// پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۲۲:۳۰

در نیمه‌‌ی راه، فصل دومِ «True Detective» همچنان بیش از حد مبهم اما کنجکاوی‌ برانگیز است!

سریال «کاراگاه حقیقی» به نیمه‌ی فصل دومش رسیده است. در این یادداشت علاوه‌بر نگاهی به اتفاقات اپیزود چهارم، بررسی می‌کنیم که چرا فصل دوم اینقدر بحث و جدل به پا کرده و واکنش‌های گوناگونی را در پی داشته.همراه زومجی باشید.

به راستی که فصل دوم «کاراگاه حقیقی» تبدیل به چه هرج و مرج عجیب و غریبی شده است. با داغ شدن حوزه‌ی تلویزیون در دنیای مدرن، سر و کله‌‌ی سریال‌های سینمایی و باکیفیتی پیدا شد که عده‌ی زیادی را در سرتاسر دنیا در یک زمان مشخص پای تلویزیون می‌نشاندند. در میان یکی از نزدیک‌ترین نمونه‌ها می‌توان به سریال «بریکینگ بد» اشاره کرد که به خاطر درامِ ناک‌اوت‌کننده‌، استایلِ معتادکننده و خط داستانی خارق‌العاده‌اش، مردم را مجبور می‌کرد هر هفته پای به پای اولین پخش سریال آن را دنبال کنند. بلافاصله «کاراگاه حقیقی» آمد و جای آن را به عنوان سریالی که حتما باید دیده شود و نه سریالی که «هروقت دوست داشتی ببینی مشکلی نیست» گرفت. اما «کاراگاه حقیقی» که با فصل اولش یک شبه در دل خیلی‌ها جا گرفته بود، با فصل جدیدش دارد اعتبار این «نام» را به باد می‌دهد. ولی مسئله‌ی فصل دوم «کاراگاه حقیقی»، «بد بودن» نیست تا ما با گذاشتنِ پرونده‌ی مردودی آن به زیر بغلش، خیال سریال و خودمان را راحت کنیم. مسئله این است که بعد از چهار اپیزود، هنوز نمی‌توانیم درباره‌ی سریال به یک نتیجه‌ی واحد برسیم. از همان اپیزود نخست درحال بحث و جدل هستیم که بالاخره آیا این سریال کار می‌کند یا نه. چون اگر نقدهای افراد گوناگون را مطالعه کنید، متوجه می‌شوید، یکی با یک سکانس ارتباط برقرار می‌کند و آن را عالی می‌خواند و یکی با دلیل و منطق قابل‌درک، آن را افتضاح پیدا می‌کند. بزرگترین چیزی که باعث شده «کاراگاه حقیقی» در آن واحد هم راضی‌کننده احساس نشود و هم جذاب و غیرقابل‌دست ‌کشیدن به نظر برسد، به نویسنده‌ی آن نیک پیزالاتو برمی‌گردد که در این فصل حداقل تا اینجای کار نتوانسته یک «زمین بازی» یک‌دست و بدون‌پستی و بلندی برای پیشروی داستان و فعالیت کاراکترها، طراحی کند. دوم داستانی است که خیلی بیش از اندازه می‌خواهد جلوتر از مخاطبش حرکت کند و سوم، شخصیت‌هایی هستند که با اینکه اسرارآمیز به نظر می‌رسند، اما هنوز به آن مرحله‌ای که هم‌ذات‌پنداری مخاطب را برانگیزند، نرسیده‌اند.

true_detective_-_ani_should_have_been_there.0

سبک تصویری «کاراگاه حقیقی» با آن نماهای دوردست از بزرگراه‌های درهم‌تنیده‌ی لس‌آنجلس و شب‌های نورانی اما کثیفش، آدم را مثل یک مار حیله‌گر به سوی خودش جذب می‌کند. اما نزدیک‌تر که می‌روید، درست در جایی که روایت درگیرکننده‌ی سریال باید قابل‌فهم و رمزگشایی باشد، خودتان را وسط باتلاقی از داستان‌هایی تیره و تاریک و نچسبی پیدا می‌کنید که شما را می‌بلعند. داستانی که علاوه‌بر اینکه کند حرکت می‌کند، مشکل خود‌مهم‌پنداری نیز دارد. راستش از دیدن آدم‌های فروافتاد‌ه‌ی این فصل خیلی لذت می‌برم، اما از طرفی دیگر، از نحوه‌ی معرفی و پیشبرد داستانشان زیاد راضی نیستم. برای مثال در اپیزود چهارم، پاول وودرا می‌گوید:«من واقعا نمی‌دونم چطوری توی این دنیا زندگی کنم، مرد». اما او در اولین‌ صحنه‌ای که در اپیزود نخست دیده بودیم نیز نشان داده بود که واقعا نمی‌دونه چطوری توی این دنیا زندگی کنه، مرد. این درحالی است که ما هنوز چیزی درباره‌ی موضوع شوم «بلک مانتین» (کوهستان سیاه) که مدام تکرار می‌شود و اینکه چرا او از تمایلاتِ جنسی‌اش احساس بدی می‌کند، نمی‌دانیم. آیا این مسائل مربوط به دوران خدمتش در ارتش می‌شود؟ به خدا اگر بدانم!

از طرفی دیگر، چیزی زیادی درباره‌ی کاراکترهای مرکزیِ زیاد قصه که درگیر طرح‌های داستانی منحرف‌کننده‌ی سریال هستند نیز نمی‌دانیم: ماجرای قتل، فساد، قاچاقِ مواد، قماربازی. نیک پیزالاتو دارد به تمامی جرم‌ها ناخنک می‌زند و اگرچه در نیمه‌ی فصل به سر می‌بریم، اما هنوز رابطه‌ی کافی و بامعنی و مفهومی بین آنها ایجاد نشده. به جز کاراکترهای اصلی (انی، فرانک، رِی و پاول) هنوز مشخص نیست باید به چه کسان دیگری اهمیت بدهیم و به‌شان توجه کنیم. شاید شهردار وینچی که به نظر آدم‌بد داستان می‌آید یا همسرِ فرانک که موقعیتش دقیقا مشخص نیست. یکی از مشکلات سریال این است که هویت و نحوه‌ی کارکرد کاراکترها، مخصوصا فرعی‌ها به روشنی مشخص نیست.

فصل دوم نمی‌خواهد با تمام وجود به داخلِ دنیای رویایی‌اش سقوط کند و انگار هنوز به زور لبه‌ی صخره را چسبیده است

یکی از جذاب‌ترین نکات «کاراگاه حقیقی» این است که سریال از دیالوگ‌ها تا تکنیک‌های اتمسفرسازی استفاده می‌کند تا احساس واقعی‌گرایانه‌‌بودن داستان را از تماشاگر بگیرد و او را به داخل سرزمینی دیگر که انسان‌هایش با آدم‌های دور و اطراف‌مان فرق می‌کند، بفرستد. فصل اول در این زمینه، بی‌نقص بود. اما فصل دوم نمی‌خواهد با تمام وجود به داخلِ دنیای رویایی‌اش سقوط کند و انگار هنوز به زور لبه‌ی صخره را چسبیده است. مسئله این است که درهنگام «کاراگاه حقیقی» دیدن بهترین کار این است که طوری رفتار کنیم که انگار به جای دنیای خودمان، با یک سری از دکترانِ فلسفه و روانشناسی طرف هستیم که مدام از دهان‌شان جملاتِ قصارِ تامل‌برانگیزی در بابِ منطق و چرخش‌های دیوانه‌وارِ سرنوشت، بیرون می‌ریزد. تمرکز دقیق روی خلق و ادامه‌ی چنین اتمسفری است که «کاراگاه حقیقی» را جالب می‌کند. اشتباه ما همین‌جا است. «کاراگاه حقیقی» یک درام جناییِ «تیره و تار» نیست. این سریال مثل رویای کابوس‌وار و تب‌آلودی است که از نگاه من وقتی به نهایت پتانسیلش می‌رسد که دست از واقعیت بردارد و کاملا در طبیعتِ سورئالش غرق شود. یک لحظه به نحوه‌ی حرف زدن کاراکترهای سریال دقت کنید. هیچ‌کس در دنیای ما اینطوری صحبت نمی‌کند. اینقدر از کلماتِ دوپهلو و سنگین استفاده نمی‌کند. حتی فحش ‌دادن‌شان نیز متفاوت است. (به سکانس گفتگوی رِی و پاول در ترافیک برگردید). شاید خودِ نویسنده دارد به ما سرنخ می‌دهد که سریال درباره‌ی بازآفرینی واقعیت به شکلی که ما انتظار داریم و آن را می‌فهمیم، نیست. کاش سریال خیلی واضح‌تر مشخص کند که ما با یک داستان کاراگاهی معمولی طرف نیستیم، بلکه تمام این اتفاقات در ذهنِ مریض بنده‌ خدایی جریان دارد. شاید بهترین سکانس سریال تا این لحظه، صحنه‌ی نخست اپیزود سوم است. جایی که رِی بعد از دریافت گلوله، خواب پدرش را می‌بیند. این سکانس قشنگ با حال‌و‌هوای این فصل هم‌خوانی دارد. دوست دارم این حالت خواب‌آلودگی در بقیه‌ی سریال به روشنی جریان داشته باشد، تا در نتیجه تکلیف‌مان با آن روشن باشد و طوری دیگر به آن نگاه کنیم.

true_detective_-_paul_crying.0

اما درباره‌ی خودِ اتفاقاتِ اپیزود چهارم چه چیزی برای گفتن دارم؟ خب، اَنی شاید تنها افسری باشد که به‌طور رسمی به حالت تعلیق درآمده است، اما بعد از آن تیراندازی خونین، به نظر نمی‌رسد هیچکدام از این سه نفر وضعیتِ امن و امانی داشته باشند. از آنجایی که بزریدز فرمانده‌ی گروه بود و همچنین او بود که دستور حمله را بدون نیروی پشتیبانی داد، مطمئنا عصبانیتِ بالادستی‌ها بیشتر از هرکسی، روی او خالی خواهد شد. حتی افسر دیکسون هم به او گوشزد کرد که بیایید همین بیرون منتظر لدو آماریلا بمانیم. شاید در ابتدا این حرف را به پای تنبلی یا ترس او نوشتیم. اما خیلی زود عکس این موضوع فاش شد. حالا شهردار وینچی نیز بهانه‌ای خوبی برای ترکاندنِ اَنی دارد.

وضعیت وودرا هم اصلا تعریفی ندارد. بعد از یک روزِ گند بیرون از اداره که به همراهی غیرمنتظره‌ای با شریکِ سابقش در ارتش و فاش شدن حامله بودنِ نامزدِ غیررسمی سابقش انجامید، شک دارم پاول با این حجم ازفشار بتواند جوابگوی بازجویی‌های بخش روابط داخلی اداره هم باشد. تازه، نقشش در ماجرای «بلک مانتین» هم نمی‌تواند کمکی به او در بی‌گناه بودن در اتفاقی که پلیس‌ها و مردم زیادی در آن کشته شدند، کند.

بدبخت‌ترین کاراگاه این هفته به نظرتان که بود؟ خب، معلومه پاول.

حالا به فرانک سِمیون می‌رسیم؛ کسی که تصور می‌کرد برای خلاص شدن از این وضعیت، بهترین فرصتش (لدو آماریلا) را پیدا کرده است. اما یک مشکلی است؟ فرانک به روشنی گفت که او آماریلا را مُرده نمی‌خواهد. هرچند کسی مطمئن نیست که او دقیقا فردی بوده که کسپر را کشته و دارایی‌های فرانک را بالا کشیده است. بنابراین، رِی باید به اربابش پاسخگو باشد. حتی اگر شهردار و پلیس‌ها با تیراندازی خونین نهایی مشکلی نداشته باشند، رِی خیالش راحت نخواهد شد.

true_detective_-_frank_left.0

وضعیت پرونده‌ چگونه است؟ حالا که حرف از آماریلا شد، بگذارید این سوال را وسط بکشیم که این کچلِ بی‌عقل چرا یک‌دفعه نیروهای پلیس را به رگبار بست؟ رِی گفت که شاید آن ساختمان، محل ساخت و ساز مواد بوده و این باعث انفجار شده. از طرفی دیگر، شاید هم کسی به عنوان نگهبان خیابان را زیر نظر داشته و حضور پلیس‌ها را به آماریلا خبر داده است. فقط می‌دانیم، اول داخلی‌ها شروع به تیراندازی کردند.

البته چندتا احتمال دیگر هم وجود دارد. اگر یادتان باشد، رِی به محض اینکه آماریلا به عنوان مضنون نام گرفت، این مسئله را با فرانک درمیان گذاشت و فرانک هم برگشت و به نوچه‌هایش گفت. اگر یکی از زیردستانِ فرانک به دنبال تصاحبِ جایگاه او باشد، شاید او در لحظه‌ی آخر آماریلا را از حضور پلیس‌ها با خبر کرده‌ تا او در حین تیراندازی کشته شود و چیزی به بیرون درز نکند. این مسئله آن «فرد» را آزاد و پاک رها می‌کند و دیگر خبری از هیچ سرنخی برای رسیدن به قاتل واقعی کسپر نخواهد بود.

البته که چنین چیزی درباره‌ی اداره‌ی شهرداری وینچی هم صدق می‌کند. آنها می‌خواهند سوالاتی که درباره‌ی قاتل واقعی کسپر پرسیده می‌شود را در نطفه خفه کنند. و برای این کار به فردی احتیاج داشتند که این اتهامات را به گردنش انداخته و از دستش خلاص شوند. و چه کسی بهتر از یک معتادِ مُرده. شاید کسی از طرف شهردار وینچی به آماریلا خبر داده. در این صورت شهردار می‌تواند با یک تیر، دو نشان را بزند. هم ردپاها را مخفی کند و هم بهانه‌ای برای حذف کردنِ اَنی پیدا کند.

«کاراگاه حقیقی» یک درام جناییِ «تیره و تار» نیست. این سریال مثل یک رویای کابوس‌وار و تب‌آلود است

بدبخت‌ترین کاراگاه این هفته به نظرتان که بود؟ خب، معلومه پاول. او در اپیزود چهارم واقعا روزهای سختی را پشت سر گذاشت. بیایید مرور کنیم. شما از خواب بیدار می‌شوید و می‌بینید درست برخلاف اینکه سعی می‌کنید تمایلاتِ جنسی‌تان را حتی از خودتان مخفی کنید، در آپارتمان غریبه‌ای هستید و شب قبلش با فردی با جنس موافق در ارتباط بوده‌اید. بعد، برای برداشتنِ موتور سیکلت‌تان برمی‌گردید اما متوجه می‌شوید دزدیده شده. چرا؟ یکی باید این سوال را از شما بپرسد. چرا موتورتان را در خیابانی که پر از خلافکار و هزارجور قاچاقچی است، همینطوری رها کرده‌اید؟ بدتر از همه، وقتی بالاخره به هتل‌ات برمی‌گردی، متوجه می‌شوی یک‌عالمه عکاس و خبرنگار منتظرند تا درباره‌ی جرایمِ جنگی‌ات سوال کنند. جرایمی که بدون‌شک آنها را انجام داده‌ای.

بعد مجبوری به رفیقت زنگ بزنی، به این امید که او زیادی سوال نپرسد و روی اعصاب نرود. سپس، جلوی او رسما قاطی می‌کنی. اگر همه‌ی اینا کافی نبود، با نامزد سابقت برای خوردنِ یک فنجان قهوه قرار ملاقات می‌گذاری و متوجه می‌شوی او بچه‌ی تو را در شکم دارد. بله. چنین چیزی برای مخفی کردنِ تمایلاتِ واقعی جنسیت، بهترین خبر است. اما در اوج خوشحالی، نمی‌توانی اندوه عمیق وجودت را مخفی نگه داری. تا اینجای کار، تمام اینها قابل‌درک است. همه‌ی ما چنین مشکلاتی را داشته‌ایم. فردا صبح یک مظنون جدید پیدا می‌کنید. جزییات عملیات را با گروه درمیان می‌گذارید. ماموریت شامل دستگیری یک معتادِ مفنگی می‌شود. همه‌چیز امیدوارکننده به نظر می‌رسد. چه روز خوبی! تا اینکه به طرف کل تیم تیراندازی می‌شود. ده-بیست‌ تا پلیس و غیرنظامی می‌میرند/زخمی می‌شوند و به این می‌گویند، قوز بالا قوز. نگران نباش. درست میشه!

true_detective_-_paul_and_em.0

اما هرچقدر فرو ریختنِ دیوارهای زندگی نداشته‌ی پاول عالی درآمده بود. و گفتگوی آرام بین اَنی و خواهرش درباره‌ی مرگ مادرشان (که این مرگ شاید ربطی به چاقوهایی که او حمل می‌کند، داشته باشد) و درست شدن یک مشکل جدید برای او، وضعیت را برای آزادترین کاراگاه‌مان نیز تنگ‌تر کرد، تلاش فرانک برای بدست آوردن کمی پول از آشنایانِ قدیمی‌اش با تهدید‌های خنده‌دارش، کمی خسته‌کننده بود. سکانس اکشن پایانی برای بیرون آوردن حال‌و‌هوای سریال از ۴۵ دقیقه دیالوگ‌ شنیدن و گفتگو نقش خیلی خوبی داشت. کارگردانی این سکانس و توصیف جغرافیای افرادِ درگیرِ تیراندازی، اکشنی را به‌مان تحویل داد که حتی برخی اوقات در سینما هم اینقدر خوب به تصویر کشیده نمی‌شود. اما این سکانس یک مشکل داشت و آن این بود که به خاطر اینکه کاراکترها مبهم پرداخت شد‌ه‌اند و تاکنون زیاد به‌شان نزدیک نشده‌ایم، به خطر افتادنِ جان‌شان آنقدرها تنش‌زا نشد. این به یکی از شگردهای داستان‌گویی نیک پیزالاتو برمی‌گردد که فعلا دارد به ضرر سریال تمام می‌شود. او می‌خواهد جلوتر از مخاطب حرکت کند، تا چنین اتفاقاتی را برای ما غافلگیرکننده‌تر از حد معمول سازد. اما مسئله این است که چنین روشی به قیمتِ دور ماندن ما از کاراکترها تمام می‌شود.

در مجموع، با اینکه مبهم‌ جلو رفتنِ سریال، مثل سکانس پایانی به ضرر خود سریال تمام می‌شود، اما باز نیک پیزالاتو بلد است چگونه فورانِ بیچارگی این آدم‌ها را دیدنی نمایش دهد و تعادل لذت‌بخشی بین کارگاه‌بازی و سیرِ مطالعه‌ی کاراکترهایش ایجاد کند. اتفاقاتِ اپیزود چهارم ثابت کرد که پایان این قصه‌ دورتر از آن چیزی است که پیش‌بینی می‌کنیم. فعلا که هزارجور احتمال و گمانه‌زنی دور و اطراف‌مان را گرفته و فقط چهار ساعت دیگر باقی مانده است.

تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده