// شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴ ساعت ۲۱:۰۰

نگاهی به دو قسمت نخست سریال Jessica Jones

فصل اول سریال «جسیکا جونز» به تازگی در نت‌فلیکس پخش شد. زومجی در این مطلب نگاهی دو اپیزود نخست این سریال انداخته است. همراه زومجی باشید.
jessica-jones-image-1-970x647-cdd اگر از گله و شکایت‌های جزیی که به برخی از فیلم‌های دنیای سینمایی مارول وارد است، فاکتور بگیریم، مهم نیست طرفدار این حجم از اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی از کمیک‌بوک‌های این شرکت هستید یا نه، در هر صورت نمی‌توان کاری که مارول در گردهمایی قهرمانان و دشمنانشان و تشکیل یک شبکه‌ی گسترده و متصل کرده را نادیده گرفت. این وسط، خیلی‌ها مثل خودِ من از حرکت برنامه‌ریزی‌شده‌ای که مارول زده، استقبال می‌کنند، اما نمی‌توانند جلوی خودشان را بگیرند و آرزو نکنند که کاش به جای داستان‌هایی رنگارنگ و غیرجدی، با ماجراهایی ترسناک‌تر، تاریک‌تر و شخصیت‌پردازتر طرف بودیم. چون در اکثر فیلم‌های مارول مهم نیست چندتا آسمان‌خراش سقوط می‌کند و چند نفر می‌میرند، هرگز آن حس خفه‌کننده‌ای که از یک جنگ مرگبار انتظار داریم، گلوی‌مان را نمی‌چسبد و طوری کاراکترهای پُرتعداد فیلم‌ها در زمانی کوتاه در هم گره می‌خورند که هیچ زمانی صرف پرداخت‌شان نمی‌شود. این درحالی است که در دنیای پسا-«شوالیه‌ی تاریکی» کریستوفر نولان زندگی می‌کنیم. روایت واقع‌گرایانه و سیاهی که او و تیمش از کمیک‌بوک‌های بتمن به نمایش گذاشت، انتظارات و ذهن طرفداران را دگرگون کرد. از همین سو، همیشه به مارول این شکایت وارد بوده که چرا برای طرفداران بزرگسالش چیزی رو نمی‌کند. سریال «دردویل» اولین پاسخ مارول به این نیاز بود و حالا «جسیکا جونز» که برخلاف «دردویل» نیاز به سیاه شدن نداشته و از ریشه برای خوانندگان بزرگسال نوشته شده بود، ادامه‌ای بر پاسخ به این نیاز است که خیلی برایش لحظه‌شماری می‌کردیم و بعد از تماشای دو اپیزود از فصل اول آن، دقیقا همان چیزی است که انتظارش را می‌کشیدم. یا بهتر است بگویم سریال در همین دو اپیزود توانست چند متری هم از خط انتظارتم عبور کند و وارد محدوده‌ی شگفت‌انگیزی شود. Jessica-Jones چیزی که باعث می‌شد برای «جسیکا جونز» هیجان‌زده باشم، فقط اتمسفر گرفته و محدودش به خیابان‌های پایین‌شهر نیویورک نبود. خب، این چیزی بود که قبلا در «دردویل» دیده بودیم. بلکه این موضوع بود که اگر «دردویل» داستان ریشه‌ای تبدیل شدن یک وکیل نابینا و خوش‌قلب به ابرقهرمانی تمام‌عیار بود، «جسیکا جونز» داستان تکراری طلوع یک قهرمان نیست. بلکه در حقیقت در حال دیدن زندگی بعد از دوران قهرمانی این زن شکسته هستیم. گفتم «زن شکسته» و باید گفت این هم یکی دیگر از عناصر ویژه‌ی این سریال است. در تاریخ اقتباس‌های سینمایی از روی کمیک‌بوک‌ها که جستجو می‌کنیم، اثر دندان‌گیری با محوریت زن‌ها پیدا نمی‌شود، چه برسد از نوع شکسته‌شان! این اواخر سریال‌هایی مثل «مامور کارتر» و «سوپرگرل» را داشتیم که فرمول‌شکن نیستند و به مرحله‌ی غافلگیری نمی‌رسند. اینکه یک سریال ابرقهرمانی خشن با محوریت قهرمان زنی داشته باشیم که قابلیت‌های ابرقهرمانی‌اش را مخفی کرده و بیشتر در قالب یک کاراگاه تیز و بُرنده با گذشته‌ای وحشتناک فعالیت می‌کند، هرکسی را سر ذوق می‌آورد. حتی مت مرداک هم که شاید قبل از این مشکل‌دارترین کاراکتر تمام دنیای سینمایی مارول بود، خیلی وضعیت روحی و روانی بهتری نسبت به جسیکا دارد. یکی از چیزهایی که دوست داشتم سازندگان انجام دهند همین بود؛ اینکه «جسیکا جونز» بیشتر از سریالی درباره‌ی ابرقهرمان‌ها، سریالی درباره‌ی انسان‌هایی باشد که از قضا چندتایی‌شان قدرت‌های ماوراطبیعه هم دارند. یعنی همان‌طور که مثلا «شوالیه‌ی تاریکی» در واقع یک داستان جنایی با حضور قهرمانان کمیک‌بوکی بود، آرزو می‌کردم «جسیکا جونز» هم این پتانسیل را در آغوش بکشد و تبدیل به سریالی شود که آن را قبل از هرچیز در ژانر «کاراگاهی/جنایی» دسته‌بندی کنیم. خوشبختانه، سریال در این مدت نشان داده به این موضوع آگاه است. مثلا، همین که سریال در اپیزود نخست از نمایش قدرت‌های جسیکا فرار می‌کند، نشان می‌دهد که ما بیشتر از جسیکا جونزِ ابرقهرمان، با داستان جسیکا جونزِ درهم‌شکسته و تنهایی طرف هستیم که شامل تم وحشت‌های روان‌شناختی و کارگردانی نئو-نوآر می‌شود.
چیزی که باعث می‌شود شخصیت جسیکا جونز به سرعت به یکی از دوست‌داشتنی‌ترین قهرمانانم تبدیل شود، پرداختش در قالب قهرمانی انسانی و زمینی است.
این درحالی است که بزرگ‌ترین ترسی که از ساخت این سریال داشتیم این بود که آیا سریال شدت عناصر بزرگسالانه‌ی کمیک‌بوک‌ها را حفظ می‌کند یا نه. اما حالا می‌بینیم که خوشبختانه، تیم ساخت سریال کاملا به استایل و محتوای کمیک‌بوک‌ها وفادار مانده‌اند. از تم‌های زیرمتنی جنسی داستان که در تار و پود داستان ریشه دوانده و درباره‌ی خود جسیکا و رفتار آنتاگونیست قصه با قربانیانش صدق می‌کند گرفته تا توجه به بخش فنی سریال؛ در این خصوص باید گفت «جسیکا جونز» به سرعت ثابت کرد سریال خیلی زیباتری نسبت به «دردویل» است. استفاده از موسیقی جاز و تصویربرداری اتمسفریک، سبک حسی خاصی به سریال بخشیده است و توجه‌ی سنگین سازندگان به استفاده از رنگ تاثیر فوق‌العاد‌ه‌ای داشته است. برای مثال به صحنه‌هایی که اختلالاتِ روانی جسیکا جرقه می‌خورد و ناگهان نور بنفش محیط را پُر می‌کند، نگاه کنید؛ نوری که به سرعت وضعیت حال حاضر او را به زخمی که در گذشته متحمل شده، وصل می‌کند. trish-jpg این وسط، همان‌طور که از سر و وضع و کارهای قبلی کرستن ریتر قابل‌حدس بود، او رسما برای این نقش ساخته شده است. او مجذوب‌کننده است و علاوه‌بر مهارت‌های کمیک، توانایی بالایی در نمایش زنی که در اعماق احساسات شکسته‌اش دست و پا می‌زند هم دارد. او شاید زن ضربه‌دیده‌ای‌ باشد، اما آن را به هیچ‌وجه بروز نمی‌دهد. مثلا در یکی از سکانس‌های قسمت اول وقتی ماشین آن یارو-که-نمی‌دانم-اسمش-چیه را بلند می‌کند و با او وارد درگیری لفظی می‌شود یا در قسمت دوم وقتی بالاخره همسایه‌ی شلوغ طبقه‌ی بالا را ادب می‌کند یا کلا وقتی که با بقیه در تعامل است، با ادای محکم و تیز دیالوگ‌هایش، شخصیت سخت و باحالش را به نمایش می‌گذارد و البته وقتی وارد تنهایی‌اش می‌شویم، می‌توانیم ترس و درد و رنجی که زیر ظاهر قلدرش جولان می‌دهند را نیز حس کنیم.
در «جسیکا جونز» با قهرمانی طرف هستیم که می‌خواهد راه مقابله با مشکلاتی که برای زنان ایجاد می‌شود را نشان دهد
و باید اشاره‌ای ویژه‌ای کنم به نحوه‌ی معرفی منبع این درد و رنج‌ها، یعنی کیل‌گریو یا «مرد بنفش» که به نظر می‌رسد از همین حالا برای تبدیل شدن به یکی از بهترین نیروهای شرور دنیای مارول کمر بسته است. کاری که سازندگان دارند در رابطه با کیل‌گریو می‌کنند را دوست دارم. همان‌طور که از یک سریال کاراگاهی انتظار می‌رود، با یک آنتاگونیست شلوغ‌کار طرف نیستیم، بلکه کیل‌گریو مثل قاتل سریالی‌ای می‌ماند که اهل بازیگوشی هست و بلد است با قدرتی که دارد چگونه قربانیانش را نه برای مدتی، بلکه برای تمام زندگی‌شان، درب‌و‌داغان کند. یکی از ویژگی‌های کیل‌گریو که مرا به یاد انتقاد جرج آر.آر مارتین از آنتاگونیست‌های مارول انداخت، این است که واقعا او در حال حاضر خیلی سرتر از جسیکا است. شاید جسیکا در قسمت دوم یکی از نقاط ضعف او را کشف کرده باشد، اما هنوز همه‌چیز تمام نشده است. شاید جسیکا زور و بازو داشته باشد، اما می‌دانیم که به محض چشم در چشم شدن با کیل‌گیرو، او تبدیل به برده‌ی کیل‌گریو خواهد شد. تازه، سریال در همان اپیزود نخست ثابت می‌کند که به کسی رحم نمی‌کند. این را وقتی می‌فهمیم که جسیکا خوشحال از نجات دخترک ربوده‌شده، او را همراه با والدینش رها می‌کند و بعد تیراندازی دختر به پدر و مادرش در آسانسور به‌طرز شوک‌آوری نشان می‌دهد که کیل‌گریو چه آدم هولناکی است و قدرت کنترل ذهنی‌اش چگونه می‌تواند کاری کند تا به خودتان هم شک کنید و هرگز آرام و قرار نداشته باشید. کسی که بعد از به جهنم کشیدن زندگی زن‌ها، رو به آنها برمی‌گردد و ازشان می‌خواهد تا لبخند بزنند. VLT101-00014R.0 چیزی که باعث می‌شود شخصیت جسیکا جونز به سرعت به یکی از دوست‌داشتنی‌ترین قهرمانانم تبدیل شود، پرداختش در قالب قهرمانی انسانی و زمینی است. همان پروسه‌ای که بروس وینِ نسخه‌ی نولان را به چنان شخصیت‌ نزدیک و قابل‌لمسی تبدیل کرده بود. اصولا ابرقهرمانانی داریم که از قدرت‌های فراطبیعی‌شان برای نجات مردم استفاده می‌کنند. برخی مثل اونجرزها دنیاها را نجات می‌دهند و برخی مثل دردویل محله‌شان را. جسیکا جونز هم آن توانایی‌های فرابشری را دارد، اما من او را به این دلیل قهرمان نمی‌دانم. جسیکا جونز قهرمان است، چون او مثل خیلی از انسان‌های اطرافش، زجرکشیده و بازمانده است. او مورد سوءاستفاده‌های دردناک مردی شیطانی قرار گرفته است و اگرچه این مسئله تاثیر بزرگی روی سلامت روانی‌اش گذاشته است و اگرچه این روزها در دریایی از ترس و افسردگی شناور است، اما دست از مبارزه و نجات کسانی که ممکن است در دام آن مرد بیافتند، برنمی‌دارد و این از هرچیزی قهرمانانه‌تر است. چون او قبل از هرچیز با مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کند که ما هم کم‌ و بیش آنها را تجربه کرده یا در اطراف‌مان دیده‌ایم. بله، ما شاید هرگز در مقابل یک مرد بنفش‌پوش با قدرت‌های ذهنی قرار نگیریم، اما همواره مشکلات غیرقابل‌حلی در زندگی‌مان پیش آمده که مغزمان را به بن‌بست برساند. چنین بحث‌های روانشناسانه‌ی عمیقی در تریلوژی بتمن نولان مورد بررسی قرار گرفت. اینکه چگونه آسیب‌هایی که در کودکی متحمل می‌شویم، می‌توانند تغییر شکل دهند و به نیروی محرکه‌ی ما تبدیل شوند. حالا در «جسیکا جونز» با قهرمانی طرف هستیم که می‌خواهد راه مقابله با مشکلاتی که برای زنان ایجاد می‌شود را نشان دهد. اینکه چگونه برای زندگی کردن در دنیایی که هر لحظه ممکن است ناخواسته به زنجیر افکار مردی ترسناک گرفتار شوی، باید راهی تازه برای بقا پیدا کنی. این موضوع را در اپیزود دوم در قالب شخصیت تریش واکر، دوست جیسکا هم می‌بینیم. او نیز قهرمان زنی است که به جای تسلیم شدن، دارد خودش را در مقابل دنیا قوی می‌کند و البته او تنها کسی است که حرف جسیکا را درباره‌ی قاتل و متجاوزی روانی با توانایی کنترل ذهن باور می‌کند. «جسیکا جونز» می‌توانست یک سریال کاراگاهی ساده باشد، اما هنوز به اپیزود دوم نرسیده‌ایم که تم‌های فمینیستی و روان‌شناختی سریال جوانه زده‌اند. VLT106-14800R.0 تا آنجا که من به عنوان کسی که سریال‌های دیگر مارول را دنبال نمی‌کند، می‌دانم، مارول هرگز در طراحی روابط زنانه قوی و بررسی آنها تلاش سختی نکرده است و بماند که به جز «دردویل»، ساخته‌های مارول درباره‌ی مرد‌ها هم وضعیت بهتری ندارند. اما «جسیکا جونز» شروع قدرتمندی بر این موضوع است. دور و اطراف زندگی جسیکا را که نگاه می‌کنیم، زن‌ها حضور پُررنگی دارند. از دوستش تریش و جری هوگارتِ وکیل گرفته تا هوپ، جدیدترین قربانی کیل‌گریو و همسایه‌ی اعصاب‌خردکنش. همه زن‌هایی هستند که نقش مهمی در زندگی جسیکا ایفا می‌کنند. از تریش که نماد اعتمادبه‌نفس و موفقیت است گرفته تا جری به عنوان کارفرما، هوپ به عنوان انگیزه‌ای برای ادامه دادن و همسایه‌‌ی اعصاب‌خردکنش که فعلا به نوعی نقش زنی آزاردهنده و بی‌خاصیت را برعهده داشته. اینها همه در برخورد با خصوصیاتِ جسیکا سبب خلق چندین شخصیت چندبُعدی و نزدیک به مخاطب شده است. در اپیزود دوم دو نکته‌ی بزرگ دیگر نیز داریم: اولی زمانی است که می‌فهمیم کیل‌گریو برای جایگزین کردن کلیه‌های خرابش، زندگی بقیه را به چه جهنمی تبدیل کرده است و این انگیزه‌ی بیشتری به جسیکا می‌دهد. و بعد او را در حال حمله کردن به حریم خانواده‌ای ناشناس می‌بینیم. برخلاف ویلسون فیسک سریال فعلا قدمی برای همدردی‌پذیر کردن کیل‌گریو بر نداشته است و ظاهرا سازندگان می‌خواهند او را بدون ناخالصی به تجسم واقعی شیطان تبدیل کنند و این لذت‌بخش است! و دومی زمانی است که بالاخره لوک و جسیکا را در حال مشت و لگدپراکنی می‌بینیم. شاید این سکانس در حد اکشن‌های «دردویل» پیچیده نباشد، اما دیدن لوک درحالی که دو انگشتی حریفانش را چپه می‌کند، در آن واحد خنده‌دار و هیجان‌انگیز است. در پایان، وقتی لوک با اره‌برقی بدن غیرقابل‌شکستنش را به‌طرز دراماتیکی آشکار می‌کند، لوک اصلا از داشتن چنین قدرتی خوشحال به نظر نمی‌رسد، بلکه درست مثل جسیکا دل‌خوشی از آن ندارد. شاید لوک با این کار بخواهد بین‌شان فاصله بیاندازد، اما جسیکا بعد از مدت‌ها کسی را پیدا کرده که در دردش شریک است. و این آنها را در ماجرایی بزرگ‌تر شریک می‌کند. آن هم در دنیایی که شیطانش از خدا قوی‌تر است. تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده