// سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۰۰

نگاهی به فصل اول سریال The Man in the High Castle

«مردی در قلعه‌ی بلند» به یکی از موفق‌ترین پروژه‌های آمازون تبدیل شد. بعد از معرفی این سریال، حالا نگاهی به مسیر سریال در طول فصل اولش می‌اندازیم. همراه زومجی باشید.

the man in the High Castle (2)

«مردی در قلعه‌ی بلند» قطعا سریال کامل و بی‌نقصی نیست، اما بدون‌شک یکی از منحصربه‌فردترین داستان‌های علمی‌-تخیلی‌ و جاسوسی این روزهای تلویزیون است که نباید به راحتی نادیده‌اش گرفت. برخی کاراکترهایش (مثل جو بلیک) از پرداخت روشن و خوبی برخوردار نیستند. بار احساسی سریال کمتر از آن چیزی است که سعی در القایش دارد و ریتم سریال در چند اپیزود خیلی افت می‌کند. اما از سویی دیگر، سریال همیشه در کنار قدم‌های اشتباهش، وارد مسیرهای پیچیده‌ و جذابی می‌شود که از تاثیر منفی‌ آنها می‌کاهد. «قلعه‌ی بلند» سریال آرام سوزی نیز است. از آنهایی که هیچ عجله‌ای در رسیدن به اکشن محوری قصه، نشان دادن مقصد کاراکترها و گرفتن سریع یقه‌ی مخاطب نمی‌کند و به نظر من این مسئله به جز زمان‌هایی که نویسندگان قصد الکی کش دادن داستان را دارند، یکی از ویژگی‌های سریال است. چون قشنگ با حال‌و‌هوای خفه‌کننده و ناثبات دنیای تحت رهبری نیروهای متحدین و فریب‌کاری‌های بی‌سروصدای جاسوسان دوجانبه هم‌خوانی دارد.

سریال با استفاده از همین ریتم آرام موفق شده تا به‌طرز فوق‌العاده‌ای دنیای متزلزلش که بر لبه‌ی جنگی دیگر قدم برمی‌دارد را به نمایش بگذارد. جایی که تمام نیروهای قوی و ضعیف باقی‌مانده بر صفحه‌ی شطرنج با پوست عوض کردن‌ها و فریبکاری‌های بی‌وقفه‌شان کاری می‌کنند که واقعا در هر لحظه ندانید فلانی به نفع چه کسی کار می‌کند و دیگری چه هدفی در سر دارد. به همین دلیل، در دو اپیزود آخر و زمانی که روابط‌ تاریک کاراکترها و اهداف‌ کدرشان به مرحله‌ی آتش گرفتن می‌رسد، ناگهان خودتان را در مقابل شبکه‌ی پیچیده‌ای از جاسوس‌بازی‌ها و کنار رفتن نقاب‌ها همراه با چاشنی دنیاهای موازی و عناصر خیالی، پیدا می‌کنید و سریال از این طریق موفق می‌شود حس زندگی کردن در دنیای پسا-جنگی که دوست و دشمن و وفاداری و خیانت در آن مشخص نیست را به زیبایی به‌تان منتقل کند.

the-man-in-the-high-castle (1)

در نقد دو اپیزود اول سریال گفتم که «قلعه‌ی بلند» در دنیاسازی به نتیجه‌ی خیره‌کننده‌ای رسیده است. از تماشای سن فرانسیسکو و نیویورکی که زیر فرهنگی بیگانه دفن شده گرفته تا منطقه‌ی خنثی که محل گردهمایی تمام چیزهایی است که هر دو ملت شرق و غرب آنها را آشغال حساب می‌کنند. اما همانجا به این نکته هم اشاره کردم که طبیعتا ظاهر این دنیا شگفتی‌اش را از دست می‌دهد و سازندگان باید هرچه زودتر با پرداخت کاراکترها به درون آن روح و حرارت بدمند. اگرچه تا پایان فصل اول یکی از مشکلات سریال همین شخصیت‌پردازی‌اش بود، اما سازندگان موفق می‌شوند هم در این زمینه سربلند بیرون بیایند و هم ما را از تماشای دیوارهای امریکای تحت اشغال نازی‌ها و ژاپنی‌ها عبور بدهند و به دیدن زندگی زیرپوست دنیای ترسناک جدید ببرند.

سریال هر از گاهی تلاش‌هایی برای نشان دادن ظلمی می‌کند که توسط دولت‌های ستمگر جدید به مردم وارد می‌شود. مثل اپیزود دوم که خواهر فرانک و دو فرزندش به سادگی کشته می‌شوند. با اینکه چنین چیزهایی در دنیای خودمان که نازی‌ها در آن شکست خورده‌اند هم وجود دارد، اما راستش سریال هرگز موفق نمی‌شود تا از این طریق تاثیرگذار شود. اما خوشبختانه، سریال در زمینه‌ی شخصیت‌ها و خلق اتمسفری «جنگ‌ سرد»‌وار ناامیدمان نمی‌کند. در «قلعه‌ی بلند» تقریبا تمام کاراکترها، هرچقدر فراموش‌شدنی، می‌توانند نقش مهمی را در داستان داشته باشند. یکی از مهم‌ترین عناصری که انجام یا انجام ندادن آن می‌تواند یک داستان سیاسی را کاملا نابود یا به چیزی عمیق تبدیل کند، توجه به شخصیت‌های منفی است. بارها دیده شده که در فیلم‌ و سریال‌هایی که یک طرف ماجرا نیروهای ظالم قرض گرفته‌شده از دنیای واقعی قرار دارند، آنها در حد همان هیولای بی‌رحم همیشگی پردازش می‌شوند و داستان به خودش اجازه نمی‌دهد تا به درون این آدم‌ها نفوذ کرده و آنها را بررسی کند. «قلعه‌ی بلند» اما وقت بیشتری صرف هیولاهایش نسبت به قهرمانانش می‌کند. جان اسمیت بهترین نمونه‌ای است که در این زمینه می‌توان نام برد. در اپیزود اول اسمیت فقط یک فرمانده‌ی بی‌رحم نازی است. از آنهایی که ما شبیه‌اش را در بی‌شمار آثار دیگر دیده‌ایم.

یکی از مهم‌ترین عناصری که انجام یا انجام ندادن آن می‌تواند یک داستان سیاسی را کاملا نابود یا به چیزی عمیق تبدیل کند، توجه به شخصیت‌های منفی است

خب، بعد از اپیزود اول، ظاهرِ کلیشه‌ای و یک‌لایه‌ی او به مرور زمان از بین می‌رود. درست همان‌طور که حمله‌ی شورشی‌ها به کاروان او بیشتر از چیزی است که به نظر می‌رسد. اسمیت هم در راه یافتن حقیقت پشت عملیات کسانی که قصد جانش را کرده بودند، به چیزی فراتر از یک مجسمه‌ی بی‌احساس تبدیل می‌شود. مردی با یک خانواده‌ی دوست‌داشتنی که دارای یک سری باورها و افسوس‌ها است. اسمیت همچنین شاید باهوش‌ترین و زیرک‌ترین کاراکتر کل سریال نیز است و تمام اینها را به‌علاوه‌ی کمبود شخصیت‌پردازی قهرمانان داستان کنید، تا این هیولا خیلی زود به کاراکتر موردعلاقه‌تان تبدیل شود. یا شخصیت تاگومی، وزیر بازرگانی ژاپن را ببینید که چگونه به یکی از منابع احساسی و آرام‌بخش سریال تبدیل می‌شود. سریال به همین شکل از افتادن در یکی از چاه‌های داستان‌های سیاسی جاخالی می‌دهد.

the man in the High Castle

در جبهه‌ی قهرمانان‌مان نیز کسانی مثل جولیانا کرین و فرانک به شخصیت‌های قابل‌تماشایی تبدیل می‌شوند، اما هرگز به سطحی به‌یادماندنی نمی‌رسند. این وسط، جو بلیک یکی از ضعیف‌ترین نکات سریال را به خودش اختصاص می‌دهد. در جریان سریال هیچ‌وقت مشخص نمی‌شود او دقیقا کدام طرفی است. در طول داستان یکی از مهم‌ترین فرازهای احساسی سریال درگیری جو به عنوان یک سرباز نازی و کسی است که حالا به جولیانا علاقه دارد. اما این مسئله هرگز به یک درگیری درونی برای این شخصیت تبدیل نمی‌شود. چون ما هیچ‌وقت نمی‌بینیم جو دقیقا چه فکر می‌کند و چگونه بین این دو راه یکی را انتخاب می‌کند. از همین رو، خیلی زود کارهای جو بیننده را یاد آدم دورویی می‌اندازد که به هرطرف که به نفعش باشد، متمایل می‌شود. جو از نگاه من از آن آدم‌هایی است که کاری به وفادار ماندن به رایش یا گوش دادن به دلش ندارد. بلکه فقط می‌بینید چه چیزی به درد خودش می‌خورد. این توضیحات برای کسی که سریال را ندیده باشد، جو بلیک را به عنوان یک آدم خودخواهِ آب‌زیرکاه رنگ‌آمیزی می‌کند. اما واقعا این‌طور نیست. جو نه کسی است که با باورهایش در مبارزه است و نه آدمی دورو. این را به‌علاوه‌ی بازی نه چندان خوب بازیگر این نقش کنید تا با شخصیتی روبه‌رو شوید که در طول سریال واقعا نمی‌دانید او دقیقا چه می‌خواهد و چه در سرش می‌گذرد.

the man in the High Castle (3)

اما بالاخره به جذاب‌ترین بخش سریال یعنی توطئه‌های مخفیانه‌ی «جنگ سرد»‌وار نازی‌ها و امپراطوری ژاپن می‌رسیم. زمانی که این دو متحد برخلاف چیزی که به نظر می‌رسد، بعد از موفقیت‌شان حالا به جان هم افتاده‌اند تا به تنها حکمران دنیا تبدیل شوند. از سویی دیگر، نقشه‌های ماموران دوجانبه‌ را داریم که در تلاش هستند تا از یک جنگ اتمی جلوگیری کنند. در این میان، عنصری که باعث شد «قلعه‌ی بلند» به سریالی پیچیده‌تر تبدیل شود، ماجرای «مردی در قلعه‌ی بلند» و حلقه‌ فیلم‌های‌ متنسب به اوست که هرکدام از آنها دنیای متفاوتی را نشان می‌دهند. راستش، از وقتی که این فیلم‌ها در دو اپیزود آخر دوباره به تمرکز محوری داستان تبدیل می‌شوند، سریال نشان می‌دهد که تاکنون در حال نمایش یک مقدمه‌ی طولانی بوده و تازه از فصل دوم  برای وارد شدن به مرحله‌ای هیجان‌انگیزتر دنده عوض می‌کند.

در اپیزود نهم وقتی جولیانا و فرانک، فیلم کشته شدن فرانک به‌دست جو بلیک را در سن فراسیسکوی پس از انفجار اتمی می‌بینند. یا زمانی که ما به محضر آدولف هیتلر مشرف می‌شویم و او را در کنار کلکسیون حلقه‌های فیلمش می‌بینیم و نهایتا وقتی تاگومی با باز کردن چشمانش به دنیای ما منتقل می‌شود، تازه می‌توان جلوه‌ی نفسگیرِ سریال را دید و شاهد بیرون ریختنِ تئوری‌ها و راز و رمزهایی بود که سریال در تمام این ۱۰ اپیزود آنها را از نگاه ما مخفی نگه داشته بود. آیا «مردی در قلعه‌ی بلند» همان هیتلر است؟ چون او رسما در قلعه‌ای بر بلندای کوه‌های آلپ زندگی می‌کند و بیشتر از همه به فیلم‌ها دسترسی دارد. آیا هیتلر با استفاده از همین فیلم‌ها موفق شده جنگ را پیروز شود؟ آیا دانشمندان او در جریان جنگ به تکنولوژی سفر به دنیاهای موازی دست پیدا کرده‌اند و او از این طریق توانسته نقشه‌های دشمن را جلوتر از موعد پیش‌بینی کند؟ فرانک فیلم کشته شدن خودش را می‌بینید. پس این سوال مطرح می‌شود که آیا فیلم‌ها، انسان‌ها را جستجو می‌کنند تا سرنوشت احتمالی‌شان را به آنها نشان دهد؟ بالاخره در اپیزود پایانی است که سریال خسیسی را کنار می‌گذارد و اجازه می‌دهد تا ببینیم با چه ماجرای درهم‌پیچیده‌ی خیالی دیوانه‌واری طرف هستیم. شاید اصلا منتظر فصل اول «قلعه‌ی بلند» نبودیم، اما سریال با تمام کمبود‌ها و ضعف‌هایش کاری کرد تا برای فصل دومش از همین الان به لحظه‌شماری بنشینم. بالاخره خودمانیم، کجا می‌توانیم شاهد چنین معجون عجیبی از هیتلری باحال، دنیاهای موازی، جاسوس‌های دوجانبه و سرنوشت‌های فیلمبرداری‌شده (!) باشیم.

تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده