// شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۱۲:۰۰

تحلیل سه گانه شوالیه تاریکی نولان: The Dark Knight (قسمت دوم)

در قسمت اول تحلیل «شوالیه‌ی تاریکی» مراحل تراژدی خفاش را شرح دادیم. اما حالا نوبت بررسی مهم‌ترین بازیکنان  میدان نبرد گاتهام رسیده است. با قسمت آخر تحلیل «شوالیه‌ی تاریکی» از زومجی همراه باشید.

در قسمت اولِ تحلیل «شوالیه‌ی ‌تاریکی» پیچ و مهره‌های ساختمان روایی فیلم را از هم باز کردیم و به این نتیجه رسیدیم که سناریوی فیلم به جای دنبال کردن ساختار مرسوم و قابل‌پیش‌بینی سه‌پرده‌ای،‌ از ساختار پنج‌پرده‌ای تراژدی استفاده کرده است. مسئله‌ای که باعث شده این روزها بیشتر از اینکه «شوالیه‌ی تاریکی» را یک اکشن ابرقهرمانی بدانیم، از آن به عنوان یک درام جنایی پر پیچ‌ و‌ خم یاد کنیم که از قضا دو-سه‌تا از کاراکترهایش ریشه در کمیک‌بوک‌ها دارند!

jokerr

اما جدا از ساختمان روایی فیلم، بگذارید درباره‌ی کیفیت گروه بازیگران بگویم که چقدر به زندگی بخشیدن به مصالح فیلم کمک کرده‌اند و چقدر در تاثیرگذاری آن نقش داشته‌اند. شاید نام بتمن روی «شوالیه‌‌ی تاریکی» خورده باشد، اما همه با شنیدنِ عنوان فیلم به سرعت یاد نمایشِ با شکوه هیث لجر از جوکر می‌افتند. او کاری با این شخصیت کرد که حالا حالاها تا اطلاع بعدی همه‌ی طرفداران، دلقکِ جرم و جنایت را در شکل و شمایل او به یاد می‌آورند. اجرایی که با درگذشت نابه هنگام لجر هرگز دوباره مورد بازبینی قرار نمی‌گیرد و این فیلم را تبدیل به تنها سندی که نشان از عملکرد شگفت‌انگیز او با این کاراکتر دارد، می‌کند. به همین دلیل است که اگر چه «شوالیه‌ی تاریکی» قسمت دوم یک تریلوژی است، اما همیشه به آن در شمایلِ یک فیلم سینمایی جدا نگاه می‌شود.

با اینکه طبق معمول در ابتدا خیلی‌ها با انتخاب هیث لجر مشکل داشتند، اما طولی نکشید که اول از دیدن بازی او در فیلم غافلگیر شدیم و اکنون بعد از چندین سال از اکران فیلم، لجر را به عنوان فردی می‌شناسیم که نه تنها بدون لحظه‌ای تردید بهترین آنتاگونیستِ فیلم‌های کمیک‌بوکی را به ما هدیه کرد، بلکه جایی در میان فهرست بزرگ‌ترین آنتاگونیست‌های تاریخ سینما هم پیدا کرد. جدا از بازی لجر، بخش بزرگی از چیزی که جوکر را به چنین شخصیت به‌ یادماندنی و ملموسی تبدیل می‌کند، لایه‌های مرموزی است که برای کاراکترش نوشته شده و چگونگی کنار رفتنِ این لایه‌ها که هردفعه چیزی بدتر از قبل را فاش می‌کنند. در حقیقت، جوکر در فیلم هیچ قوس شخصیتی خاصی ندارد. یعنی او از یک نقطه حرکت نمی‌کند و به هدف معینی از لحاظ شخصیتی نمی‌رسد. روایت داستان او را تغییر نمی‌دهد. جوکری که آخر فیلم می‌بینیم، همان جوکری است که در افتتاحیه دیده‌ایم. او به مرور زمان توسعه پیدا نمی‌کند و سفر شخصیتی ویژه‌ای هم پشت سر نمی‌گذارد. او در طول فیلم کاملا همان فرد باقی می‌ماند. در اصل این ما هستیم که سوار بر قطار داستان، در امتدادِ شخصیت جوکر حرکت می‌کنیم و کم کم زاویه‌های تازه‌ای از شخصیت و طبیعتش را کشف می‌کنیم.

dark-knight

اولین لایه‌ی جوکر، او را به عنوان خلافکاری حرفه‌ای معرفی می‌کند که مفت و مجانی کار نمی‌کند و در واقع، پول او را به جنب‌و‌جوش وا داشته است. این همان جوکری است که یک‌دفعه در میزگرد مافیاها ظاهر می‌شود و به آنها پیشنهاد می‌کند که در ازای دریافتِ نیمی از پول‌هایشان، بتمن را مُرده تحویل‌شان می‌دهد. «اگه تو یه کاری خوب هستین، هیج‌وقت مجانی انجامش ندین.» در این بین، اگرچه هدفِ جوکر خیلی ساده و غیر-جوکری به نظر می‌رسد، اما کارگردان از هر فرصتی استفاده می‌کند تا او را به عنوان تهدیدی سخت و جدی به تصویر بکشد و به‌ ما یادآور شود که جوکر با پول و مقام سیر نمی‌شود. اگر افتتاحیه‌ی باشکوه سرقت بانک در ابتدای فیلم نتوانسته متقاعدتان کند، شعبده‌بازی‌اش با مداد مطمئنا این کار را می‌کند. در اوج وحشتی که از او ساتع می‌شود، جوکر هنوز جنایتکار قابل‌درکی است که برای رسیدن به هدفی رایج تهییج شده است.

سپس، با داستانی که درباره‌ی چگونگی به وجود آمدنِ زخم‌های روی صورتش تعریف می‌کند، ما نگاهی به گذشته‌ی تراژیک دوران کودکی‌اش می‌اندازیم. ما اصولا در داستان‌های مختلف علاوه‌بر قهرمان، از گذشته‌ی دردناک آنتاگونیست‌ها هم اطلاعاتی بدست می‌آوریم. در اینجا هم برای مدتی احساس می‌کنیم که چیزی انسانی درباره‌ی این مرد فهمیده‌ایم. اینکه شاید ضربه‌های شدیدی که در کودکی خورده، او را به چنین هیولایی بدل کرده است. درحالی که گمان می‌کنیم بخشی از معمای جوکر را حل کرده‌ایم، او خیلی زود داستان دیگری درباره‌ی زخم‌هایش به ریچل دانز می‌گوید و ما خیلی زود متوجه می‌شویم که گذشته‌ی جوکر نامشخص و مبهم است و هرلحظه ممکن است تاریک‌تر و ناشناخته‌تر هم شود. اگر قطعات پازل جوکر را از آغاز تا اینجای فیلم کنار هم قرار دهید، باید شک کنید که جوکر فقط یک جنایتکار کلیشه‌ای است.

