلم را پشت سر هم نگاه می‌کنیم، وجود این تغییر را احساس می‌کنیم. برای درک بهتر این تغییر ریتم باید به سکانس افتتاحیه‌ی هر دو فیلم نگاه کنیم.

maxresdefault-(1)

«شوالیه تاریکی» با یک سرقت بانک مثلا برنامه‌ریزی‌شده شروع می‌شود، اما جوکر در قالب یکی از سارقان، بی‌وقفه مسیر برنامه را می‌شکند و بینندگان و نوچه‌هایش را قبل از مرگشان غافلگیر می‌کند. این سکانس رفتار جوکر در ادامه‌ی فیلم را مقدمه‌چینی می‌کند. نقشه‌های جوکر مشخص نیستند. او ممکن است در غیرمنتظره‌ترین لحظات ظاهر شود یا نشود. ممکن است یک داستان از گذشته‌اش بگوید و بعدا آن را تغییر دهد. ممکن است به بتمن دروغ بگوید یا نگویید. ریتم داستان براساس طبیعت غیرقابل‌پیش‌بینی جوکر، همچون مجنونی در حال رقصیدن بر لبه‌ی پشت‌بام یک برج می‌ماند. اما بین (Bane) به عنوان آنتاگونیست «برمی‌خیزد» خیلی خیلی با جوکر متفاوت است. بین قرار نیست مثل جوکر گاتهام را به خاطر لذت‌بردن، وحشت‌زده و نابود کند یا حقیقتی را ثابت کند. او سربازِ فرمانبردارِ یک فرقه‌ی کهن است. او ماموریت روشنی دارد که باید به هر قیمتی اجرا شود. اگر در «شوالیه تاریکی» جوکر، بتمن را به مبارزه‌ی اعتقادی‌اش دعوت می‌کرد. چون خودِ جوکر می‌دانست که بدون بتمن، او هم ارزش‌اش را از دست می‌دهد. به خاطر همین ما بارها در حال تماشای برخورد نزدیک این دو بودیم.

اما در «برمی‌خیزد» بین یک نقشه‌ی از پیش تعیین‌شده برای نابودی گاتهام دارد که مو لای درزش نمی‌رود؛ نقشه‌ای بدون پیچش‌های غیرمنتظره. طبیعت بین در همان سکانس معرفی‌اش مقدمه‌چینی می‌شود. برخلاف سرقت بانک جوکر، نحوه‌ی آزادسازی بین و گروگان گرفتن دکتر پله‌به‌پله براساس برنامه جلو می‌رود. این برنامه به حدی دقیق است که بین یکی از سربازانش را نیز برای باقی گذاشتن در لاشه‌ی هواپیما در نظر گرفته و او هم بدون تردید با آن کنار می‌آید. بین برخلاف جوکر سعی نمی‌کند چیزی را به بتمن ثابت کند. او بتمن را حداقل تا اواخر فیلم فقط به عنوان کسی که می‌خواهد جلوی ماموریتش را بگیرد، می‌بیند. این بتمن است که مکان بین را بو می‌کشد. برخلاف جوکر که اول وارد دست و پای بتمن می‌شود. به همین دلیل با اینکه «برمی‌خیزد» از همان ساختار پنج پرده‌ای تراژدی پیروی می‌کند، اما به خاطر وجود بین دارای حالت قسمت به قسمت و لایه لایه‌ای است. برادران نولان می‌توانستند به راحتی بی‌خیال این موضوع شوند، اما همین نکته‌ی به ظاهر ساده باعث می‌شود هر قسمت از این سه‌گانه با تمام ارتباط‌ تماتیکشان با فیلم‌های قبلی، کماکان دارای هویت خاص خودشان باشند.

Bruce_Wayne_TDKR

از همین سو، حرکت پله به پله‌ی فیلم باعث شده تا همین‌طوری که وضعیت گاتهام خراب‌تر و خراب‌تر می‌شود، به اندازه‌ی دیوانه‌بازی‌های جوکر وحشتی سرد تمام فیلم را در بربگیرد. جوکر مثل آتشی بود که رفتار و حرکت شعله‌هایش مشخص نبود. جلوه‌ی آتش‌وار جوکر را می‌توانید در انفجارهای بسیار «شوالیه تاریکی» لمس کنید. در «برمی‌خیزد» در قالب بین شاهد قاتلی هستیم که با خونسردی تمام به سمت قربانی‌اش قدم برمی‌دارد و علاقه‌ای به شوخی و مسخره‌بازی هم ندارد. باز این وحشت سرد از طریق خیابان‌های برفی و آب‌های یخ‌زده‌ی اطراف گاتهام جلوه‌ی دیداری به خودش گرفته است. شاید در بازی‌های روانی جوکر یک‌درصد شانس برای رهایی داشته باشید (که این را در فصل بمب‌گذاری کشتی‌ها می‌بینیم)، اما در مقابله با کسی که فقط برای فرو کردن چاقویش در گلوی‌تان قدم برمی‌دارد، هیچ شانسی برای فرار ندارید. دیگر خبری از بازی و شوخی نیست. حالا باید با رفتن روی یخ‌های نازک دریاچه به سوی مرگی از طریق تبعید نزدیک شوید. همیشه در مقابله با قاتل‌هایی که با قربانیانشان خوش می‌گذرانند، بیینده حتی در بدترین شرایط امیدی برای رهایی قهرمانش دارد. «برمی‌خیزد» اما از همان ابتدا هشدار می‌دهد که در اینجا دیگر خبری از بازی‌های بامزه نیست. ما هدف مقدسی برای انجام دادن داریم و ما که هیچ، حتی زیردستان‌مان هم حاضرند در این راه بمیرند. از همین سو، وقتی به پایان «برمی‌خیزد» می‌رسیم، همه‌چیز در حد دسیسه‌های جوکر به هرج‌و‌مرج کشیده شده، اما اگر آن غیرقابل‌پیش‌بینی بود، این یکی آتش دقیقی است که شعله‌هایش به فرمان زبانه می‌کشند. یک آتش سازمان‌یافته.

در قالب بِیــن شاهد قاتلی هستیم که با خونسردی تمام به سمت قربانی‌اش قدم برمی‌دارد و علاقه‌ای به شوخی و مسخره‌بازی هم ندارد

تراژدی باید با یک «اشتباه» شروع شود. در آغاز «شوالیه تاریکی» بتمن در اوج ماموریتش به سر می‌برد. خلافکارها از اسمش می‌ترسیدند و جوانان با پوشیدن لباس‌های سیاه از او تقلید می‌کردند. اما اشتباه بروس در مهم شناختنِ خطر جوکر باعث شد تا دومینوی غیرقابل‌توقفی از اتفاقات بد به حرکت بیافتد. اما در شروع «برمی‌خیزد» این اشتباه چگونه و چه زمانی اتفاق می‌افتد؟ حالا دیگر خبری از آن بتمنی که همه از او به نیکی و بزرگی یاد می‌کردند، نیست. بروس پس از اتفاقات فیلم قبل گوشه‌گیر و افسرده شده و هرچه بیشتر در حال فرو رفتن در تاریکی و احساس گناهش است. تصاویر کشته شدن ریچل و خنده‌های جوکر جلوی چشمانش رژه می‌روند. فیلم که شروع می‌شود، لازم نیست منتظر دیدن «اشتباه»اش که همه‌چیز را به مرحله‌ی «پیچیدگی» می‌رساند، بنشینیم. گوشه‌گیری و غم بروس همان اشتباهی است که از ۸ سال قبل شروع شده و مدام در حال بدتر و بدتر شدن است. از اینجا به بعد شاهد یک سری اشتباهات ریز و درشت از او هستیم که به شکستش در مقابل بین ختم می‌شود. او با ظاهر شدن سر راه تعقیب و گریز پلیس و موتورسواران بین ناخواسته به آنها کمک می‌کند تا فرار کنند.

michael-caine-the-dark-knight-rises1 از همه بدتر زمانی است که آلفرد را از خود دور می‌کند. آلفرد شاید انسانی‌ترین شخصیت تمام این سه‌گانه است. او کسی است که روح سرکش بروس را در سخت‌ترین شرایط آرام می‌کند و می‌تواند تبدیل به یک پیرمردِ دانا شود. مثلا جمله‌ی او در قسمت دوم درباره‌ی طبیعت جوکر را به یاد بیاورید. بروس زمانی از تاریکی وجودش برای جلوگیری از جرم و جنایت استفاده می‌کرد. حالا در طول این ۸ سال، او طوری در تاریکی بتمن غرق شده و طوری به هیولای درونش اجازه‌ی نفس کشیدن داده که دیگر خبری از بروس نیست و تنها چیزی که مانده بتمن است. و ما می‌دانیم که بتمن از عمیق‌ترین درد و رنج‌های یک پسربچه سرچشمه گرفته است و مهم نیست ما به بتمن به عنوان نمادی هیجان‌انگیز نگاه می‌کنیم یا نه، چون بتمن به تنهایی موجود سرکش و ترسناکی بیش نیست. اکنون وقتی آلفرد سعی می‌کند او را نصیحت کند، بروس نه، بلکه این بتمن است که دست او را پس می‌زند. اگر کریستین بیل در قسمت دوم نقش ترکیبی از بروس وین و بتمن را بازی می‌کرد، در شروع «برمی‌خیزد» در زمان‌هایی که بروس سیاه نپوشیده نیز او در حال بازی کردن به جای بتمن است. پس از این لحظه اطمینان داریم که بروس با فراموش کردن هویتش و معنای بتمن در ضعیف‌ترین وضعش به سر می‌برد. او خودسرانه به محل اختفای بین می‌رود. در این میان، می‌توان حدس زد که سقوط خفاش نزدیک است. او نه روح واحد و قدرتمندی دارد و نه از لحاظ فیزیکی توانایی رویارویی با غولی مثل بین را دارد. پس کمر بتمن می‌شکند و اینگونه همه‌چیز به‌طرز سرگیجه‌آوری وارد مرحله‌ی «پیچیدگی» می‌شود.

پیچیده شدن وضعیت بروس درست از زمانی که بی‌حرکت روی زمین افتاده کلید می‌خورد. نقابش می‌شکند. سقف منفجر می‌شود و ما می‌بینیم اکنون بین به تجهیزات پیشرفته‌ی نظامی بروس هم دسترسی پیدا کرده است. تفاوت مرحله‌ی «پیچیدگی» در «شوالیه تاریکی» و «برمی‌خیزد» در همان چیزی است که بالاتر گفتم. در «شوالیه تاریکی» جوکر همچون یک بازیکن حرفه‌ای قایم‌باشک ناگهان ظاهر می‌شد و ساک‌ساک می‌کرد. از همین سو، همه‌چیز پیچیده‌تر از پیچیده به نظر می‌رسید. اما بین سربازی است که طبق برنامه جلو می‌رود و درگیری او با بتمن هم فقط به خاطر این است که او جلوی خانه‌‌اش ظاهر می‌شود و بین فرصت را غنیمت می‌شمارد تا این وسط، بتمن بزرگ که زمانی جلوی راس الغول را گرفته بود را سر جایش بنشاند. چون بتمن واقعا هدف اصلی لیگ سایه‌ها نیست.

dark knightda (2) از اینجا به بعد همه‌چیز به ترتیب به فاجعه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. بروس درون چاهی در ناکجاآباد رها شده است. درحالی که بین حکومت نظامی اعلام می‌کند. زمین فوتبال را می‌ترکاند. مردم را می‌شوراند و پلیس‌ها را زندانی می‌کند. نهایتا همه‌چیز با به راه افتادن بمب به اوج خودش می‌رسد. راستی، چه کسی بمب را فعال می‌کند: میراندا. یکی دیگر از اشتباهات سهل‌انگارانه‌ی بروس. او نتیجه‌ی عواقب این تفکر بروس است که آره، من بتمن را کنار گذاشته‌ام و می‌توانم یک زندگی عادی داشته باشم. همین باعث می‌شود تا بروس در شروع فیلم بدون هوشمندی با میراندا گرم بگیرد و به او اعتماد کند. قهرمان قدم در مرحله‌ی «واژگونی» می‌گذارد. این یعنی او به نقطه‌ی غیرقابل‌بازگشتی رسیده است. این اتفاق در «شوالیه تاریکی» با کشته شدن ریچل افتاد. آن زمان بروس قبل از اینکه جوکر نقشه‌اش را در زندان عملی کند، گرماگرم دویدن از این سوی شهر به آنسوی شهر بود. اما حالا او مثل ما روبه‌روی تلویزیون نشسته، وقوع فاجعه را تماشا می‌کند و کاری از دستش برنمی‌آید. به یک تراژدی وحشتناک دیگر نزدیک می‌شویم.

wallhaven-75671 اگر در فیلم قبلی بروس توانست پس از شکست در بازی جنون‌آمیزش با جوکر جر زنی کند و از یک شکست حسابی جا خالی دهد. اما او حالا اینجا روی یک تخت افتاده است. چه چیزی می‌تواند او را از جایش بلند کند؟ چیزی که او تاکنون نادیده گرفته بود: شناخت هویت واقعی‌اش. این جمله توسط بزرگان سینما در یادمان مانده که شاید داستان از شروع، میانه و پایان تشکیل شده باشد، اما نه لزوما با چنین ترتیبی. در «شوالیه تاریکی» ما پس از فاجعه (تغییر هاروی دنت به دو چهره) به مرحله‌ی آخر یعنی «شناخت» رسیدیم؛ جایی که بروس متوجه می‌شود چه انتخاب‌ها و اشتباهاتی آنها را به این نقطه‌ رسانده است. اما برادران نولان در «برمی‌خیزد» این ترتیب را به هم می‌زنند. اکنون بروس درحالی که کمرشکسته و ناتوان گوشه‌ای افتاده، متوجه‌ی اشتباهاتش می‌شود. شکستن کمر بروس همان لحظه‌ای است که او را از تسخیر روح سیاه بتمن آزاد می‌کند. بنابراین، او حالا می‌تواند خیلی بهتر فکر کند. اما خیلی دیر به نظر می‌رسد. با این تفاوت که «شناخت» بروس جلوتر از «فاجعه» رخ می‌دهد. بروس برای رهایی از این مخصمه باید آن عنصری که او را به نمادی ترسناک و عدالت‌خواه تبدیل کرده را بعد از هشت سال پیدا کند. کمر شکسته‌ی بروس در حقیقت نمادی از فراموشی و ازهم‌گسستگی روحش است. آن باور یا هرچیزی که اسمش را می‌خواهید بگذارید چه چیزی بود که از یاد بردن آن به سقوط انجامید و کشف دوباره‌ی آن به رهایی و تکامل قهرمان ختم می‌شود؟

نهایت کاری که برادران نولان با دنیای شوالیه‌ی تاریکی کرده‌اند از همین‌جا شروع می‌شود. جایی که بروس ناتوان، خسته و غمگین در عمق چاهی دورافتاده وحشت‌زده به اطرافش نگاه می‌کند. از اینجا به بعد است که تمام برنامه‌هایی که نولان از فیلم اول ریخته بود و تم‌ها و عناصری که در آن فیلم مطرح کرده بود و در فیلم دوم پیچیده‌تر کرده بود، شروع به حرکت به سمت کانونی متمرکز و مقصد نهایی‌شان می‌کنند. از اینجا به بعد است که واقعا می‌توان چشم‌انداز نولان از گاتهام که بازتابی از دنیای واقعی خودمان است را در هیبت غول‌پیکرش دید. از اینجا به بعد است که بالاخره تمام تکه‌های پراکنده‌ی پازل روان‌شناسی بروس وین در کنار هم قرار می‌گیرند و ما می‌توانیم از دیدن کار پیچیده‌ی که نولان روی این شخصیت اجرا کرده، شگفت‌زده شویم. جایی که جملات مشهور فیلم‌های قبلی معنایی مملوس‌تر به خود می‌گیرند: «یا قهرمان می‌میری، یا اونقدر زنده می‌مونی که متوجه می‌شی خودتم تبدیل به یه تبهکار شدی». «خفاش‌ها منو می‌ترسونن. حالا وقتشه تا دشمنانم هم تو ترسم شریک بشن». «تو باید تو ذهن حریفت به چیزی فراتر از یه انسان تبدیل بشی» و «چرا مـی‌اُفتـیم؟ ». اینجا زمانی است که تم‌های اجتماعی، سیاسی و روان‌شناختی فیلم به یک گره‌گشایی نهایی می‌رسند... اما قبل از آن، باید بفهمیم بروس وین با  خلق بتمن چه هدفی در سر داشت؟

منتظر قسمت دوم مقاله باشید...

تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده