در جستجوی جان مارستون، محبوب ترین هفت تیرکش تاریخ بازی های ویدیویی
در این مقاله، نگاهی انسانی و زیبا به زندگی راب ویتاف میاندازیم. مردی که از هرکسی به جان مارستون نزدیکتر است. همراه زومجی باشید. اگر در دنیای سینما، جان وین تبدیل به نمادِ بهیادآورندهی ژانر وسترن و تمام متعلقاتش شده است، در تاریخ بازیهای ویدیویی هم وقتی حرف از اسبسواری در بیابانهای وحشی امریکای رامنشده، تماشای غروبهای دلگیر خورشید از فراز درهها و مبارزه با یاغیها و قانونشکنان میشود، فقط یک نام در ذهنمان زنگ میزند: جان مارستون. بله، اهمیت شخصیت جان مارستون فقط محدود به مرزهای ژانرش نشده است. کافی است بهطور اتفاقی از عدهای گیمر دربارهی پنجتا از موردعلاقهترین کاراکترهایی که در بازیها کنترلشان کردهاند، بپرسید و مطمئن باشید که به احتمال زیاد حتما نام جان مارستون را هم خواهید شنید. جان مارستون مرد قدرتمندی نشان میداد. در تیراندازی، هفتتیرکشی، شکار، مبارزهی تن به تن و بقای شبانهروز در عمق طبیعت، بینظیر بود. باید هم اینطور میبود. چون تقریبا از کودکی با تعدادی از بزرگترین یاغیهای غرب همراه شده بود و با سختیها و مشکلات سفریهای مداوم رشد کرده بود. اما پشت این توانایی و قدرت. پشت این وحشتی که نامش بر دل آدمها میانداخت، ضعف، لرزش، هراس و آشفتگی دیده میشد. جان مارستون میخواست بازگردد. از آدمهایی که به ناحق کشته بود، طلب بخشش کند و کارهای زشتی که کرده بود را حداقل از خاطرهی خودش پاک کند. او باید سفر پر فراز و نشیبی را در کویرها، جنگلها و شهرهای امریکا شروع میکرد تا شاید با خیال راحت این دنیا را ترک کند. تا شاید خودِ واقعیاش را پیدا کند. تا شاید روزی این آشفتگی را جایی میان جنگلهای برفی شمال یا مرزهای نمکپوش جنوب رها کرده و با روحی در پرواز به کنار خانوادهاش در مزرعهی رویاییشان برگردد. تا شاید قدر یک زندگی ساده اما پرآرامش را بهتر بداند. آیا جان مارستون به این خواستهها رسید؟ آیا او رستگار شد؟
مهم نیست جوابتان به سوالهای بالا چیست، چون من در این مقاله قرار نیست دربارهی زندگی مارستون حرف بزنم، بلکه میخواهم از کسی برایتان بگویم که شاید هم از لحاظ راهی که در زندگی پیش گرفته و هم رابطهاش با او، نزدیکترین فرد به جان مارستون شناخته میشود. بله، سوژهی این مقاله راب ویتاف است؛ کسی که با صدایش به شخصیت جان مارستون در بازی فوقالعاده موفقِ «رستگاری سرخپوست مُرده» (Red Dead Redemption) جان بخشیده بود؛ کسی که مارستون را بهیادماندنی ساخت و خودش هیچگاه در یاد طرفداران بیشمارِ بازی باقی نماند. ماجرای زندگی راب ویتاف، ماجرای خیلی احساسی و زیبایی است که آدم را بیاختیار یاد نقشی که او بازی کرده میاندازد. بعد از انتشار این بازی در سال ۲۰۱۰ تاکنون، تا حالا شده از خودتان بپرسید، بازیگر نقش مارستون کجاست؟ اینکه این آدم که آنچنان در قالب این شخصیت ترکانده بود، چرا در بازیهای دیگر حضور ندارد. آیا تروی بیکر تمام نقشهای بازیهای ویدیویی را بهطرز مافیاگونهای کاملا به نام خودش زده و به دیگران اجازهی نفس کشیدن هم نمیدهد؟ نه، اینطورها هم نیست. این به یک تصمیم شخصی برمیگردد.
راب ویتاف هم مثل جان مارستون سالها در غفلت زندگی میکرد. او به دنبال چیزی میگشت که وجود خارجی یا حداقل آیندهای نداشت. او کسی بود که از «حال»اش لذت نمیبرد و در فکر رسیدن به «آینده»ای درخشان، ذهناش را به هرج و مرج کشانده بود. یادش رفته بود که آرامش و زندگی واقعی همینجا در چند قدمیاش است. درحالی خودش برای یافتن آن به دوردستها خیره شده و همراه در شک و تردیدِ بهدستآوردن یا نیاوردن آن، در هراس به سر میبرد. اما راب خوششانستر از جان بود. اگر جان فرصت کمی پیدا کرد تا در کنار خانوادهاش مزهی کشاورزی و شکار با فرزندش و عشق ورزیدن به همسرش را بچشد و آنقدر گناه کرده بود که برای رستگاری میبایست، کشته میشد. ویتاف شانس آورد. ویتاف قبل از اینکه دیر شود، چشم از آن سرابهای غیرقابلدسترس و فریبدهنده برداشت و حقیقت را در چند قدمیاش دید و برای برداشتناش خم شد. راب ویتاف که نقش جان مارستون بزرگ را در بازی عظیم استودیوی غولپیکر راکاستار بازی کرده بود، یک روز به رویاهای توخالیاش در شهر فرشتگان پشت پا زد و برای زندگیای بهتر، از فعالیت در صنعت بازیهای ویدیویی جدا شد. در زمانی که شاید، بعد از انفجارِ «سرخپوست مُرده» شناختهتر نیز شده بود.
همهچیز از یک شهر کوچک شروع شد
قبل از تمام اینها، راب ویتاف یک روز خودش را در پورتو ریکو پیدا کرد و خودش هم هیچ ایدهای نداشت که اینجا چیکار میکند! ویتاف که در شهر کوچکشان زندگی معمولی خودش را داشت، ظاهرا از این جوانهایی بود که در رویای یک شغل رویایی روزش را به شب میرساند. البته خودش هم میدانست که این فقط یک رویا است و بیش از اندازه، به آن فرصتی برای در بر گرفتن تمام فکر و ذکرش را نمیداد. اما میدانید، اینجور رویاها فقط دنبال یک جرقه میگردند تا ناگهان آتش بگیرند و فرد را از درون بسوزانند. این جرقه در قالب دختری ظاهر شد که ویتاف روزی در شهرشان با او قرار ملاقات گذاشته بود. رابطهی آنها زیاد دوام نیاورد. چون دختر به لسآنجلس سفر کرد و این دو از هم جدا شدند. میگویند در این دوره و زمانه برای رسیدن به رویاهایتان حتما باید یک پارتی داشته باشید. این دختر هم دقیقا همان چیزی بود که نیاز داشت. ویتاف بعدها با تماسی که با دوستش داشته، متوجه میشود که او در لسآنجلس با یک سری از معروفترین سلبریتیها و تهیهکنندههای دنیای سینما آشنا است و میتواند با پارتیبازی و آشنا کردن ویتاف با آنها، او را به رویاهایش نزدیکتر کند. ویتاف راهی لس آنجلس میشود و برای درآوردن خرجِ جستجوهایش برای یافتن نقش و کارهای بازیگری، در یک کافه مشغول به کار میشود.
لس آنجلس، شهر فرصتهای شغلی است و بالاخره یکی از این فرصتها به ویتاف میرسد. او در کافه، بعد از چندتایی نوشیدنی با یک تهیهکننده آشنا میشود و او هم یک کار به او پیشنهاد میکند. از قرار معلوم او باید برای انجام یک سری کارهای پشتصحنه همراه با گروه فیلمبرداری به پورتو ریکو سفر کند. به امید اینکه شاید یک نقش کوچک در فیلم هم بهطور اتفاقی برای او پیدا شود. اما ظاهرا واقعیتِ وضعیتی که در آن به سر میبرد، اصلا با قولی که به او داده شده بود، همخوانی نداشت. خودش با خندهای عصبی میگوید:«مطمئنم که آنها مواد میفروختند». ویتاف که فکر میکرد اولین گامِ رسیدن به آرزویش را برداشته، با اولین حقایق ورود به این حوزه آشنا شد. یک هفتهای را در پورتو ریکو ماند و این مدت را با دیدن مناظر شهر سپری کرد. اما درنهایت این فقط یک سری قولهای توخالی بودند که باقی میماندند. تهیهکننده هر از گاهی داستانهایی از نبود بودجه به هم میبافت و همیشه از فیلمبرداریی میگفت که هر لحظه ممکن بود، شروع شود. اما خبری نمیشد. هر روز یک داستان متفاوت بود. هر روز تهیهکننده با دست خالی میآمد. در پایان، ویتاف که در این مدت اصلا اعضایی از گروه فیلمبرداری را ندیده بود، سر عقل آمد و آنجا را ترک کرد.
اما این اولین و آخرین باری نبود که ویتاف با قولهای توخالی گول میخورد یا الکی امیدوار میشد. دوست یک تهیهکننده یا یک مدیر برنامهی خوشپوش بعد از یکی-دوتا نوشیدنی به او از کارهای بازیگری میگفتند. از اینکه کار و شهرت همین گوشه و کنار هستند. اما نبودند. او دراینباره میگوید: «در لس آنجلس این چرتوپرتها زیاد است. اما من دیگر نمیخواستم روحم را به یک آدم همهچیز دانه دیگر که میخواست زندگیام را برای همیشه تغییر دهد، بفروشم.»
ویتاف نامی نیست که در جریاناصلی صنعت شناخته شده باشد، اما صنعت بازیهای ویدیویی، صدایش را خوب میشناسد. مطمئنا اگر کسی را پیدا کنید که بازی و صدای او در نقش جان مارستون در بازی موفق راکاستار، «سرخپوست مُرده: رستگاری» ندیده و نشنیده باشد، حسابی جا میخورید. همانموقع، اجرای ویتاف شدیدا از سوی منتقدان مورد تحسین قرار گرفت. اما مثل دیگر عزیز شدههای معروفی مثل نولان نورث یا جنیفر هیل، ویتاف هرگز از این موفقیت به عنوان سکویی برای بدست آوردنِ فرصتهای شغلی بیشتر استفاده نکرد. حتی بخش زیادی از طرفداران پر و پا قرصِ «سرخپوست مُرده» هم او را نمیشناسند. نام او در هیچ بازی دیگری پدیدار نشد. راب ویتاف فقط به همین سادگی، ناپدید شد.
بعد از جمعوجور شدن بازی در سال ۲۰۱۰، ویتاف به زادگاهاش در شهر سیمور، ایالتِ ایندیانا بازگشت و یک راست مشغول کار در یک کمپانی تولیدی مواد صنعتی از ساعت ۹ تا ۵ شد. او یک همسر و دو پسر دو قلوی ۱۸ ماهه دارد. او در خانهی خواهرش که در کنار دریاچه واقع است، با خانوادهاش زندگی میکند. شاید تصور کنید این پایانی عجیب بر داستان بازیگری است که به چنین شخصیتی جان داده است. او مطمئنا این فرصت و پشتیبانی را داشت تا رویای جوانیاش را ادامه دهد. فقط کافی است گشتی در اینترنت بزنید تا ببینید طرفدارانِ بازی چه ویدیوها و یادداشتهایی برای بهیادآوردن کاراکترِ ویتاف و صدای بهیادماندنیاش ساخته و نوشتهاند.
اما مسئله این است که مهم نیست، فاصلهگیری او از لس آنجلس و پایان عجیبِ داستان رویایش، برای من و شما چقدر بهتآور یا حتی احمقانه به نظر میرسد. مهم این است که خودِ ویتاف باور دارد که این چیزی نبوده که او از زندگی میخواسته. بعد از یک دهه زندگی در هالیوود، او به سادگی از شنیدن دروغ پشت دروغ خسته و درمانده شده بود. خودش میگوید:«شما دربارهی چیزهای زیادی در لس آنجلس میشنوید. کسانی که مثلا خودشان را تهیهکننده معرفی میکنند، بهت قول میدهند که یک کاری-چیزی برایت دست و پا کنند. اما تمام چیزهایی که میشنوید، درنهایت به یک سری چرت و پرت و مزخرف ختم میشود. بالاخره به جایی رسیدم که باید از خودم میپرسیدم، آیا اینها ارزشاش را دارد؟ به گمونم برای من، نداشت.» لس آنجلس هیچوقت در برنامهی ویتاف نبود و بازیگری هم که اصلا. برخلاف بسیاری از عزیزشدههای هالیوود که از دوران کودکی به دنبال رفتن روی استیج میدوند. ویتاف مسیری را دنبال میکرد که برای پسرهای هم سن و سال خودش در شهری کوچک وجود داشت: ورزش.
او میگوید:«من هرگز واقعا نمیدانستم میخواهم دقیقا در زندگی چه چیزی شوم. موضوع جالب دربارهی یک شهر کوچک این است که ورزش، تنها سرگرمی مردمش است. پس، همه یکجوری ورزشکار هستند. یادم میآید به عموزادههای بزرگتر از خودم درحال رقابت با همدیگر نگاه میکردم و به سرعت متوجه شدم که من قرار نیست یک ورزشکار حرفهای شوم.» به عنوان پسر یک پزشک، ویتاف از دوران کودکیِ سطحبالا و ممتازش با خانوادهاش لذت میبرد. در این شهر کوچک، با جمعیتی کمتر از ۲۰ هزار نفر، او آزاد بود تا از بازی در فضاهای باز و امکاناتِ آموزشی خوب لذت ببرد. ویتاف همهچیز داشت، به جز مسیری که در آن حرکت کند. بدون هیچ هدفِ مشخصی، او مسیر خانوادهاش را در پیش گرفت. به دانشگاه ایندیانا رفت و مدرکاش را در رشتهی مطالعاتِ عمومی گرفت که خودش آن را مثل «دوبار رفتن به دبیرستان» توصیف میکند. او میگوید:«من بدونتردید آیندهام را در این مسیر پیدا کردم، ولی آن را جدی نگرفتم.» بعد از پایان دانشگاه و کماکان بدون برنامه و هدف، ویتاف به سادگی«به هرجا که باد او را میبرد» میرفت. او دختری را به شیکاگو دنبال کرد و توانست در آنجا برای چند هفتهای کاری به عنوان نگهبانِ جلوی کلابهای شبانه پیدا کند. و سپس، خودش را در قالب بازاریابِ یک شرکت فناوری اطلاعات پیدا کرد. او به معنای واقعی کلمه، نمیدانست دارد چه کار میکند. او میگوید:«من همیشه راهی برای بیخیال بودن و لذت بردن از زندگی پیدا میکردم. به گونم آن زمان وابستگی و دغدغهی زیادی در این دنیا نداشتم.»
بعد از اینکه نامزدش به لس آنجلس نقلمکان کرد. اخلاقِ خوشحال و سادهلوحانهی او که در شهر کوچکی که در آن رشد کرده بود، ریشه داشت، او را مجبور کرد تا نامزدِ سابقاش را به امید خوششانسی و موفقیت دنبال کند. ویتاف به سرعت با خیلی از دوستانِ او آشنا شد و خودش را در میان نزدیکترین آشنایانِ یک سری از مشهورترین بازیگران دنیا پیدا کرد. این جایی بود که قول دادنها شروع شد.
او دراینباره میگوید:«من با آدمهای باحالِ زیادی آشنا شدم و دوستانِ آن بازیگرها و تهیهکنندهها مدام به من میگفتند که ما میتوانیم کار بازیگری یا پشتصحنهای برایت جور کنیم.» در ابتدا، او به این پیشنهادات به عنوان احتمالاتی بامزه نگاه میکرد و آنها را جدی نمیگرفت. اما در بازگشت به ایندیانا، و انجام کارهای ساختمانی زیر آفتانِ سوزانِ تابستان، این پیشنهاداتِ جذاب کمکم به چیزهای تبدیل شدند که نادیده گرفتنشان خیلی سخت میشد. او چیزی برای از دست دادن نداشت، داشت؟
«من جوان بودم، چراکه نه؟» بزن بریم لس آنجلس.
با اینکه ویتاف عاشق سیمور بود و سیمور هم او و خانوادهاش را دوست داشت. اما آرایش و ترکیبِ متنوع و گوناگونِ لس آنجلس، در مقایسه با اتمسفرِ دلپذیر اما تکراری زادگاهش، احساس خوبی را در او ایجاد میکرد. دراینباره میگوید:«آدمهای خیلی سختکوش و خوبی اینجا هست. آنها هرکاری باشد برایت میکنند. اما همهی میتوانند یکسان و تکراری باشند. آنها کسب و کارِ والدینشان را ادامه میدهند و هیچوقت به جایی دیگر نقلمکان نمیکنند. خانوادههای زیادی هستند که برای نسلها اینجا زندگی میکنند. اما رفتن به لس آنجلس و تجربهی آن حجم از تنوع در آنجا، تاثیر شدیدا عظیمی روی من گذاشت. من نمیخواهم ارزش آدمهای اینجا را پایین بیاورم. ولی آنجا دنیای بزرگی است و خوشحالم که موفق شدم بخشی از آن را تجربه کنم.»
برخلاف اینکه کل ایدهی ویتاف دیوانهوار بود، اما او وسایلاش را در ماشینش ریخت و شهر را به مقصد لس آنجلس ترک کرد. خودش میگوید که بارها در راه به خاطر شک و تردیدی که داشت، نزدیک بود دور بزند و برگردد. اما درنهایت به سواحل غربی کشور رسید و به عنوان متصدی کافه مشغول به کار شد.

دروغهای لس آنجلس
بعد از ۱۰ سالی که راب ویتاف در لس آنجلس گذراند، آنجا یکجورهایی تبدیل به خانهی جدیدش شده بود، اما مسئله این است که در طول این مدت هیچوقت موفق نشد، در هدفی که داشت به جایگاههای بالا برسد. او هر از گاهی در چندتایی ویدیوهای تبلیغاتی ظاهر میشد، اما هیچکدام از این کارها طوری نبودند که او را به موقعیت یک سوپراستارِ تمامعیار برسانند. و خیالش را راحت کنند. دوستانِ بازیگران و تهیهکنندگان بیوقفه به او قول کار میدادند. اما علاوهبر اینکه او هیچکدام از آنها را نمیدید، بلکه هیچکدام از این قولها هم هیچوقت به واقعیت تبدیل نمیشدند. چندین بار به او قول کارهایی را میدادند که همین گوشه و کنار بود و به زودی شروع میشد، اما آن کارها هرگز ظاهر نمیشدند. زندگی در هالیوود اینگونه است. در شهری که هر پیشخدمتی یک فیلمنامه در دست دارد، اکثر بازیگران مشتاق به ندرت فرصتی برای نمایش خودشان پیدا میکنند. و در چنین شرایطی، همیشه کسانی هستند که آدمهای ناامید را شکار کرده و از آنها سوءاستفاده کنند. همسر راب، تایلر، در روزهایی که راب در به در دنبال بازیگری بود، در لس آنجلس بود. برای او سخت بود که راب را در میان این همه دروغ ببیند.
تایلر میگوید:«او آدم زودباوری است. فکر میکنم به خاطر این است که در جایی مثل سیمور بزرگ شده. مردم اینجا رو راست هستند. مطمئنا این چیزی بود که باعث شد در لس آنجلس هم بیشتر از حد به دیگران اعتماد کند. او برای زندگی در لس آنجلس خیلی ضعیف است. فکر نمیکنم آنها هم خیلی با او خوب بودند. اینکه او را غمگین میدیدم، اذیتام میکرد.»
همینجاها بود که ویتاف بالاخره متوجهی این شیادیها و فریبها شد. احتمال اینکه او به یک شکستخوردهی هالیوودی دیگر تبدیل میشد، خیلی بالا بود. «من آدمهایی رو میدیدم که ۴۵ یا ۶۰ ساله بودند و هنوز شلوار جینهایی را میپوشیدند که زمان جوانیشان، مُد بوده است. با خودم فکر کردم، تو جوری به این کافه چسبیدی که انگار ۲۰ ساله هستی. اما تو ۴۵-۵۰ سالته. من نمیخواستم چنین آدمی بشم. یا باید به آن چیزی که براش به اینجا اومدم، میرسیدم. یا قبل از اینکه تبدیل به چنین آدمی بشم، از اینجا بیرون میزدم. به گمونم، هیچوقت تمام این تجربه را باور نکردم.»
ورود به غرب وحشی
هالیوود بیرحم است و ماجرای آنجا اینطور که گفته میشود، نیست. شانس اینکه یک بازیگرِ مشتاق موفق شود یک کار جمعوجور گیر بیاورد، خیلی پایین است. قرارداد حضور در اپیزودهای آغازین برنامههای سالانهی تلویزیونی به اندازهی قرارداد قرض دادن ورزشکاران حرفهای به تیمهای مختلف، بیرحم است. تازه اگر نقشی هم بدست بیاوری، هر لحظه ممکن است اخراج شوی. صداپیشگی در پروژههای پرخرج هم نادر است. وقتی که ویتاف نقش جان مارستون را به چنگ آورد، او به صورت خودآگاه دنبال نقشی در بازیهای ویدیویی نبود. اما یک شب در ماه دسامبر، همینطوری که او بعد از یک روز طولانی روی کاناپه نشسته بود، مدیر برنامههای ویتاف زنگ زد. از قرار معلوم یک قرار تست بازیگری برای یک پروژهی بدونعنوانِ بازی ویدیویی در آن سوی شهر هست. آیا راب علاقه دارد؟
او که بعد از یک روز دشوار، حوصلهی تست نداشته، نمیتواند بهانهی خوبی بیاورد و درنهایت راهی آن سوی شهر میشود. درنهایت با یکی از عجیبترین تستهای هالیوودی که تا آن لحظه انجام داد بود، مواجه میشود.
ویتاف وارد استودیویی میشود که در آن تست بازیگری انجام میشد و به سرعت با ۳۰ مرد که لباس سرباز به تن داشتند، مورد احوالپرسی قرار میگیرد. برگزارکنندهی جلسه، دیالوگهایش و سبدی از لباس به او میدهد. او میبایست خیلی طبیعی در حین تا کردن لباسها، جملاتاش را ادا میکرد. او را با عجله جلوی دوربین فرستاده بودند. دستپاچه شده بود و از قبل فرصت کافی برای حفظ کردن دیالوگهایش را نداشت. راب با چنین وضعیتی به جلوی دوربین پرتاب شد. او میگوید:«اصلا نمیدونستم چه اتفاقی داشت میافتاد.»
آنها این سکانس کوتاه را فقط یک بار ضبط کردند و بعد از آن ویتاف اجازه داشت که آنجا را ترک کند. هرکسی جای او بود، به این وضعیت به عنوان یک وقت تلف کردن ساده نگاه میکرد. او راهی خانه شد. و در این بین، نه او و نه مدیر برنامهاش، هیچ ایدهای نداشتند که این تست دربارهی چه بوده است. تا وقتی که چند روز بعد ویتاف نقش را برنده شد.
اما ویتاف علاقه دارد روی این موضوع تاکید کند که آن پروژه با چیزی که ما به عنوان «رستگاری سرخپوست مُرده» میشناسیم، خیلی فرق داشت. نه کاراکترِ جان مارستون هنوز کاملا شکل داده شده بود و نه داستان. حتی داستان به زور یک نقطهی شروع داشت. با اینکه کارهای زیادی در زمینهی بخش فنی بازی صورت گرفته بود، اما آن زمان اصلا کاراکتری نبود که بتوان در موردش فکر کرد. در این حد مشخص بود که این بازی، اتفاق بزرگی است. اما بیشتر از این، چیزی از بازی روشن نبود. «داستان بازی درحالی که ما فیلمبرداری میکردیم، درحال نوشته شدن بود. بنابراین، واقعا غیرممکن بود که بفهمی این آدم چه کسی است و سعی میکند به چه چیزی برسد.» مدتها گذشت و تلاشهای سخت بسیاری صورت گرفت. تا آهستهآهسته، جان مارستون زنده شد. هرچند هنوز هم ویتاف هیچ ایدهای نداشت که هدف این کاراکتر چیست.
زنده کردن جان مارستون
«رستگاری سرخپوست مُرده» با استفاده از تکنولوژی پرفورمنس کپچر ساخته شده بود. تکنولوژیای که این روزها تبدیل به چیز معمولی در میان بازیهای پرخرج شده است. ویتاف با دیگر بازیگران در صحنه قرار میگرفت و سکانسهایش را اجرا میکرد، درحالی که لباسِ ویژهای که برای ردیابی تمام حرکاتِ بدناش طراحی شده بود، به تن میکرد. این کارها در ابتدا مضحک به نظر میرسیدند، و واقعا هم هستند و به خاطر همین، احساس متفاوت، هراسانگیز و حقارتآمیزی به ویتاف دست میداد. اما این احساس با هر باری که او در کارش موفق میشد، کمتر و کمتر میشد. او میگوید:«تمام مدتی که داشتیم روی پروژه کار میکردیم، مدام فکر میکردم کی میشود که آنها بفهمند که من به درد اینجا نمیخورم.» این اولین نقش بازیگری بزرگ زندگیاش بود. و در نتیجه، این بدترین زمان ممکن، برای خرابکاری بود. «با چنان آدمهای با استعدادی همکار شده بودم که یکجورهایی میدانستم یک روز فرا میرسد که من سر کار بروم و آنها من را کنار بکشند و به خاطر وقتی که گذاشتم، ازم تشکر کنند و خداحافظ. خوشبختانه، چنین اتفاقی هرگز نیافتاد.»
ویتاف هرچقدر که جلوی دوربین و روی نمایشگر با اعتماد به نفس ظاهر میشود، در پشت صحنه همواره موفقیتهایش را پنهان میکند. همسرش میگوید:«او همیشه خودش را دستکم میگیرد.»
به این ترتیب، عصبیبودن او کاهش که نیافت هیچ، بلکه از آنجایی که او گیمر نیست، قضیه یکجورهایی بدتر هم شد. این را به علاوهی این حقیقت کنید که او تازه آرامآرام داشت، متوجه میشد که «رستگاری سرخپوست مُرده» چه بازی بزرگ و مهمی است. تمام اینها روی هم جمع شده بودند تا ویتاف مدام فکر کند که اینجا، جای او نیست. خودش دربارهی موضوع گیمرنبودناش میگوید:«مدام میشنیدم که بچهها بهم میگفتند، "یادت میاد توی GTA فلان اتفاق افتاد". و پسر، من اصلا نمیدانستم GTA چی است. باید کارگردان را به کناری میکشیدم و ازش میپرسیدم. دفعات زیادی بود که او جلو میآمد و با خنده ازم میپرسید:"تو نمیدونی داری چیکار میکنی، مگه نه؟". منم میگفتم:"نه، نمیدونم."»
کمکم همینطور که ویتاف شروع به شناختنِ کاراکترش کرد، از عصبیبودناش هم کاسته شد. از اینجا بود که او برای فهمیدن بهتر کاراکترش، شروع به پیدا کردن تشابهاتی بین زندگی خودش و سفر مارستون برای نجات خانوادهاش کرد. آنها هر دو سال بیهدف در زندگیشان میچرخیدند و شغلهای متعدد و بخور نمیری داشتند. اما حالا هردوتایشان افق روشنی در پیشرو داشتند که قبلا تجربهاش نکرده بودند. درحالی مارستون برای رسیدن به خانوادهاش میتازید، ویتاف هم باید برای انجام مهمترین شغل تمام عمرش، به بهترین شکل ممکن، حسابی از خودش مایه میگذاشت. چنین ارتباط و عقیدهای نیاز به احساس اعتماد به نفس بالایی داشت؛ چیزی که ویتاف برای نمایش هرچه تمامتر آن، به سختی تلاش کرد. شاید نتیجهی کار به این خاطر اینقدر خوب و طبیعی درآمد که راب ویتاف داشت زندگی خودش را در دنیایی دیگر بازی میکرد. به هر صورت، این وسط، درحالی که ویتاف هفتهها، ماهها و سالها در سناریو فرو رفته بود و در جستجوی کاراکترش بود، جان مارستون شکل گرفت.
در پایان، بعد از انتشار بازی، سیمون پارکین در نقدش برای یوروگیمر، مارستون را مردی توصیف کرد که به میراثش چنگ انداخته؛ مردی در جستجوی هدف و رستگاری در دنیایی که دارد ارتباطش را با او از دست میدهد. جدا از صداپیشگی، در هنرنمایی موشن کپچرِ هم میتوانستید ببینید که ویتاف چگونه این احساس بیزاری از دنیا را کاملا از طریق حرکاتش منتقل میکند. به طوری که اعتماد به نفس و غرور مارستون، تبدیل به نشانی از کاراکترش شده بود. طوری که وارد کافهها میشد یا طوری که در واکنش به وضعیتهای دشوار، لحظهای تامل میکرد و پیشانیاش را درهم میکشید. همه از عمقی خبر میدادند که به ندرت در بازیهای ویدیویی دیده میشد. ویتاف به مارستون یکجور حس آشکارِ بیزاری، درماندگی و پشیمانی داد. چیزی که یکی از دلایل بزرگی است که این کاراکتر اینقدر توسط گیمرها تحویل گرفته شد. برخلاف بسیاری از پروتاگونیستهای دنیای بازی، مارستون یک قهرمان نبود—در واقع شما وقتی بازی را شروع میکنید، کنترل یک جنایتکار را در دست میگیرید.
«جان مارستون از کسی یا چیزی نمیترسید. تنها چیزی که ذهناش را مشغول کرده بود، تکمیل کاری بود که به وی محول شده بود و برگشتن به زندگی جدیدش درکنار خانوادهاش بود. من این موضوع را فارغ از کاراکتری که در مقابلش قرار میگرفتم، دوست داشتم. میتوانستم با انداختن یک نگاه یا با استفاده از زبانِ بدن، منظورم را منتقل کنم. این از آن راههای ارتباطی است که فقط وقتی درست فهمیده میشود که توسط کسی که اعتمادبهنفس استفاده از آن را دارد، انجام شود. فکر میکنم حتی راه رفتن با اعتمادبهنفس-- اعتماد به نفس واقعی—بلندتر و رساتر از هر کلمهای حرف میزند.»
بخشی از اعتماد به نفسی که ویتاف از آن حرف میزند، از طبیعتِ عاشق و احساساتی خودِ او سرچشمه میگیرد. او از آن آدمهایی است که هیچ کاری را نصفهکاره انجام نمیدهد—برای نمونه، فقط دو روز طول کشیده تا یک جعبهی اسباب بازی برای پسرانش درست کند.
تایلر دربارهی این خصوصیتِ راب در زمان بازیگریاش میگوید:«او دیالوگهایش را ضبط میکرد و بعد به آنها گوش میداد، تا ببینند چطوری به نظر میآیند. در مواجه با هر پروژهای اخلاقش همینطوری است. باید تمام انرژیاش را روی کار بگذارد. وگرنه احساس میکند که آن را به درستی انجام نداده است.» تایلر راست میگوید، واقعا میتوان این تلاشها را روی نمایشگر دید.
اما جدا از اینها، ساختار فیلمبرداری در حوزهی بازیهای ویدیویی سرراست نبود. و این سختی غیرمنتظرهی خودش را به همراه میآورد. بازیگران برای چندین هفته کار میکردند. اما ممکن بود یکی-دو ماه بگذرد تا دوباره به استودیو برگردند. راکاستار از قبل به او خبر میداد تا خودش را آماده کند، اما کار روی این بازی اینطوری که به نظر میرسد، بیوقفه و ۴۰ ساعت در هفته نبود. چیزی که به سادگی شروع شده بود، برای دو سال ادامه پیدا کرد و تمام زندگی ویتاف را در بر گرفت.
فاصلهگیری از مرکز توجهات
حقیقتش این است که پروژههای عظیمی مثل «رستگاری سرخپوست مُرده» تاثیر غولپیکری روی صنعت بازیسازی برجای میگذارند. برای همین خیلی از ما فراموش میکنیم و دستکم میگیریم که چنین بازیهایی برای آدمهایی که درگیر ساختش هستند، میتواند چقدر دگرگونکننده باشد.
بالاخره بازی عرضه شد و تبدیل به یکی از بزرگترین انتشارهای سال ۲۰۱۰ شد. بازی فقط در اولین سال مالیاش، ۸.۵ میلیون نسخه فروش کرد. اما ویتاف ثروتمند نشد. حتی در جریان دو سال فیلمبرداری هم او همان متصدی کافه باقی ماند. او میتوانست هر از گاهی با استفاده از موتورسیکلتش پول بیشتری بدست بیاورد، اما این به معنی زندگیای اشرافی و ریخت و پاش گونهای نبود.
و البته او هیچوقت کاری برای جلب کردن نظرها به سوی خودش نکرد. ویتاف به جز یک سری صفحات طرفداران در فیسبوک، به آنصورت در رسانههای مجازی حضور ندارد. او از روی قصد سعی کرد تا از در مرکز توجهات دوری کند و درست بعد از انتشار بازی بود که او و تایلر تصمیم گرفتند، بیخیالِ لس آنجلس شوند و به ایندیانا بازگردند.
تصمیمی عجیب؛ مخصوصا با توجه به اینکه ویتاف بزرگترین نقش دوران کاریاش را انجام داده بود و بدونشک این فرصت را داشت تا کارهای بیشتری را دنبال کند. اما درنهایت، قضیه این بود که شهر با برنامههایش تداخل داشت. او میگوید:«تایلر در لس آنجلس بزرگ شده است. او نمیخواست تا بچهها را در آنجا بزرگ کنیم. چون وقتی آنها به سن مشخصی میرسند، هزینههایشان حسابی بالا میرود. برای همین او میخواست تا به یک شهر کوچکتر نقلمکان کنیم.»
شاید بچهها نیمی از دلیل ترک دنیای بازیگری بودند، اما وضعیت صنعت صداپیشگی هم بخش دیگری از آن را تشکیل میداد. اگر چه صنعت علاقه دارد داستان زندگی موفقیتآمیزِ کسانی مثل نولان نورث، کسی که در نقش قهرمان مجموعهی «آنچارتد» رشد کرد را در بوق و کرنا کند یا دربارهی تروی بیکر که همین اواخر در نقش کاراکترهای اصلی «بایوشاک: بیکران» و «آخرینِ ما» ناماش بر سر زبانها افتاد، حرف بزند. اما اینها جزو اقلیت هستند. اکثر صداپیشگان برای درآوردن خرجشان روی یک سری کارهای کوچک و جمعوجور تکیه میکنند و پیدا کردن پروژههای نانوآبدار هم که بهطرز ترسناکی دشوار است. برای مثال، کورتنی دریپر، صدای الیزابت در «بایوشاک: بیکران»، حتی به بیرون آمدن از حرفهی بازیگری هم فکر کرد و به دنبال گرفتنِ مدرکش در رشتهی حقوق به عنوان منبع درآمدِ جایگزینی هم راه افتاد.
برخلاف موفقیت و معروف شدنش، شغلی نصفه و نیمه چیزی نبود که ویتاف در ذهنش داشت. بعد از اینکه بارها توسط خیلیها امیدوار و ناامید شده بود، او تصمیم گرفت که از این به بعد، نگذارد دیگران فریبش بدهند. پس او لس آنجلس را ترک کرد.
«تجربهی جالبی بود؛ واقعا هم نمیتوان تضمین کرد که دوباره میتوانم چیزی مثل آن را تکرار کنم. اما با خودم گفتم:"مردهشورشون رو ببرن. اگه اونا منو برای کار بخوان، بهم زنگ میزنن."» بنابراین ویتاف لس آنجلس را پشت سر گذاشت و باری دیگر تبدیل به مردی متعلق به شهری کوچک شد. تاکنون نیز کسی با او تماس نگرفته است.

ناپدید شدن برای زندگیای بهتر
برای کسی مثل ویتاف که تحتتاثیر موقعیت و شهرتهای عظیم قرار نگرفته، زندگی در سیمور فقط آرامشبخش نیست، بلکه اینجا او را صادق و رو راست هم نگه میدارد.«اینجا نه تنها مردم دربارهی رستگاری سرخپوست مُرده نمیدانند. بلکه اگر بدانند هم برایشان اهمیتی ندارد. من اینجا معروف نیستم—من فقط راب ویتاف هستم.»
ویتاف کاملا بیخیال «سرخپوست مرده» نشده. او هر از گاهی در کنفرانسها و همایشهای کمیکبوکی شرکت میکند. اما انتظار نداشته باشید به این زودیها او را در یک بازی پرخرج دیگر ببینیم. «بدونشک اگر کاری باشد که خودم دوستش داشته باشم، از انجاماش هیجانزده میشوم. اما الان برخلاف گذشته، مسئولیتهای خانواده بر گردنم است. زندگیم تغییر کرده.»
«رستگاری سرخپوست مرده» بالاتر از هرچیزی، قصهی پدر بودن است. مارستون به امید دیدار دوبارهی خانوادهاش، اینگونه به حرکت و جنب و جوش افتاده است. او از هستی چیزی جز رها کردن دنیای جرم و جنایت و کار روی مزرعهاش نمیخواهد. او فقط میخواهد مرد درستکار و صادقی باشد. هرچند در پایان، این آرامش از این صلب میشود.
ویتاف هم در بسیاری از جهات، همان زندگیای را دارد که مارستون همیشه آن را میخواست. پدر بودن او را تغییر داده و ثبیت و پایدار کرده است. دیگر با ترس و هراسِ پیدا کردن یا نکردنِ فرصتهای شغلی روزگار نمیگذراند. حالا تمام ترس و آرامشش به خانوادهی جوانی که در کنارش است، خلاصه شده است. خانوادهای ساکن در خانهی خواهرش درکنار دریاچه. در شهر ساکتی در ایندیانا.
راب ویتاف میگوید:«فکر میکنم اینکه به جز خودم، نسبت به دیگران هم مسئولیت پیدا کردم، عوضم کرد و مرا در راه خوبی هم عوض کرد.»