بالاخره لایه‌ی دوم جوکر بعد از گفتگوی بروس وین و آلفرد فاش می‌شود. آلفرد از راهزنی می‌گوید که سنگ‌های باارزشی که می‌دزدید را دور می‌انداخت. جوکر یک جنایتکارِ معمولی نیست. آدمی که دارای خواسته‌ها و نیازهای قابل‌درک باشد. او کسی است که فقط می‌خواهد «سوختنِ دنیا را تماشا کند». یک روانی تمام‌عیار بدون نقطه‌ی ضعف و بدون هیچ حد و مرز و محدودیتی که جلوی رسیدن او به چیزی که می‌خواهد را بگیرد.

وقتی جوکر به کوهِ پول‌های مافیاها دسترسی پیدا می‌کند و تمام‌شان را می‌سوزاند، ما دیگر بی‌برو برگرد متوجه می‌شویم که دلیل این کار خیلی فراتر از اهداف شخصی است. این لایه‌ی سوم جوکر است که ما درحال تماشایش هستیم. دفعه‌ی بعد که جوکر را می‌بینیم، او برای صحبت با هاروی دنت در بیمارستان و هُل دادنِ کامل او به داخل تاریکی، لباس پرستار به تن کرده. جوکر به‌طرز «صادقانه»ای به هاروی توضیح می‌کند که او واقعا چه کسی است. می‌گوید که او هیچ هدف یا برنامه‌ی بزرگ و پرزرق‌ و‌ برقی ندارد. او در یک کلام فقط «نماینده‌ی هرج و مرج» است. در این سکانس، او خودش را تقریبا به عنوان یکی از نیروهای قدیمی طبیعت می‌گذارد. نیرویی که فراتر از خوب و بد یا هر تفکری که از اخلاقیات داریم، حرکت می‌کند. او شیطان نیست. او دیوانه‌ نیست. او فقط هست تا ثابت کند مردم «عادی» در موقعیت‌ها و شرایط درست، می‌توانند تبدیل به چه شیاطین و دیوانه‌هایی شوند.

wallhaven-188552

خب، عده‌ی بسیاری بعد از دیدنِ «شوالیه‌ی تاریکی» به این نتیجه رسیدند که این شخصیت آشوب‌گرِ ماروایی، هسته‌ی نهایی کاراکترِ جوکر است. به‌شخصه من هم برای مدتی چنین نظری داشتم؛ چیزی که نتیجه‌گیری خیلی مناسب و تاحدودی صحیح است. شاید جوکر نیز خودش را به همین شکل ببیند، اما فکر می‌کنم هنوز یک لایه‌ی دیگر در هزارتوی چندطبقه‌ی این آدم وجود دارد. لایه‌ای که برخلاف قبلی‌ها خودش را به روشنی لو نمی‌دهد، اما اگر کمی دقت کنید، متوجه می‌شوید نولان‌ها چگونه این موجود را تا لحظه‌ی آخری که جلوی تصویر است، شخصیت‌پردازی می‌کنند.

این بخش از کاراکتر جوکر زمانی مشخص می‌شود که نقشه‌ی او برای منفجر کردن کشتی‌ها به ثمر نمی‌شیند. بتمن متوجه‌ی این لایه از شخصیت حریفش می‌شود و می‌پرسد:«چی رو می‌خواستی ثابت کنی؟ اینکه همه در عمق وجودشون به اندازه‌ی تو زشت هستن؟ تو تنهایی.» بله، این هسته‌ی نهایی جوکر است. تا قبل از این، جوکر را آنارشیستی می‌دانستیم که هیچ نیاز و خواسته‌ی شخصی در اعمالش دیده نمی‌شد و فقط برای گسترش هرج و مرج و آتش در زمین انگیزه داشت. اما این صحنه و این دیالوگ بتمن، نشان داد که شاید جوکر خیلی در مخفی نگه داشتن‌ درونیاتش حرفه‌ای باشد، اما او در حقیقت همان آدمِ پستِ نفرت‌انگیزِ تنهایی است که می‌خواهد ثابت کند که همه به اندازه‌ی او بدبخت و کرم‌خورده و کثیف هستند. در این نقطه‌ی طلایی معلوم می‌شود که همه خواسته‌ای دارند. حتی بدترین انسان‌ها. و حتی جوکر. این همان لحظه‌ای است که دلقک را در اوج اهدافِ غول‌پیکرش، یک‌دفعه به اندازه‌ی یک موش کوچک می‌کند. ما در شگفتی رسیدن به ایستگاه پایانی این شخصیت به سر می‌بریم و تفکرِ بتمن بعد از پشت سر گذاشتنِ این همه زخم‌های عاطفی و بعد از کنار رفتن طوفان ثابت می‌شود. اینکه پیچیده‌ترین جنایتکاران هم پیچیده نیستند.  جوکر در عمق وجودش آن خدای فرازمینی و بزرگ هرج‌و‌مرجی که نشان می‌داد، نیست. او فقط آدم کثیف اما باهوشی است که از تنها بودن در جهنم درونش وحشت دارد و می‌خواهد دیگران را نیز همراه خود پایین بکشد. شاید با رسیدن به آخرین نقاب جوکر، کماکان با چهره‌ی یک دلقک روبه‌رو شویم. اما این یکی حتما غمگین  و از ترس در حال لرزیدن به خودش خواهد بود.

خیلی از بحث‌های عمیقی که پیرامون جوکر شکل می‌گیرد به خاطر تجسم عالی نولان‌ها از این کاراکتر در فیلمنامه‌شان است. پس، واقعا باید به آنها به خاطر خلق چنین روایتِ هیجان‌انگیزی آفرین گفت. اما نمی‌توان از کاری که هیث لجر در دمیدن زندگی به جملات فیلمنامه کرده است، غافل شد. از لیس زدنِ مدامِ لب‌هایش گرفته تا لنگیدنِ جزیی‌ای که در راه رفتنش دیده می‌شود. لجر بدون اینکه زیاده‌روی کند، با حجم عظیمی از جزییات کوچکِ تعریف‌کننده‌ی شخصیتش، به این تفنگ بزرگِ ترسناک که مسلح به گلوله‌هایی از جنس ایده‌هایی علیه بشریت است، حالتی باورپذیر و یگانه می‌بخشد. این از آن اجراهایی است که کنترل فیزیکی شدید اندام در آن بیداد می‌کند. لجر حتی حالت قابل‌تشخیصی از تنبلی پلک به چشم‌های جوکر می‌دهد که تصور اینکه او مجبور بوده در برداشت‌های زیاد فیلم، آن را بارها تکرار کند، شگفت‌انگیز است. درکنار این، او صدای کاملا خاص و بیگانه‌ای برای جوکر پیدا کرده که او را تماما در شخصیتش غوطه‌ور می‌کند. این وسط نباید فراموش کنیم که اگرچه این نسخه از جوکر شاید تاریک‌ترین چشم‌انداز او باشد، اما لجر او را خیلی بامزه و دلقک‌وار هم نشان می‌دهد. استفاده دقیق و به‌موقع از زبان بدن، بازی با صورت و تکه‌هایی که وسط جملاتش می‌اندازد، مجبورمان می‌کنند در تنش‌زاترین لحظات فیلم، همراه با بدمنِ قصه بخندیم و بی‌اراده خودمان را در جبهه‌ی او پیدا کنیم.

wallhaven-52022

این مقدار تحسین از جوکرِ هیث لجر باعث به وجود آمدن انتقاداتی علیه «شوالیه‌ی تاریکی» شد: اینکه جوکر تمام فیلم را به خودش اخصاص داده و برخلاف دیگر اقتباس‌های سینمایی بتمن، خودِ بتمن به نقش دوم داستان نزول کرده است. چنین تفکری اصلا درست نیست. همان‌طور که گفتم، قوس شخصیتی جوکر ثابت است. او مثل نقطه‌ای قفل‌شده و بدون‌تغییر در روایت فیلم است که شرایطِ توسعه‌ی دیگر کاراکترها را فراهم می‌کند. به همین دلیل، «شوالیه‌ی تاریکی» نیز در راه و روشِ خودش به اندازه‌ی «بتمن آغاز می‌کند»، قصه‌ی بروس وین است. اگرچه هنرنمایی هیث لجر در اولین‌‌باری که فیلم را می‌بینیم، تاثیرگذارترین عنصر است، اما بعد از بازبینی چندباره‌ی فیلم به‌طرز فزاینده‌ای مشخص می‌شود که بازیِ کریستین بیل ستون‌فقراتِ اصلی فیلم است.

اگر یادتان باشد، در تحلیل «بتمن آغاز می‌کند» درباره‌ی یکی-دوتا از لحظاتِ تعریف‌کننده‌ی بروس وین در فیلم صحبت کردم، اما چنین لحظاتی در «شوالیه‌ی تاریکی» خیلی زیاد است. از لحظه‌ای که بروس به محض اینکه از جمعی که برای میهمانی در خانه‌اش جمع شده‌اند فاصله می‌گیرد، نوشیدنی‌اش را از لبه‌ی بالکون خالی می‌کند و آن پرسونای بی‌خیالِ شهوت‌رانش را زمین می‌گذارد گرفته تا وقتی که بعد از مرگ ریچل خسته و کوفته روی صندلی‌اش نشسته است، تا جواب ساده‌اش به دو چهره که ادعا می‌کرد، او تنها کسی است که در بین آنها همه‌چیزش را از دست داده است.

فیلم سرشار از این لحظات کوچک اما به‌یادماندنی است. اما اگر بخواهم دقیق‌تر باشم، می‌توانم به دو لحظه‌ی حیاتی در تعریفِ قوس شخصیتی بروس در فیلم اشاره کنم؛ اولی در جریان بازجوییِ غیرموفقیت‌آمیزِ او از سال مارونی می‌آید. زمانی که مارونیِ زخمی بتمن را با این حقیقت روبه‌رو می‌کند که جوکر هیچ نقطه‌ی ضعف و محدودیتی ندارد و هیچ‌کس نمی‌تواند جای او را به بتمن نشان دهد. دوربین به آرامی روی صورت بتمن زوم می‌کند و ما می‌توانیم وحشتی که در چشمانش زبانه می‌کشند را ببینیم. او  فهمیده که نه تنها جوکر تهدیدی است که بتمن ابزاری برای مبارزه با را او ندارد، بلکه جنایتکارانِ گاتهام هم فهمیده‌اند که او «کسی را نمی‌کشد» و دارند از این مسئله علیه خودش استفاده می‌کنند. با آن پیامِ خوشبینانه‌ای که «بتمن آغاز می‌کند» به پایان رسید، فکر می‌کردیم ادامه‌ی آن تبدیل به یک دنباله‌ی استاندارد ابرقهرمانی می‌شود. اما «شوالیه‌ی تاریکی» قوانین و کُدهایی که بروس در قسمت قبلی برای خودش تعیین کرده بود را به مبارزه می‌طلبد و به چالشی خطرناک دعوت می‌کند.

دومین لحظه‌ی تعریف‌کننده‌ی بروس به سرعت بعد از صحنه‌ی بازجویی بتمن/جوکر اتفاق می‌افتد. این از آن لحظاتی است که سریع می‌آید و می‌رود و اگر حواس‌تان را جمع نکنید،  ممکن است اصلا آن را جدی نگیرید. بتمن با این ایده، سراسیمه به بیرون می‌دود که می‌داند او فقط زمان کافی برای نجات یکی از گروگان‌ها را دارد. گوردون از او می‌پرسد، قصد دارد کدامیک را نجات دهد. بتمن هم بلافاصله و بدون لحظه‌ای تردید جواب می‌دهد:«ریچل». البته که او درنهایت متوجه می‌شود جوکر به‌طرز ظالمانه‌ای آدرسِ محل قربانی‌ها را جابه‌جا گفته بود و او در واقع به محلی که هاروی دنت نگهداری می‌شد، می‌رسد و بتمن در نجات جان او طعلل نمی‌کند. اما این موضوع باعث نمی‌شود تا فراموش کنیم که بتمن، ریچل را به جای هاروی انتخاب می‌کند.

