اپیزود نهم فصل دوم سریال «فارگو» به سیم آخر میزند و شیر مرگومیر را باز میکند!
فصل دوم «فارگو» در اپیزود نهمش به نقطهی اوج داستان رسید و زمین و زمان را به خون کشید. زومجی در این مطلب، نگاهی به روند این اپیزود انداخته است.
بعضی وقتها که شاید هر چندین سال یکبار سر میرسد، دوست داری به عنوان منتقد، دست از بررسی کردن، کنارهم گذاشتن جزییات و موشکافیهای ریاضیوار برداری و فقط از «دیدن» و «غرق» شدن در میان ترکیب دقیق تصاویر، صداها و کلمات لذت ببری. دو اپیزود اخیر «فارگو» خصوصیاتی داشتند که آنها را به چنان مقام بلندی میرساند. جایی که پیر و جوان با دهانهای کف کرده به تلویزیونهایشان میخکوب میشوند و نمیتوانند از چیزی که دارند میبینند و از هرج و مرجی که راه افتاده، چشم بردارند و از درونش منطق بیرون بکشند. اپیزود نهم فصل دوم «فارگو» که از مدتها پیش برایش لحظهشماری میکردیم، فراتر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتیم. از قدیم میدانستیم که «قتلعام سوفالس» واقعهی خونینی در گذشته بوده که لو سالورسون را بدجوری تکان داده بود. این درحالی بود که سریال در هشت قسمت قبل نیز با کشت و کشتارهای پرتعدادش روح و بدنمان را آبدیده کرده بود و این اپیزود هم طوری جلو میرفت که از همان دقایق اول میدانستیم چیزی نمیتواند مانع وقوع این رویداد شود، اما باز اپیزود نهم موفق میشود در نمایش خشونت بیپرده و داستانگویی چندلایهاش، شوکهکننده و تحسینبرانگیز ظاهر شود.
«قتلعام سوفالس» اسم کاملا برازندهای است. از قتل چندین افسر پلیس گرفته تا نابودی تمامی اعضای خانوادهی گرهارت و از همه ناراحتکنندهتر، هنک که او نیز بدون دریافت گلوله قسر در نمیرود. نکتهی این حمام خون این است که نوآ هاولی، خالق سریال در طول این فصل به شکل متمرکزی همهچیز را به سوی این اوج، شخصیتپردازی میکرد و اینگونه به تکتک ماشههای چکاندهشده و جنازههای تلنبارشده، عمق و معنی میبخشد و باعث میشود ما هم مثل لو از دیدن این صحنهها دستوپایمان را گم کنیم و بیشتر از این قتلعام، از دلیل بیدلیلش وحشت کنیم. اینکه چقدر مسخره به این نقطه رسیدیم و چگونه انسانها به همین پوچی یکدیگر را هدف میگیرند. قتلعام سوفالس نتیجهی یک برنامهریزی درست و انتخابهای عاقلانه نیست، بلکه نتیجهی یک مشت تصمیماتی که بدون در نظر گرفتن عواقبشان گرفته شدهاند، اعتماد به اطلاعات اشتباهی، غرور و عمل کردن براساس غریزه است که به کشتاری میانجامد که وقتی به عقب نگاه میکنیم، اصلا لازم نبود اتفاق بیافتد. و این چیزی است که به هراس این صحنهها میافزاید: پوچی بیانتهای این مرگها!
از آغاز اپیزود توجه بسیاری بر این بیدلیلی و پوچی است. با یک خلاقیت کوچولوی دیگر از سوی سازندگان داستان را به عنوان فصلی از کتاب «تاریخ جرایم حقیقی در غرب میانه» شروع میکنیم. کمکهای راوی در روشن کردن نکات کور داستانی، بیش از پیش به شدت چرتوپرت بودنِ این اتفاقات اضافه میکند. حضور ناگهانی راوی در این اپیزود فقط حرکتی برای ایجاد تغییر در ساختار روایی سریال نیست، بلکه مثلا ببینید راوی چگونه تمام عواملِ دور از چشم و ناشناختهی داستان را برای ما شرح میدهد و وقتی به هانزی میرسد، چیزی برای گفتن ندارد و میگوید تاریخشناسان هم هنوز دلایل کارش را نمیدانند. این موضوع هم کمی طنز فارگویی به سریال تزریق میکند و هم یادمان میآورد که همهی این آدمها آنقدر بیدلیل کشته شدهاند که فقط برای پیدا کردن دلیلش باید دست به حدس و گمان بزنیم.
اولین عنصر خرابکارِ اپیزود، رییس پلیس چنیِ خنگ و خیکی بود که اگرچه تازه وارد این ماجرای پیچیده شده بود و چیزی دربارهی عمق این جنگ مافیایی نمیدانست، اما رییسبازی درمیآورد و در همان زمان محدود، چندتا تصمیم احمقانه گرفت. از اعتماد کردن دوباره به اِد و پگی، که در این مدت ثابت کردهاند برای اینکه به کسی آسیب نرسانند، باید هرچه زودتر قرنطینه شوند، تا تهدید کردن لو سالورسونی که بیشتر از هرکسی این موقعیت را درک میکند. این وسط، نقشهای که میکشد در مقابله با چیزی که از بیرحمی و هوش گرهارتها و مایک میلیگان میدانیم، بهطرز اعصابخردکنی کوتهبینانه و احمقانه است. اما خب، کسی نمیتواند روی حرف این مرد مغرور حرف بزند. چون او درجهاش از بقیه بالاتر است و همه باید با طنابش وارد چاه شوند.
«فارگو» هفتهی پیش چنین رفتاری را زمینهچینی کرد. در اپیزود قبل آن نژادپرستان باعث شدند تا هانزی از لاکش بیرون بیاید و اینطوری خودشان را دستیدستی به هچل انداختند. در این اپیزود نیز در حالی که این قتلعام باید بهصورت طبیعی براساس درگیری دو گروه مافیایی اتفاق میافتاد، اما این رییس پلیس چنی و برخی از افسرهای زیردستش هستند که با رفتارشان همهچیز را به سوی بحرانی غیرقابلتوقف هدایت میکنند. اما اگر غیر از این اتفاق میافتاد، تعجب میکردم. چون فصل دوم «فارگو» از ابتدا براساس تصمیمات اشتباه و غیرقابلتوضیح طراحی شده و جلو آمده بود و اگر قرار بود حالا یکدفعه همه سر عقل بیایند، آن وقت داستان از مسیر واقعیاش خارج میشد. در این اپیزود نیز چیزی فرق نکرده و فقط به لطف راوی و کسی مثل چنی که به روشنی در حال اشتباه کردن است، ما حرکت این تم در زیر پوست داستان را حس میکنیم. رییس پلیس چنی نمایندهی همان رهبران جنگافروزی است که از بیرون میداننبرد تصمیمهای دیوانهواری میگیرند که به قیمت جان بقیه تمام میشود. البته با این تفاوت که چنی شاید در بهترین تصمیمش خودش را نیز در میان گلولهها قرار داد.
و کماکان پوچی این قتلعام ادامه دارد. سکانس نهایی اکشن از لحاظ هیجان و تنشی که به همراه میآورد، بینقص است. کارگردانی میخکوبکننده است و مثل خوردن یک لیوان آب خنک بعد از روزها سرگردانی در بیابان، آدم را زنده و سرحال و شوکه میکند و واقعا تبدیل به نقطهی اوج کل سریال میشود. ولی اگرچه کل اتفاقات وحشتناک و نحس این فصل به سوی این لحظه قدم برمیداشتند، اما این صحنه نمیتواند دلیلی برای وحشتهایی که قبل از آن آمدهاند، بیاورد و آنها را با یک جمعبندی معنادار توجیه کند. اگرچه برخی خطهای داستانی به انتها میرسند، اما بقیه کماکان باز میمانند. سریال موفق نمیشود تا دلایل واضح روایی برای این پایانِ به شدت تراژیک بیاورد و برخلاف انتظارها، با اینکه گرهارتها هیجانانگیز نابود میشوند، اما هیچ حس افتخارآمیزی در آن وجود ندارد. فلوید توسط یکی از مورد اعتمادترین افرادشان چاقو میخورد و رویارویی بــِر (Bear) و لو، درگیری دو دشمن قدیمی نیست که داستان عمیقی پشت نگاه خیرهشان موج بزند. وقتی به گذشته نگاه میکنیم، میبینیم همهچیز به همین اندازه ناگهانی و غیرقابلتوضیح بوده است. از تصمیم پگی برای آوردن رای به خانه تا کشتن رای توسط اِد و تصمیم دیوانهوارش برای چرخ کردن او. بعدا آنها دست رد به سینهی لو و پیشنهاد کمکش میزنند، تا به این ترتیب، گرهارتها با کانزاس سیتی وارد جنگ شود. نکتهی تحسینبرانگیز سناریوی نوآ هاولی در این است که او ما را به سوی قتلعام سوفالس میبرد و در این راه بدون اینکه شک کنیم و چیزی غیرمنطقی به نظر برسد، علاقهاش به تصمیمات پوچ و بیفکرانهای که ما را به این نقطه میرساند را نیز از دست نمیدهد. و این ما را به یک مطالعهی عمیق از رفتار بشر میرساند. انسانی که رفتارش با اینکه در ظاهر احمقانه و بیپایه و اساس است، اما در آن واحد کموبیش با عقل هم جور در میآید و ما نمیتوانیم آنها را درک نکنیم.
به خاطر همین است که وقتی آدمفضاییها از راه میرسند، نه تنها هیچچیز عجیب و غریب احساس نمیشود، بلکه کاملا با وضعیت قاراشمیش حاضر همخوانی دارد. مطمئنا ماجرای این بشقابپرنده معنی نمادگرایانهی عمیقتر دیگری نیز دارد، اما در این صحنهی بهخصوص، حضور ناگهانی این بشقابپرنده چیزی نیست جز تمهیدی برای دادن ظاهری فیزیکی به آشوبها و دیوانگی بیحد و حصری که بین این آدمها جریان دارد. چیزی که دربارهی پیدا شدن سر و کلهی پشقاب پرنده دوست داشتم، این بود که چه سر وقت از راه رسید و چقدر زیبا همچون آخرین تکهی یک پازل درهمریخته از راه رسید و تمام این اتفاقات را از لحاظ مضحکبودنشان به یک قدم بالاتر منتقل کرد. باز هم مثل بقیهی چیزهایی که قبل از این دیدهایم، این بشقابپرنده هم به جز پرت کردن حواس بــِر و نجات جان لو هیچ نقش دیگری ندارد. نه خبری از توضیحی است و نه اطلاعاتی. تنها چیزی که از آن ساتع میشود، نور گیجکنندگیای است که به اسرار و پیچیدگی ماجرا اضافه میکند. یا در یک کلام، او چیزی نیست جز بخش دیگری از این گندکاری! در فصل دوم «فارگو» با دنیایی طرف هستیم که بیرحمی، شرارت و دیوانگی از سر و رویش میبارد. دنیایی که دختری با بدن بیحرکت مادرش در آشپزخانه روبهرو میشود (چقدر تدوین این صحنه دلخراش است). دنیایی که هیچ توضیح روشنی برای انگیزههای کسی که جرقهزنندهی این کشتار است، ندارد. در چنین دنیایی چگونه میتوان وجود بشقابپرندهها را عجیب خواند؟!
نهایت پوچی اتفاقات این اپیزود زمانی است که میبینیم، اِد و پگی موفق میشوند به راحتی از این مهلکه هم جان سالم به در ببرند. در شروع فصل پگی در وضعیت دوگانهی قرار داشت، اما او رسما دیگر به هرچیزی که در مغزش میگذرد، جواب مثبت داده. مثلا ببینید وقتی اد میایستد و از دیدن بشقابپرنده انگشت به دهان میشود، پگی چگونه با آرامش کامل میگوید: «فقط یه بشقابپرندهاس، اد. باید بریم». به قول خودش او دست از فکر کردن برداشته و در لحظه همان چیزی میشود که میخواهد باشد. باید دید آیا این در مقابل هانزی کمکشان میکند یا نه. هرچند اگر این زوج هفتهی بعد هم کشته شوند، دیگر اهمیت ندارد. اینکه آنها از قتلعامی که خودشان درست کردند، قسر در رفتند، شاید از لحاظ منطقی عجیب بود، اما با توجه به مسیر و تم داستان، قابلپیشبینی بود. اپیزود نهم فصل دوم «فارگو» بیشک یک شاهکار غیرمنتظره بود و تمام انتظاراتی که در این مدت از قتلعام سوفالس رویهم جمع کرده بود را با مهارت فوقالعادهاش در تدوین، انتخاب موسیقی و قاببندی رها کرد. ظاهرا نباید انتظار پایانِ تماما خوشی را داشته باشیم.
تهیه شده در زومجی