wallhaven-52076

ما عادت داریم که قهرمانان‌مان واکنش‌های غیرخودخواهانه‌ای نشان دهند. اما تصمیم بتمن خودخواهانه بود. او تصمیم گرفت تا دوست دوران کودکی و کسی که این روزها عاشقش است را به جای شخصی که به قول خودِ بروس می‌تواند تبدیل به سمبلِ امید و نجاتِ گاتهام شود، نجات دهد. این درحالی است اگر به این تصمیم به‌ظاهر سریع از زاویه‌ی اثری که روی کل داستان می‌گذارد نگاه کنیم، متوجه می‌شویم اگر بتمن کار درست را انجام می‌داد و به جای نجات خودش، برای نجات شهرش، هاروی را انتخاب می‌کرد، مطمئنا در عوض ریچل نجات پیدا می‌کرد. در نتیجه، هاروی به عنوان قهرمان و شهید کشته می‌شد و بدون اینکه بتمن و گوردون مجبور به دروغ گفتن شوند، شهرتش در دُرستکاری زنده می‌ماند. دیگر لازم نبود بتمن خودش را این وسط فدا کند و ریچل هم جان سالم به در می‌برد. با اینکه در طول فیلم به طور علنی درباره‌ی عواقب این انتخاب حرفی زده نمی‌شود، اما وقتی اینگونه به موضوع نگاه می‌کنیم، می‌بینیم جوکر یک‌جورهایی با این نقشه‌اش  ثابت کرده که بتمن، قهرمان کاملی نیست. اینکه اگر او در موقعیت درست قرار بگیرد، ممکن است چنین اشتباه بزرگی مرتکب شود و براساس احساس عمل کند. در کمال ناباوری، خیلی سخت است در این زمینه با جوکر موافق نباشیم!

تازه، وقتی بیشتر به آن فکر می‌کنید، روشن‌تر می‌شود که بتمن کارهای زیادی در طول فیلم می‌کند که خودخواهانه هستند. وقتی ریچل با هاروی در ارتباط است، او می‌خواهد ریچل را برای خودش بدزدد، با اینکه می‌داند هاروی او را دوست دارد. با اینکه می‌فهمد اگر نقابش را برای جوکر بردارد، جلوی حکمرانی وحشتناک او گرفته نمی‌شود، اما برای اینکه مرگ‌ انسان‌های بی‌گناه بیشتری به پای او نوشته نشود، تا آستانه‌ی انجام این کار هم پیش می‌رود و بزرگ‌تر از همه، او تلاش می‌کند تا هاروی دنت را به عنوان مبارز جرایم شهر معرفی کند، تا خودش از بتمن بودن دست بردارد. او آنقدر روی استراتژی‌اش برای خروج از دنیای قهرمان‌بازی تمرکز کرده است که تهدید جوکر را خیلی دیر جدی می‌گیرد. همین می‌تواند «اشتباه تراژیک» بتمن در طول تمام فیلم باشد که نه یک‌بار، بلکه بارها تکرار می‌شود. اینکه او نمی‌تواند اوضاع را درست بررسی کند و در مسیرش باقی بماند. او به اولین جایگزینی که پیدا می‌کند، می‌چسبد تا خودش را از بتمن بودن خلاص کند و در این راه متوجه نیست که شاید حضور بتمن بیش از همیشه لازم است. به خاطر همین اشتباهات و خودخواهی‌های فراوانِ بروس در طول داستان است که فکر می‌کنم مرگ ریچل لازم بود که اتفاق بیافتد. بروس باید یک‌بار و برای همیشه متوجه می‌شد که خبری از بازنشسته‌شدن نیست. این اتفاق به ما و او نشان داد که نمادی که او خلق کرده بزرگ‌تر از خودش و خواسته‌ها و نیازهایش است. بروس باید چیز بزرگی را برای کامل‌تر شدن و فهمیدن این نکته‌‌ی مهم از دست می‌داد.

همان‌‌طور که از یک فیلم ابرقهرمانی واقع‌گرایانه انتظار داریم، بروس وینی که در اینجا به تصویر کشیده می‌شود، انسانی پراشتباه و ناکامل است که باید در مواجه با هر موقعیتی تجربه‌ی جدیدی را یاد بگیرد. او شاید دیر متوجه‌ی این موضوع می‌شود. اما در پایان عواقبش را با جان و دل می‌پذیرد. در پایان فیلم، بتمن به نتیجه‌ی جدید و کمتر خوشبینانه‌ای درباره‌ی گاتهام و قهرمان‌بازی‌های خودش می‌رسد. اصلا این خودخواهی بخشی از شخصیت بروس وین است. در همین حرکتِ بتمن‌ بودن یک‌جور خودخواهی ذاتی وجود دارد. بعضی‌ها ثروت و منابع‌شان را برای ایحاد تغییری اساسی در شهر استفاده می‌کنند، اما چه کسی به این نتیجه می‌رسد که تنها راه کمک به شهر، پوشیدن لباسی به‌شکل خفاش و کتک زدن خلافکارها است. او دارد از این راه عطش این نیازش را برطرف می‌کند. و شاید او جذب تفکر مردم نسبت به خودش شده است؛ اینکه آنها درباره‌ی بتمن چه فکر می‌کنند. جذب این شده که مردم او را به عنوان قهرمان و نمادِ خوبی می‌بینند. اما در پایان فیلم، او اگرچه می‌تواند هنوز به بتمن‌بودنش ادامه دهد، اما متوجه‌ی این خودخواهی‌ها و لغزش‌ها می‌شود و به این نتیجه می‌رسد که بزرگترین و واقعی‌ترین کاری که یک قهرمان می‌تواند انجام دهد، این است که وضعیتش را فدای آینده‌ی بهترِ شهرش کند. او از این طریق پس از شکست از جوکر، جرزنی می‌کند و با نشان دادن خودش به عنوان قاتل و جنایتکار، جلوی شکستنِ روح گاتهام را می‌گیرد. این چیزی است که کریستوفر نولان از ابتدا سعی داشت از قهرمانش به ما بگوید. چشم‌انداز نولان از یک عمل «ابرقهرمانانه» این است که برای هدفی بزرگتر و بهتر، به خودمان فکر نکنیم و تمام احساساتِ خودخواهانه‌مان را زیر پا بگذاریم.

dark knight

من عاشق این هستم که بروس وین در «بتمن آغاز می‌کند»، دارای قوس شخصیتی کاملی نیست. شخصیت او مدام درحال تغییر و تحول است و در «شوالیه‌ی تاریکی» است که او به کاراکتر تقریبا شکل‌گرفته و مستحکمی تبدیل می‌شود. شاید در اینکه جوکر باهوش‌تر از بتمن ظاهر می‌شود، شکی نباشد. بتمن در نبرد تن به تن با جوکر شکست می‌خورد، وحشت‌های بزرگتری از دنیای اطرافش را یاد می‌گیرد و درنهایت با فدا کردن خودش، جلوی شکست‌ گاتهام را می‌گیرد. اما حضور جوکر، او را از اول تا آخر فیلم به‌طرز عجیبی زمین تا آسمان متحول می‌کند. اگرچه، این نقطه‌ی پایانی بر رشد و تحولِ شخصیت بروس نیست. «شوالیه‌ی تاریکی برمی‌خیزد» جایی است که شاهد اوج‌گیری نهایی این کاراکتر خواهیم بود. تا وقتی به مسیری که بروس وین در این تریلوژی پشت سر گذاشته، نگاه کردیم، شگفت‌زده شویم.

هسته‌ی اصلی «شوالیه‌ی تاریکی» شاید درباره‌ی داستانِ بروس باشد، اما اگر به فراتر از آن نگاه کنیم، سه مرد را می‌بینیم؛ بروس وین، جیم گوردون و هاروی دنت. این‌ها سه کاراکتر مرکزی داستان هستند که سفرشان، فیلم را شکل می‌دهد. هر سه‌تای آنها، ار لحاظ اخلاق عدالت‌خواهانه و هدفی که در ذهن دارند، خیلی شبیه به همدیگر هستند. آنها در برخورد با یک شیطان واحد، با ضربات بسیاری روبه‌رو می‌شود و البته که درنهایت، همه‌چیز به انتخاب‌های این سه تن و عواقب کارهایی که کرده‌اند، ختم می‌شود.

بعد از کریستین بیل و هیث لجر، آرون اکهارت خیلی زود تبدیل به انتخاب خیلی خوبی برای هاروی دنت می‌شود. کسی که سقوطش از نظر بسیاری تراژدی واقعی داستان است. در پایان فیلم، وقتی دو چهره می‌پرسد، چرا جوکر او را برای نابودکردن انتخاب کرد. بتمن جواب می‌دهد:«چون تو بین ما بهترین بودی. او می‌خواست ثابت کنه که کسی به خوبی تو هم می‌تونه سقوط کنه.» بگذارید با این حرفم، جمله‌ی قبل‌ام را نقض کنم: شاید بزرگترین تراژدی فیلم این بود که هاروی هرگز به اندازه‌ای که همه فکر می‌کنند، پاک، ناب و خوب نبود. از ابتدای فیلم طوری از هاروی دنت صحبت می‌شود که انگار واقعا با «شوالیه سفید»گاتهام طرف هستیم. اما در لایه‌های زیرین روایت، نولان به ما گوشزد می‌کند که موضوع حقیقت ندارد. نولان با ذکاوت خاصی اکهارت را برای این نقش انتخاب کرده است. چهره‌ی هاروی ما را به یاد همان قهرمان‌های اولد-اسکول سینما می‌اندازد که بعدا تو زرد از آّب درمی‌آیند.

two face

هاروی شاید انسان خوبی باشد، اما حتی از آغاز فیلم هم قابل‌تشخیص است که یک چیزی در این آدم می‌لنگد. اول اینکه، او در همکاری‌های ابتدای‌اش با گوردون معطل می‌کند و همچنین کنایه‌هایی هم از دوران کارش در بخش «امور داخلی» شنیده می‌شود. اصلا در پایان معلوم می‌شود، نام «دو چهره» مربوط به همان دوران می‌شود که شاید نشان از اخلاق دو روی او در بین همکارانش داشته است. او زود عصبانی می‌شود و وقتی روی یکی از نوچه‌های جوکر سلاح می‌کشد، تقریبا کنترل خودش را از دست می‌دهد. این‌ها همه مربوط به قبل از مرگ ریچل است. تازه، به‌طرز خنده‌داری هرچقدر بروس وین سعی می‌کند پرسونای بتمن را کنار بگذارد و هاروی دنت را به عنوان نماد الهام‌بخش گاتهام معرفی کند، این احساس به‌ مخاطب دست می‌دهد که از آن طرف، هاروی هم می‌خواهد قانون را کنار بگذارد و بتمن شود. از تعریف و تمجیدهایش از بتمن سر میز شام با ریچل و بروس بگیرید تا نحوه‌ی خلع سلاحِ آدمکشی که در دادگاه قصد جانش را کرده بود و بالاخره جایی که خودش را به دروغ بتمن جا می‌زند تا جوکر را به داخل تله‌شان بکشد.

اما البته که او نمی‌تواند بتمن باشد. وقتی ریچل می‌میرد، بروس ناراحت می‌شود، اما هاروی می‌شکند و کاملا در تلاشش برای رسیدن به احساسی بهتر از طریق زجر دادن دیگران برای درد خودش، گم می‌شود. جوکر در شکستنِ هاروی موفق می‌شود و کسی که شکست بخورد، نمی‌تواند بتمن باشد. درحالی که ما از طریق کُدهای جزیی نولان، متوجه‌ی این موضوع می‌شویم، اما بروس وین که در رویای بازگشت به زندگی عادی و رها کردن بتمن گم شده، نمی‌تواند درست ببیند که هاروی دنت انتخاب صحیحی برای این نقش نیست.

از طرفی دیگر، گری اولدمن را داریم که بازی هوشمندانه‌ای را در قالب جیم گوردون ارائه می‌کند. برخلاف «بتمن آغاز می‌کند» که حضور گوردون خیلی سطح‌ پایین و فقط محض ایجاد موقعیت‌های بامزه بود، او در اینجا باید بار واقعا سنگینِ دراماتیکی را در طول فیلم بر دوش بکشد. یکی از بهترین صحنه‌های گوردون زمانی است که او سلاح‌اش را روی بتمن می‌کشد و فریاد می‌زند:«ما باید دنت رو نجات بدیم! من باید دنت رو نجات بدم.» چرا او باید دنت را نجات دهد؟ برای اینکه او خودش را در تمام بلاهایی که سر او آمده مسئول می‌داند. نه به خاطر اینکه او بتمن نیست و بنابراین، به اندازه‌ی کافی سریع نبود تا وقتی بتمن به نجات هاروی دنت رفته بود، او هم ریچل را نجات دهد. بلکه به خاطر اینکه او هشدارهای هاروی در رابطه با فساد کارمندانش در واحد نیروهای ویژه را جدی نگرفت. این از آن لحظاتی است که در پس‌زمینه‌ی داستان رخ می‌دهد و ممکن است همان لحظه به عنوان اتفاقی بزرگ به نظرتان نرسد، اما در میان تمام حرف‌هایی که درباره‌ی «اشتباهاتِ تراژیک» زدیم، اشتباهِ گوردون هم غرورش بود.

Jim-Gordon-batman-quotes-Warner-Brothers

شاید بپرسید، این اشتباهِ گوردون از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ تا قبل از این‌ها، در پایانِ «بتمن آغاز می‌کند» گوردون  تصور می‌کرد، تنها فرد درستکار گاتهام، خودش است. اما او در اوج ناامیدی از بتمن چیز جدیدی یاد گرفت. او از بتمن آموخت که تغییر واقعی به سوی خوبی امکان‌پذیر است. اینکه هنوز آد‌م‌های کاملا خوبی مثل بتمن هستند که به او برای ایجاد این تغییر، کمک کنند. در «شوالیه‌ی تاریکی» او با پلیس‌هایی کار می‌کند که معلوم نیست دست‌شان در جیب مارونی است یا نه. شاید او آنها را دست‌کم می‌گیرد. همین اشتباه سهوی، حسابی برایش گران تمام می‌شود. چون همین پلیس‌های فاسدِ واحد گوردون هستند که ریچل و هاروی را به دست مردانِ جوکر می‌رسانند. به همین شکل، ناتوانی‌اش در اعتماد کردن به هاروی دنت بارها سبب مشکلات زیادی می‌شود؛ اولین‌بار وقتی است که می‌گذارد لاو از چنگ‌شان بگریزد و به هنگ کنگ برگردد و بعدا وقتی است که لاو را در اداره‌ی پلیس نگه می‌دارد. چرا؟ چون برای زندانی کردن او در زندان اصلی به دنت اعتماد ندارد. همین باعث می‌شود که جوکر بتواند خیلی راحت به لاو دسترسی پیدا کند. گوردون قهرمان بزرگی مثل بتمن یا کسی که می‌خواهد تبدیل به قهرمانی بزرگی مثل هاروی دنت شود، نیست. او فقط مرد خوبی است که در عمق درگیری مرگبار خوب و بد گرفتار شده است. به همین دلیل، می‌توان او را نزدیک‌ترین و قابل‌درک‌ترین شخصیت، بین سه نقش اصلی دانست.

«بتمن آغاز می‌کند» یک ایراد تقریبا بزرگ داشت که هرگز نتوانستم با آن کنار بیام و آن بازی کتی هولمز در نقش ریچل دانز بود. شخصیت ریچل در قسمت اول خیلی سرد و دورافتاده بود. هیچ‌وقت نتوانستم رفتارش را هضم کنم. اما این موضوع درباره‌ی مگی جیلنهال در «شوالیه‌ی تاریکی» کاملا برعکس است. جیلنهال چنان زندگی و آتشی در وجود این دختر روشن کرده که حتی اگر طرفدارش هم نباشید، حداقل مثل فیلم قبلی از دیدنش احساس بدی به‌تان دست نمی‌دهد. شخصیت ریچل یکی از دلایلی است که من «شوالیه‌ی تاریکی» را به عنوان بهترین فیلم ابرقهرمانی زندگی‌ام می‌دانم. نولان در این فیلم راهی پیدا کرده تا ریچل، معشوقه‌ی بروس و هاروی را به داخل ماجراهای اصلی هُل بدهد و او را صرفا از آن نقش کلیشه‌ای «معشوقه‌ی قهرمان» دور کند. کافی است نگاهی به دیگر فیلم‌های ابرقهرمانی و چگونگی رفتار ساده و تکراری آنها با عنصر «عشق» و «علاقه» بیاندازید، تا به انقلابی که نولان در این زمینه دست یافته ایمان بیاورید. در اکثر اقتباس‌های سینمایی ابرقهرمانی، معشوقه‌ی قهرمان بیرون از دنیای پروتاگونیست قرار دارد. به خاطر همین است که آنها همیشه تبدیل به دختری که گرفتار آتش اژدها است، می‌شوند. اما در «شوالیه‌ی تاریکی»، ریچل جزیی از دنیای بروس است. او مجری قانون است و به کارهای بروس اعتقاد دارد. و به جای اینکه هر روز در یک کافه‌ی زیبا با بروس قهوه بخورد، دستان خودش در این کسب و کار کثیف و سیاه شده است. این چیزی است که او را از دختری که فقط قرار است کشته شود، به چیزی قابل‌درک‌تر و دوست‌داشتنی‌تر تبدیل می‌کند تا ما هم همراه با بروس و دیگران از مرگش شوکه شویم.

example-of-eerie-atmosphere-in-the-dark-knight

آیا می‌توان یک بلاک‌باستر ابرقهرمانی را بدون آتش‌بازی، انفجار، تعقیب و گریز و اکشن تصور کرد؟ خب، کریستوفر نولان با همین «شوالیه‌ی تاریکی» به این سوال، جواب مثبت می‌دهد. فقط کافی است یک‌بار دیگر فیلم را با دقت مرور کنید تا متوجه شوید که تقریبا برترین سکانس‌های «شوالیه‌ی تاریکی» مربوط به رویارویی‌های کلامی کاراکترها، برخورد آتشین ایده‌‌هایشان، شخصیت‌پردازی عمیق و درام مهندسی‌شده‌ی داستان است. با این حال، شاید جاذبه‌ی اصلی «شوالیه‌ی تاریکی» اکشن‌هایش نباشد، ولی این باعث نشده تا نولان برای تزیین قصه‌ی دیوانه‌وارش، خلق تعلیق و تنش از طریق زد و خورد کاراکترهایش را نادیده بگیرد. «بتمن آغاز می‌کند» در ایجاد سکانس‌های به‌یادماندنی اکشن کمی لنگ می‌زد. اما «شوالیه‌ی تاریکی» کلکسیونی از انواع و اقسام درگیری‌های مختلف است؛ اکشن‌هایی که فقط به محض تزریق کمی تیراندازی و خشونت به فیلم اضافه نشده‌اند، بلکه حضورشان از لحاظ داستانی و شخصیت‌پردازی نیز اهمیت دارند. سکانس سرقت افتتاحیه‌ی فیلم، نمونه‌ی بارز این هوشمندی است. همان‌طور که در قسمت اولِ تحلیل هم توضیح دادم، این سکانس علاوه‌بر اینکه پایه‌ی فیلم را با قدرت پی‌ریزی می‌کند، بلکه یک‌جور تنش عجیب و غریب هم در آن احساس می‌شود و در نهایت، بعد از این ۶ دقیقه، با فاش شدن هویت جوکر، بدون کلمه‌ای حرف، ذکاوت و دیوانگی آنتاگونیست فیلم را فقط از طریق تصاویری که در این مدت نشان‌مان داده، به‌ ما معرفی می‌‌کند. این وسط، دیگر لازم نیست به نوع حرکت آغازین دوربین برفراز گاتهام و نزدیک‌شدنش به پنجره‌ی آن ساختمان، طوری که دوربین به‌طرز نامحسوسی جوکر را دنبال می‌کند و همچنین در تمام این مدت، موسیقی متزلزل‌کننده‌ی هانس زیمر و جیمز نیتون هاوارد، اشاره کنم.

بقیه‌ی اکشن‌ها و موقعیت‌های تند و سریع فیلم هم از چنین رویه‌‌ی فوق‌العاده‌ای بهره می‌برند. در فیلم که هیچ صحنه‌ای از آن اضافی نیست. این مسئله درباره‌ی آتش‌بازی‌هایش هم صدق می‌کند. شاید اغراق نکرده‌ باشم اگر بگویم، در تمام مشت و لگدهای بتمن معنی و مفهوم خوابیده است. از سکانس دستگیری مترسک و نمایشِ عظمت بتمن در آغاز فیلم گرفته تا سکانس تعلیق‌زای مراسم خداحافظی با کمیسر لوب و درنهایت، سکانس تعقیب و گریز میانی فیلم که به معنای واقعی کلمه در سادگی، سرراستی و واقع‌گرایی حرف ندارد. تاکنون اگر از آن سکانس سرقت بانک فاکتور بگیریم، بتمن و جوکر را بیشتر در پیاده‌سازی نقشه‌هایشان می‌دیدیم. اما در این لحظاتِ تعقیب و گریزِ داغ دیگر همه در عمل به سیم آخر زده‌اند. از وقتی که جوکر با بستن راه، کاروان بادی‌گاردهای هاروی دنت را به تونل زیرزمینی منتقل می‌کند، احساس می‌کنیم که قرار است تلاش آنها برای زنده ماندن در قفسی بسته با حیوانی وحشی را نظاره کنیم. سپس، جوکر به‌شکل کمیک‌بوک‌واری بازوکایش را بیرون می‌کشد و کمی جلوتر، بتمن با کله معلق کردن ۱۸ چرخ جوکر به این قائله خاتمه می‌دهد.

DarkKnight42Criminals

اما تقریبا یکی از عمیق‌ترین سکانس‌‌های اکشن فیلم، در دقایق پایانی‌اش می‌آید؛ جایی که بتمن در آن واحد باید با نوچه‌های جوکر و افراد پلیس مبارزه کند. او به سرعت باید جلوی پلیس‌ها را از کشتن گروگان‌هایی که در لباس نوچه‌های جوکر هستند، بگیرد. این لحظات خیلی با استایل و پیچیدگی تند و تیزی طراحی شده و به بتمن فرصت انجام یک‌سری حرکات خفنش را می‌دهد. اما این اکشن نیز مثل قبلی‌ها، بی‌مغز نیست. یعنی کارگردان با خودش نگفته، «بیایید داستان رو در حین مبارزه نگه داریم». بلکه این سکانس، شخصیت‌پرداز است و در حقیقت موقعیت بتمن با پلیس‌ها برای اتفاقاتِ پایان فیلم را مقدمه‌چینی می‌کند.

به این ترتیب، سناریو وارد سکانس بزرگ کشتی‌ها می‌شود. جوکر دو کشتی را بمب‌گذاری کرده است. یکی که گاتهامی‌های «خوب» را حمل می‌کند و دیگری که شامل خلافکارانِ کارکشته‌ی شهر می‌شوند. در رابطه با این کشتی‌ها با موقعیتِ پیچیده‌ای از لحاظ اخلاقی روبه‌رو می‌شویم. در این لحظات، این انتخاب به گاتهامی‌های «خوب» و گاتهامی‌های «بد» داده شده تا یکدیگر را بکشند. سوال این است که اول کدامیک ماشه را می‌کشد؟ گاتهامی‌های «خوب» می‌خواهند که گاتهامی‌های «بد» بمیرند، اما آنها این قدرت اراده‌ی لازم را ندارند تا دست به قتل بزنند. از آن‌ طرف، گاتهامی‌های «بد» نیز اگرچه قبلا آدم‌کشی کرده‌اند، اما آنها در مقابل انتخابی قرار گرفته‌اند که می‌دانند چه معنی و مفهومی دارد. در پایان، گاتهامی‌ها «خوب» اراده‌ی دفاع از خودشان را ندارند (به همین دلیل به بتمن نیاز دارند). اما گاتهامی‌های «بد» هم این توانایی را دارند تا نکشند. این حرکت ما را یاد چیزی که مدیر بانک در جریان سکانس سرقت بانک به جوکر گفت، می‌اندازد (زمانی جنایتکارهای گاتهام احترام و شرافت سرشان می‌شد) و حالا ما این صفات را که شاید در ابتدای فیلم بی‌معنی جلوه می‌کردند را در عمل می‌بینیم. قضیه از این قرار نیست که آن زندانی گنده‌ی ترسناک یک‌دفعه یاد وجدانش افتاد و بی‌خیال شد. قضیه این است که گاتهامی‌های «بد»، برخلاف نگهبانان‌شان و گاتهامی‌های «خوب»، قبلا آدم کشته‌ا‌‌ند و می‌دانند برای این کار به چه اراده‌ی قدرتمندی نیاز است. وقتی آن زندانی گنده‌ی ترسناک کنترلر بمب را بیرون می‌اندازد، او جانش را به خطر می‌اندازد، اما روحش را نجات می‌دهد. اما وقتی نماینده‌ی گاتهامی‌های «خوب» با بی‌میلی کنترلر را داخل جعبه‌اش می‌گذارد، او دارد اعتراف می‌کند که برقراری عدالت وظیفه‌ی یک شهروند نیست.

tdk-aug3-joker-high-res-1

در همین حین، بتمن بعد از دست به سر کردنِ نیروهای پلیس، با جوکر روبه‌رو می‌شود و مورد حمله‌ی سگ‌هایش قرار می‌گیرد. همان موتیفِ سگ‌هایی که در آغاز فیلم در سکانس ملاقاتِ چچنی‌ها با مترسک دیده بودیم، به نقطه‌ی اوجش می‌رسد. جوکر دقیقا همان سگ‌ها را به جان بتمن می‌اندازد. چرا سگ؟ خب، همان‌طور که بعضی از طرفداران اشاره کرده بودند، جوکر به عنوان «سگ افسارگسیخته» و «سگی که ماشین‌‌ها را دنبال می‌کند» معروف است. تازه، ما او را درحالی که سرش را از پنجره‌ی ماشین بیرون آورده بود نیز دیده بودیم. شاید نولان از طریقِ یک لطیفه‌ی تصویری جالب می‌خواهد بگوید، گاتهام سیتی به معنای واقعی کلمه دارد به «سگ‌ها» می‌رسد. بتمن، جوکر را در هوا کله معلق می‌کند. اما جوکر فاش می‌کند که موضوع کشتی‌ها فقط یک حواس‌پرتی بوده. رویداد اصلی، جرم واقعی، توسط دو چهره درحال انجام است. اگر کشتی‌ها منفجر می‌شدند، گاتهام سیتی بالاخره به زندگی بازمی‌گشت، اما اگر مردم بدانند دادستانِ بزرگ‌شان، شوالیه سفیدشان، دیوانه‌ای قاتل است، تمام نظام عدالت شهر از هم می‌پاشد.

در گفتگوی پایانی، بروس به دو چهره می‌گوید که ما با هم تصمیم گرفتیم. اما دو چهره فریاد می‌زند:« پس، چرا فقط یه نفر همه‌چیزش رو از دست داد؟» بروس جواب نمی‌دهد—نه فقط به خاطر اینکه او هم ریچل را از دست داده، بلکه به خاطر اینکه او والدین و زندگی‌ عادی‌اش را هم از دست داده است. او بیشتر از آن چیزی که هاروی بتواند تصور کند، ایثار کرده است. اما مثل او همه‌چیز را به پای شانس ننوشته است. او به انتخاب اعتقاد دارد. او انتخاب کرد تا عمل کند. حتی مرگ ریچل و تغییر هاروی هم از روی شانس نبود، بلکه در تصمیم‌گیری بروس و دیگران ریشه داشت.

عده‌ای از این گله می‌کنند که بتمنِ «شوالیه‌ی تاریکی»، احمق است. چون با تصور بتمنِ همیشه درست و کاملِ رویاهایشان پای فیلم می‌نشینند، اما عظمتِ روایتِ «شوالیه‌ی تاریکی» همین است که بتمنش اشتباه می‌کند و در برخورد با جنایتکاری مثل جوکر کاملا درمانده و بیچاره می‌شود. هیچ دفاعی در مقابل شیطان نیست. تنها راه، تسلیم نشدن است. بروس در پرده‌ی اول فیلم می‌گوید:«اگر بتمن محدودیت داره. من دوست ندارم اونا رو بدونم.» در پایان، او می‌فهمد که با این فلسفه‌ی لجوجانه، چه حماقت بزرگی مرتکب شده است—مسئله این است که بتمن تماما از محدودیت‌ها تشکیل شده است. و داستان «شوالیه‌ی تاریکی» نیز در مجموع تاملی در این محدودیت‌ها و تعریف‌شان در مقابل نیرویی مثل جوکر است که هیچ محدودیتی ندارد.

187gicol7n9lmjpg

بعضی‌ها با تصمیمِ بتمن برای گردنِ گرفتنِ جرایم هاروی کنار نمی‌آیند. چرا حقیقت را به مردم نگوییم؟ چرا این جرم و جنایت‌ها را به جوکر نسبت ندهیم؟ اما موضوع این است که در فلسفه‌ی بروس، او مسئولِ این جرایم است، نه فرد دیگری. او الهام‌بخش هاروی برای دادستان شدن بود. او تمام گانگسترهای گاتهام را دور هم جمع کرد. او آن مهمانی بزرگ را برای پیروزی هاروی برگذار کرد. او بود که هاروی را تبدیل به بتمنِ بدون‌نقاب کرد تا خودش بتواند از قهرمان‌بازی عقب بکشد و ریچل را بدست بیاورد. او دلیل خیزش موجوداتی مثل جوکر بود. او سعی کرد تا گاتهام را به جای بهتری بدل کند و شکست خورد. در پایانِ «شوالیه‌ی تاریکی»، جوکر پیروز می‌شود. و اکنون نوبت سگ‌های گوردون است که بروس را تعقیب کنند.

و درنهایت به خودمان می‌آییم و کریستوفر نولان را به خاطر چنین داستان ابرقهرمانانه‌ای که کاملا در عناصر فیلم‌های جنایی پیچیده شده، تحسین می‌کنیم. از نگاه من، «شوالیه‌ی تاریکی» بدون‌‌شک بهترین فیلم کمیک‌بوکی تاریخ است. فیلم فقط یک اقتباس خشک و خالی از دنیای آشنای بتمن نیست. بلکه آنقدر در لایه‌های گوناگونی، عمیق، قوی، جدید و شخصی است که می‌توان آن را نهایت چشم‌اندازِ یگانه‌ی نولان از گاتهام نامید. از شخصیت‌پردازی غافلگیرانه‌ی کاراکترها گرفته تا روانکاوی عجیب و دقیق‌شان. از قصه‌ای که در چندین مرحله کار می‌کند گرفته تا اتمسفرِ تراژیکی که در تک‌تک ثانیه‌های فیلم موج می‌زند. «شوالیه‌ی تاریکی» یک شاهکار مدرن است. اما همان‌طور که «بتمن آغاز می‌کند» با یک سری سوال به پایان رسید و «شوالیه‌ی تاریکی» به آنها پاسخ داد. قسمت دوم هم با این سوال تمام می‌شود که اگر بتمن قهرمانی که گاتهام به آن نیاز دارد، نیست. پس چه اتفاقی باید بیافتد تا گاتهام نیاز به حضور بتمن را حس کند؟ آیا گاتهام بدون بتمن آینده‌ی بهتری دارد؟ این‌ها سوال‌هایی هستند که در بازگشت شوالیه‌ی تاریکی، جواب‌شان را می‌گیریم.

dark kn

تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده