// چهار شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۵۹

نقد فصل پنجم سریال BoJack Horseman

فصل پنجم سریال Bojack Horseman یک ‌بار دیگر با اثبات خودش به عنوان یکی از بهترین سریال‌های تلویزیون، به فلسفه‌ی تغییرِ انسان و اهمیتِ تنهایی پرداخت.

یک فصل دیگر با «بوجک هورسمن» (Bojack Horseman) و یک دنیا اشک و اندوه و خرابکاری و دلخوری دیگر با این اسب که انگار به این راحتی‌ها نمی‌خواهد کاری کند تا ما از این به بعد بتوانیم بدون عذاب وجدان از صفت «نجیب» در مقابل اسم این حیوانات استفاده کنیم! سریال‌های خوب مثل دوستانی هستند که در طولانی‌مدت خصوصیاتِ شخصیتی‌شان دست‌مان می‌آید. یکی نقش همان دوست پرحرف‌مان را دارد و دیگری همان دوستِ مایه‌دارمان. یکی همان دوستِ شوخ‌طبع‌مان است و دیگری همان دوستِ عینکی‌مان. خصوصیتِ معرف «برکینگ بد» (Breaking Bad)، مطالعه‌ی تغییر و تحولِ انسان است و «باقی‌ماندگان» (The Leftovers) در یک جمله به بررسی وحشت مرگ و سنگینی اندوه خلاصه می‌شود. سریال‌های خوب به ‌فوق‌متخصصِ یک رشته‌ی منحصربه‌فرد تبدیل می‌شوند. «بوجک هورسمن» هم به مرور زمان به یک دکتر روانکاوِ حرفه‌ای تبدیل شده است. تماشای این سریال مثل نشستن روی مبلِ مطب یک روانکاو و درد و دل کردن و بیرون ریختنِ هر چیزی که مثل آجر راه گلویمان را بسته است بدون حرف زدن است. وقتی با دکتری مثل «بوجک هورسمن» طرف هستیم نیازی به حرف زدن نیست. لازم به تلاش کردن و زور زدن برای تبدیل کردنِ احساساتِ آشفته‌مان، به کلمات و جملات و انتقال منظور و افکارِ پیچیده‌مان وجود ندارد. ما حتی قبل از اینکه از منشی وقت بگیریم. حتی قبل از اینکه قدم به مطب بگذاریم، «بوجک هورسمن» مثل کف دستش از درگیری‌های روانی‌مان خبر دارد و می‌داند که چه چیزی ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه‌مان را درب و داغان کرده است. به این ترتیب «بوجک هورسمن» در طول پنج فصلی که از عمرش می‌گذرد، تبدیل به بهترین سریالی شده است که از ذهن‌‌مان که همچون شهری بعد از یک فاجعه‌ی سونامی است، لایه‌برداری می‌کند و ما را با تکه‌تکه کردن به ابعاد کوچک برای خودمان توضیح می‌دهد. تماشای سریالی که به مرور زمان این‌قدر در تصویری کردنِ شخصی‌ترین اما جهان‌شمول‌ترین و آشنا‌ترین اما غیرقابل‌توصیف‌ترین غریزه‌ها و بحران‌هایمان بی‌نقص شده است به‌طور لذت‌بخشی به مثابه‌ی عملِ دردناک کندن چسب زخم‌های موقتی، برای بخیه زدنِ دائمی زخم‌ها و جراحت‌های عمیق‌مان است. «بوجک هورسمن» حالا نقش یک تصویه‌کننده را پیدا کرده است. از یک طرفِ سیاهی‌ها و کثیفی‌ها و ویروس‌ها را دریافت می‌کند و از آن طرف ریشه‌ی شکل‌گیری و راه خلاص شدن از دست آنها را بیرون می‌ریزد. شاید این حرف‌ها خیلی گل و بلبل به نظر برسند؛ شاید این‌طور به نظر برسد که «بوجک هورسمن» همان دستگاه علمی‌-تخیلی یوتوپیایی موعودی است که فقط کافی است خودمان را بهش بسپاریم تا ما را از شر تمام حشراتی که در ذهن‌مان جولان می‌دهند و لانه کرده‌اند خلاص کند و ما در یک چشم به هم زدن در قالبِ انسانی نو و تازه، از درونش خارج شویم. اما در حقیقت این‌طور نیست.

شاید کارِ «بوجک هورسمن» در موشکافی رفتارمان و فهمیدنِ ما بهتر از خودمان خوب است، ولی مهم‌ترین چیزی که «بوجک هورسمن» درباره‌ی انسان‌بودن می‌داند این است که گم شدن و خودمان را به نفهمی زدن برای ادامه دادن در مسیرِ اشتباه و توجیه کردن اشتباه‌مان در مقابل تمام کسانی که بهمان هشدار می‌دهند بزرگ‌ترین خصوصیت‌مان است. بالاخره تعجبی ندارد که شخصیت اصلی داستان، بازیگر مشهوری است که حواسش را با غرق کردن خودش در زرق و برق‌های زندگی روی تپه‌های «هالیوو»، از مشکلات و کمبودهایش پرت می‌کند. شاید «بوجک هورسمن» روانکاو فوق‌العاده‌ای باشد، ولی همزمان خوب می‌داند که فهمیدن تا باور کردن و چسبیدن به آن و بهانه نیاوردن و توجیه نکردن و راضی شدن برای به کار بستن این یافته‌ها کار اصلا راحتی نیست. می‌داند همیشه این احتمال وجود دارد که تلاش برای بازگشت به مسیر اصلی، به راحتی دوباره به گم شدن و به بیراهه کشیده شدن و سقوط‌های شدیدتر از قبل منجر شود. از همین رو «بوجک هورسمن» که کارش را به عنوان یک سیت‌کام کارتونی شروع کرد، به تدریج به یک پسا-سیت‌کام پوست انداخت. سیت‌کام‌های تیر و طایفه‌ی «فرندز» معمولا درباره‌ی خوشحالی‌های دائمی با دست‌اندازهای موقتی هستند. آنها معمولا حول و حوشِ به تصویر کشیدنِ وضعیتِ ثابتِ خوش‌گذرانی عده‌ای دوست و رفیق بدون هیچ غمی در دنیا می‌چرخند. تا اینکه همه‌چیز به یک پایانِ خوشِ تمام‌عیار برای همگی منتهی می‌شود. «بوجک هورسمن» اما ورق را برگردانده است. حالا ما با کاراکترهایی به رهبری خودِ بوجک هورسمن طرفیم که در بدبختی و بحران و مخصمه‌ی روانی ممتد قرار دارند. اگر در سیت‌کام‌های کلاسیک، خوشحالی به حدی همیشه پابرجاست که آنها را به وادی فانتزی وارد می‌کند، «بوجک هورسمن» درباره‌ی پابرجا ماندنِ ضایعه‌های روانی است. درباره‌ی لجبازی خودآگاه یا ناخودآگاه آدم‌هایی است که درست مثل دنیای واقعی، به زندگی‌شان به عنوان مردگان متحرک ادامه می‌دهند و به محض اینکه به نظر می‌رسد خودشان را پیدا کرده‌اند، باز به خودشان می‌آیند و می‌بینند که در ویرانه‌ی آخرالزمانی اتمی جدیدتری قرار دارند. یا بعضی‌وقت‌ها حتی با وجود آگاهی از وضعیت اسفناکشان، ولو شدن و کشیدن هوای رادیواکتیوی به درون‌ ریه‌هایشان را به تلاش برای از نو ساختن ترجیح می‌دهند. پس «بوجک هورسمن» به عنوان یک ضدسیت‌کام به پرتره‌ی ایده‌آل و پرجزییاتی از جنگیدنِ با افکار افسارگسیخته‌مان بدل شده است. سیت‌کامی با خوشحالی‌های موقتی و دست‌اندازهای دائمی. با انگیزه‌های امیدبخش و بی‌انگیزگی برای عمل کردن به آن انگیزه‌ها. به تصمیم برای بالا رفتن از کوه و قل خوردن و سقوط کردن به قبل از جایی که شروع کرده بودیم.

bojack horseman

از همین رو «بوجک هورسمن» به همان اندازه که فرمولِ سیت‌کام‌سازی را پیشرفت داده است و به شورش علیه قواعد و کلیشه‌های آن بلند شده است، به همان اندازه هم به سریالِ هوشمندانه‌ای در بین سریال‌های ضدقهرمان‌محور تبدیل شده است. در دنیای محبوبیتِ والتر وایت‌ها و ریک سانچزها و فرانک آندروودها و تونی سوپرانوها، خیلی راحت می‌توان اغوای قدرت و کاریزما آنها شد. اگرچه در ابتدا به نظر می‌رسید که بوجک هورسمن هم قرار است به جمع این دست ضدقهرمانان وارد شود، اما رافائل باب-واکسبرگ به عنوان خالقِ سریال، قوس شخصیتی بوجک را وارد مسیر متفاوتی کرده است. حقیقت این است اگرچه همگی می‌توانیم تمام جنایت‌ها و کثافت‌کاری‌های والتر وایت و ریک سانچز را فهرست کنیم، ولی شکی در این وجود ندارد که همزمان همیشه چیزی وجود دارد که رفتارشان را به عنوان شخصیت‌های تبهکار اما تراژیک توضیح می‌دهد. این برای والتر وایت می‌تواند دست و پا زدن او در مقابل بی‌عدالتی دنیا باشد و برای ریک، نبوغِ فرابشری‌اش که دیدنِ پشت پرده‌ی پوچِ هستی، او را به آدمِ تلخ و بی‌احساسی تبدیل کرده است. این ضدقهرمانان به ازای تمام بلاهایی که سر آدم‌های دور و اطرافشان می‌آورند، آن‌قدر جذاب هم هستند که نمی‌توانی دوستشان نداشته باشی. همیشه این احتمال وجود دارد که خصوصیاتِ تنفربرانگیزشان زیرِ قدرتشان مدفون شوند و زیاد به چشم نیایند. از افسارگسیختگی غبطه‌برانگیز والتر وایت در تبدیل شدن به امپراتور مواد مخدر تا نبوغِ ریک سانچز در چرخاندنِ کیهان و تمام موجوداتش نوک انگشتش. بوجک هورسمن اما هیچ‌وقت به کاراکترِ جذابی در مایه‌های دیگر ضدقهرمانانِ معروفِ تلویزیون تبدیل نمی‌شود. البته که بوجک، شخصیتِ قابل‌همذات‌پنداری و تعریف‌شده‌ای دارد و با اینکه می‌دانیم بحران‌های درونی او از چه جاهایی سرچشمه می‌گیرند، ولی سریال هیچ‌وقت سعی نکرده تا رفتارش را توجیه کند و عنصرِ اهمیتِ خود او در زندگی آشفته‌اش را از معادله حذف کند. معمولا رویدادِ وحشتناکی در گذشته به عنوان چیزی که سوختِ موتورِ فعالیتِ این ضدقهرمانان را تامین می‌کند وجود دارد. و البته خیلی راحت می‌توان از این رویداد به عنوان چیزی که از کنترلِ آنها خارج است و آنها را به‌طرز ترمیم‌ناپذیری زخمی کرده است یاد کرد. «بوجک هورسمن» اما از این رویداد وحشتناک به عنوان توجیهی برای اینکه بوجک می‌تواند راه بیافتد و هر کاری که دوست داشت انجام بدهد استفاده نمی‌کند. سریال حتی یک لحظه مسئولیتِ رفتارِ بوجک را فراموش نمی‌کند. شاید خودش بخواهد از زیر این مسئولیت قسر در برود، اما سریال نه. شاید بوجک کودکی افتضاحی داشته است، ولی سریال مدام یادآور می‌شود که مشکلِ اصلی او، عدم توانایی چشم در چشم شدن با آن گذشته، فهمیدنِ ریشه‌ی آن و کنار گذاشتنِ عادت‌های خودخواهانه‌ی بدش است.

شاید یکی از کلیدی‌ترین دیالوگ‌های سریال که حکم لحظه‌ی شروع واقعی داستان بوجک هورسمن را دارد، دیالوگی در اواخرِ اپیزود یازدهم فصل اول است؛ بوجک به پنلی که دایان به خاطر کتابی که براساس بوجک هورسمن نوشته است برگزار کرده می‌رود، پشت میکروفون قرار می‌گیرد و با لحنی التماس‌گر و وحشت‌زده‌‌ای که گویی همه‌چیز به جواب مثبت به سوالش بستگی دارد از دایان می‌پرسد: «به نظرت هنوز واسه من دیر نشده؟» دایان: «چی؟» بوجک: « یعنی آخه من حتما باید همینجوری که هستم بمونم؟ اون شخصیت توی کتاب بمونم؟ هنوز واسم دیر نشده، نه؟ دایان می‌خوام بهم بگی که هنوز دیر نشده. باید بهم بگی که من آدم خوبی هستم. می‌دونم که می‌تونم آدمِ خودخواه و خودشیفته و خودتخریبگری باشم، ولی اون ته‌مه‌ها. توی عمق وجودم، آدم خوبیم. و می‌خوام که بهم بگی که آدم خوبیم دایان. بهم بگو. خواهش می‌کنم دایان. بگو که آدم خوبی‌ام». اگرچه زمانی که بوجک را در آن حالتِ معصومانه و ترسیده پشت میکروفون در حال چنگ انداختن به هر چیزی که می‌توانست او را از حقیقت وحشتناکی که درباره‌ی هویتِ واقعی‌اش فهمیده بود آزاد کند دیدیم فکر می‌کردیم که خب، از این به بعد شاهدِ رشد و پیشرفت او برای بیرون آمدن از دره‌ای که به تهش رسیده بود خواهیم بود. ولی چقدر خوش‌خیال بودیم، چقدر لجبازی و مقاومتِ طبیعی انسان در برابر تغییر کردن را فراموش کرده بودیم، چقدر تمایلِ این سریال به شیرجه زدن به درون پیچیدگی‌های روانشناسی را دست‌کم گرفته بودیم. چون نه تنها بوجک خیلی زود بیشتر از چیزی که فکر می‌کردیم سقوط کرد و به سقوط کردن ادامه داد، بلکه دیگر خودش تنها قربانی خودتخریبی و خودخواهی‌‌هایش نبود. بوجک کم‌کم به بیماری با یک ویروسِ واگیردار تبدیل شده بود که هر کسی که در شعاعش قرار می‌گرفت سرایت می‌کرد و آنها را هم گرفتار می‌کرد.

bojack horseman

وقتی بوجک در پایانِ فصلِ اول برای تاییدِ اینکه آدم خوبی است به پای دایان افتاده بود، باید قبل از بیرون آمدن از ته دره، به اعماقِ تاریک‌تری از آن سقوط می‌کرد تا بتواند از آن سمت بیرون بیاید. البته اگر بیرون آمدنی هم در کار بود. بوجک تا جایی سقوط کرده بود که همان نور ضعیفِ خورشید هم جای خودش را به ظلماتِ غلیظ‌تری داده بود. به‌طوری که حالا به نظر می‌رسید تنها راهی که برای رفتن باقی مانده است پایین است. تا جایی که داستانی که به عنوان داستانِ رستگاری بوجک هورسمن شروع شده بود جای خودش را به داستانِ مرگ تدریجی رویای رستگاری بوجک داده بود. به نظر می‌رسید بوجک حالا همچون یک بمب‌گذار انتحاری، کلیدِ انفجار جلیقه‌اش را زده است و فقط در حالتِ سوپراسلوموشن منتظر است تا جریان الکتریسیته به چاشنی برسد و خودش و تمام آدم‌های دور و اطرافش را یک‌بار برای همیشه نابود کند. اما حقیقت این است که این سقوط آزاد همیشه با یک جدال همراه بوده است. بوجک به همان اندازه که راه خودش را به سوی نقاط تاریک‌ترِ دره باز می‌کند، به همان اندازه هم به هر چیزی که گیر می‌آورد چنگ می‌اندازد تا از سرعتش بکاهد. او شاید تا مرزِ ارتباط با فرزندِ نوجوان دوستش رفته باشد. اگرچه با رفتار بدش، شرایط اوردز کردن سارا لین که بوجک حکم الگویش را داشته فراهم کرده است. اگرچه سرش را زیر دریایی الکل و تپه‌ای از قرص فرو کرده است و اگرچه آدم‌های زیادی را دلخور کرده است و همه‌چیز را بارها و بارها سوزانده و خاکستر کرده است. اگرچه بارها قول داده تا بهتر شود و زیر قولش زده است. اگرچه بوجک آدم خوبی نیست. اما بوجک آدم بدی هم نیست. او بعضی‌وقت‌ها از صمیم قلب به دیگران اهمیت می‌دهد. برای پیدا کردن مادرِ بچه اسب آبی در دنیای زیر آب خودش را به دردسر می‌اندازد و در جریان فصل چهارم هم خیلی بهتر از چیزی که از او انتظار داریم هوای خواهرش هالی‌هاک را دارد. فاصله‌ای که بین چیزی که بوجک می‌خواهد باشد و چیزی که بوجک واقعا هست، همیشه قلب درگیری‌های اصلی سریال بوده است.

«بوجک هورسمن» به همان اندازه که فرمولِ سیت‌کام‌سازی را پیشرفت داده است و به شورش علیه قواعد و کلیشه‌های آن بلند شده است، به همان اندازه هم به سریالِ هوشمندانه‌ای در بین سریال‌های ضدقهرمان‌محور تبدیل شده است

سیلوانو آریاتی، روانشناسِ ایتالیایی، در کتابش «روان‌درمانی افسردگی شدید و خفیف» رابطه‌ی بین یک قهرمانِ تراژیک مثل بوجک هورسمن را با یک بیمارِ مبتلا به افسردگی مثل بوجک هورسمن مقایسه می‌کند: «آیا می‌توان شرایط یک قهرمانِ تراژیک را با یک بیمارِ مبتلا به افسردگی شدید مقایسه کرد؟ در برخی موارد بله. قهرمان خودش را در موقعیتِ تراژیکی پیدا می‌کند که اجتناب‌ناپذیر، برگشت‌ناپذیر یا به‌طرز شدیدی ناخواسته است. مثل شکستِ جبران‌ناپذیر یک نفر در ماموریتش، برنامه‌ یا هدفِ زندگی‌اش که یک عمر در جستجویش بوده است و پس زدن خود زندگی به هوای رسیدن به ایده‌آل می‌ماند. قهرمان در مشتِ نیروهای غیرقابل‌کنترل یا مسئولِ کارهایی که بدون آگاهی از آنها انجام داده بود است؛ حتی اگر هم او از آنها آگاه بوده، از اهمیتشان و عواقب احتمالی‌شان آگاه نبوده است. او باید همچون یک خدا بدون اشتباه باشد، اما او یک انسان است و عیب و ایراد دارد. اودیپوس موفق به دیدن حقیقت نمی‌شود، اُتلو حسود است، لیر مغرور و متکبر است و هملت قادر به تصمیم‌گیری نیست. در برخی موارد اگر عناصرِ تاثیرگذار دیگر دست به دست هم نمی‌دادند، نقص‌های قهرمان به تنهایی برای فراهم کردن شرایط فاجعه کافی نبودند. برای مثال اگر اُتلو توسط ایاگو گمراه نمی‌شد که به وفاداری همسرش شک کند و او را بکشد، اگر مکبث توسط جادوگران وسوسه نمی‌شد، سرنوشتشان تغییر می‌کرد. بعضی‌وقت‌ها به نظر می‌رسد گروهی از عناصرِ تاثیرگذار علیه یک انسان توطئه می‌کنند؛ کسی که هر چقدر هم به ابعاد انسانی‌اش بنازد، کماکان کوچک‌تر از آن است که توانایی مقابله با وضعیتِ غول‌آسایی را که با آن روبه‌رو می‌شود داشته باشد. ما می‌توانیم قهرمانِ نفهته در بیمارِ مبتلا به افسردگی‌مان را نیز ببینیم که درون یک درامِ تراژیک زندگی می‌کند. او اگرچه پروتاگونیستِ داستان است، اما اغلب اوقات دست‌های پشت پرده، شرایط را طوری طراحی کرده‌اند که او در مشتِ نیروهای غیرقابل‌کنترلی قرار دارد. با این حال نقص‌های بیمار هم نقش‌های تعیین‌کننده‌ای بازی می‌کنند: عدم شناختنِ الگوهای مشکل‌سازی که برای خودش انتخاب کرده است؛ عدم تمایلش به تغییر دادن اهدافِ زندگی‌اش و پیدا کردنِ جایگزین؛ و تعهد کامل به یک هدف برخلاف هشدارهای نامحسوسِ پرتکراری که از بیمار می‌خواهند که باید طرز فکر کردن و احساس کردنش را عوض کند. ادبیات تراژدی در برخی موارد حکم یک طغیانِ انسانی را دارد. بازتاب‌دهنده‌ی وحشتی است که انسان‌ها بعضی‌اوقات با آن روبه‌رو می‌شوند، زجرِ بی‌عدالتی‌هایی که تحمل می‌کنند و عذابی که می‌کشند است. طغیان علیه هر کسی که مسئول است؛ خدایان، سرنوشت، شرایط تاریخی یا اجتماعی یا طغیان علیه محدودیت‌های طبیعتِ انسان. بیمارِ مبتلا به افسردگی هم یک طغیان‌گر است، اما اغلب اوقات از قدرتِ ذاتی قهرمانِ تراژیک که در نهایت وضعیت خودش را قبول می‌کند بهره نمی‌برد. بیمار حتی ممکن است برخی اوقات شان و وقارش را از دست بدهد و با شخصِ خودش درگیر شود. این یعنی ما باید این بیمار را در موقعیتِ تراژیک‌تری در مقایسه با قهرمانِ تراژیک نظاره کنیم؛ چرا که برخلاف قهرمان، بیمار تا زمانی که با موفقیت درمان نشده است، نمی‌تواند ایمان به خودش یا ایده‌هایش را حفظ کند و  حتی از افسردگی خودش، از طغیان خودش هم بیزار می‌شود... شخص افسرده با اختلاف بزرگی بین چیزی که او در زمینه‌ی روابط انسانی و اهداف زندگی آرزوی رسیدن بهشان را دارد و چیزی که واقعا می‌تواند در واقعیتِ ضعیفش به آن برسد روبه‌رو می‌شود. او نمی‌تواند این درگیری را حل کند. چیزی که در دسترس قرار دارد برای او غیرقابل‌قبول است و او توانایی رسیدن به چیزی که قابل‌قبول است را هم ندارد. به این ترتیب او با وضعیتِ تراژیکِ عدم داشتنِ قدرت تصمیم‌گیری مواجه می‌شود».

و این درگیری همان چیزی است که باعث شده به همان اندازه که بعضی‌وقت‌ها از بوجک قطع امید می‌کنیم، به پیروزی در مبارزه‌ی طاقت‌فرسایش هم امید داشته باشیم. بزرگ‌ترین چیزی که باعث می‌شود با وجود تمام کارهای وحشتناکِ بوجک هورسمن، همچنان با او همدلی کنیم، سختی کمرشکنِ خلاص شدن از چنگالِ هیولای افسردگی است. این بیماری بزرگ‌ترین آنتاگونیستِ سریال است. جان کیتس، شاعر مکتب رمانتیسیزم جمله‌ی معروفی دارد که می‌گوید: «من در آن وضعیت روانی‌ای هستم که اگر زیر آب بودم، به ندرت برای آمدن روی آب دست و پا می‌زدم». بوجک نمادِ زنده و متحرک این جمله‌ی سهمگین است. افسردگی عده‌ای همچون ابرهای بارانی سیاهی هستند که به همان سرعت که آمده بودند، به همان سرعت هم جای خودشان را به خورشید تابان می‌دهند. ولی برای عده‌ای دیگر، آن ابرهای بارانی سیاه به ساکنِ همیشگی آسمانِ روحشان تبدیل می‌شوند که فقط به مرور زمان طوفانی‌تر و دل‌گیرتر می‌شوند. چگونه شخصی مثل بوجک که از شدت افسردگی، حتی حوصله‌ی دست و پا زدن برای جان خودش را هم ندارد و ترجیح می‌دهد تا حواسش را از پُر شدن ریه‌هایش از آب و غرق شدن پرت کند، به زندگی برمی‌گردد. چه اتفاقی می‌افتد که مقاومت در مقابل مرگ تبدیل به مقاومت در برابر زنده ماندن می‌شود. چه اتفاقی می‌تواند ترس از نابودی جای خودش را به بی‌تفاوتی در مقابل فرو رفتن در اعماق آب می‌دهد. یکی از مهم‌ترین دلایلش به دوران کودکی مربوط می‌شود. افلاطون در کتاب «جمهوری» می‌نویسد: «آغاز مهم‌ترین بخش از هر چیزی است. مخصوصا در رابطه با چیزهای جوان و لطیف؛ چرا که آن زمانی است که شخصیت در حال شکل‌گیری است و تاثیرِ دلخواه راحت‌تر دریافت می‌شود». یا همان‌طور که ویلیام وودزورث، شاعرِ انگلیسی، هزاران سال بعد از افلاطون گفت: «کودک، پدرِ انسان است». مسئله این است که الگوهای رفتاری آسیب‌زننده‌ی ما در بزرگسالی، در واقع در کودکی حکم مکانیزم‌های دفاعی‌مان در شرایط غیرایده‌آل را داشته است. به عبارت دیگر اغلب اوقات مشکلاتِ فعلی‌مان، راه‌حل‌هایی هستند که در برابرِ مشکلاتِ زندگی قبلی‌مان به فکرمان رسیده بودند. پدیده‌ی تبدیل شدنِ راه‌حل‌ها به مشکلات بسیار فراگیر است و توضیح می‌دهد که چرا ما به خصوصیات شخصیتی و رفتاری‌ای پناه می‌بریم که در درازمدت به سدی جلوی پیشرفت‌مان تبدیل می‌شوند. هیچ شکی درباره‌ی اینکه بوجک، کودکی هولناکی داشته است وجود ندارد. مورد توجه قرار نگرفتنِ او در کودکی توسط والدینش، او را در بزرگسالی به آدم خودخواه و خودشیفته‌ای در حد والدینش تبدیل کرده است. چرا که فکر می‌کند تنها راهی که می‌تواند جلوی تکرارِ زجرهای دوران کودکی‌اش را بگیرد، تبدیل شدن به افرادی مثل والدینش است. این مکانیزم دفاعی برای مبارزه با بزرگ‌ترین وحشتش، حالا به بزرگ‌ترین مشکلش تبدیل شده است. در نتیجه اکثر اوقات کسانی که با درگیری‌های عصبی و روانی دست و پنجه نرم می‌کنند، بیش از اینکه به‌طور ذاتی مشکل‌دار باشند، قربانی شرایط بدی بوده‌اند که کنترل کمی در مقابلشان داشته‌اند.

مایکل ماهونی در کتاب «روان‌درمانی سازنده» در این باره می‌نویسد: «اگر به همه‌ی فرم‌های درگیری و اختلال‌های شدید روانی مثل اعتیاد، انزواطلبی، بی‌اشتهایی، دوری‌گزینی، پُرخوری عصبی، افسردگی، چاقی، پارانویا، وسواس و حتی اسکیزوفرنی نگاه کنید، همه‌ی آنها می‌توانند نقشِ نوعی راه‌حل‌های هزینه‌بر و دردناک را داشته باشند. آنها معمولا حکمِ راه‌حل‌های کوتاه‌مدتی برای مشکلاتِ مربوط به درد و معنا را دارند. سپس این راه‌حل تبدیل به یک الگو، یک الگوی ثبیت‌شده می‌شود که منافعِ فوری‌اش توسط بهایی که در طولانی‌مدت باید داده شود خنثی می‌شود. اعمالی مثل دوری‌گزینی، اعتراض و انزواطبی اغلب اوقات به دلیلِ حس محافظتی که ایجاد می‌کنند انتخاب می‌شوند». ما در اپیزودهایی مثل اپیزودِ ششم فصل چهارم که به جدالِ بوجک با ذهنِ پریشان و وراجش اختصاص داشت، تمایلِ او به پناه بردن به رفتارهای بد به منظور محافظت از خودش را دیده‌ایم. در این اپیزود دیالوگ‌های جالبی بین بوجک و آقای پینات‌باتر رد و بدل می‌شود. بوجک که می‌ترسد نکند تمام خرابکاری‌های قبلی‌اش با آدم‌های دور و اطرافش را با هالی‌هاک هم تکرار کند می‌گوید: «می‌دونم قراره همه کارارو بوجکی کنم... منظورم اینه که همه چیو خراب کنم تا وقتی که ازم متنفرم شه. فکر نکنم دیگه اینو بتونم تحمل کنم». آقای پینات‌باتر: «خب، شاید این‌دفعه اون کاری که اونو از خودت متنفر کنی انجام نده». بوجک: «من نمی‌خوام. ولی هر بار که منو با اون چشمای بی‌گناهه بزرگش نگاه می‌کنه، تنها چیزی که می‌تونم بهش فکر کنم تمام گندهای که تا حالا زدمه و بعد فکر می‌کنم من ارزش این نوع دوست داشتنارو ندارم». آقای پینات‌باتر: «ببین بوجک، من درباره‌ی متوازن کردن بودجه‌ی ایالت چیزی نمی‌دونم. یا اینکه چطور یه پیشنهاد به قانون تبدیل می‌شه. من خیلی چیزا رو درباره‌ی خیلی چیزا نمی‌دونم. ولی اینو می‌دونم: همه ارزش اینکه دوست داشته بشن رو دارن». بوجک آن‌قدر مورد خشم و آزار والدینش قرار گرفته است که احساس می‌کند که لایقِ عشق نیست. این احساس در کودکی بهش کمک می‌کرده تا در مقابل بی‌تفاوتی والدینش دوام بیاورد و به خودش کمک کند تا آسیب کمتری از والدینش ببیند، اما حالا این مکانیزم دفاعی در درازمدت به یک الگوی رفتاری تبدیل شده است و سراسیمگی و آشفتگی ناشی از ترسِ بوجک که نکند سرپرستی مثل والدینِ خودش برای هالی‌هاک باشد و اینکه او لیاقتِ مورد دوست داشتن توسط او را ندارد، باعث می‌شود که بوجک دست به کارهای دیوانه‌واری بزند که بدتر اوضاع را خراب می‌کنند.

bojack horseman

نیاز به مورد عشق قرار گرفتن طوری در بوجک له و لورده و آش و لاش شده است که او همیشه در این زمینه لنگ می‌زند. مسئله این نیست که عدم بهره بردنِ او از عشق خالصِ مادرانه، عشق را در او نابود کرده است، بلکه مشکل اصلی این است که او علاوه‌بر وحشت داشتن از عشق، به آن به عنوان رفتاری که از او محافظت می‌کند نگاه می‌کند و علاقه‌ای به تغییرِ طرز نگاهش ندارد. اینجا با پدیده‌ی مقاومت روبه‌رو می‌شویم که گریبانگرِ همیشگی بوجک بوده است. پدیده‌ای که یکی از بحث‌های کلیدی در حوزه‌ی روانشناسی است. برای مثال سیگموند فروید که در ابتدا علاقه‌ی فراوانی به استفاده از پتانسیلِ هیپنوتیزم برای درمان بیمارانش داشت، بعدا این تکنیک را رها کرد و درباره‌اش نوشت: «هیپنوتیزم اجازه نمی‌دهد تا مقاومتی را که بیمار با آن به بیماری‌اش چنگ می‌اندازد و حتی علیه بهبود خودش مبارزه می‌کند در نظر بگیریم؛ اما همین پدیده‌ی مقاومت است که به تنهایی درک رفتار روزانه‌ی شخص را قابل‌فهم می‌کند». در چند دهه‌ی گذشته روانشناسان به این نتیجه رسیده‌اند که مقاومت‌مان در مقابل تغییر کردن بیش از اینکه یک رفتارِ ناهجار باشد، بازتاب‌دهنده‌ی ابزارِ مهمی برای بقایمان است. همان‌طور که اُرگان‌های فیزیکی‌ بدن برای فعالیت در مقابلِ تغییراتِ دراماتیک مقاومت می‌کنند، حس خودپنداری انسان هم به دلایلِ مهمی در مقابل تغییرات از خود محافظت می‌کند. ما برای فعالیت کردن در دنیا به کانسپتِ منظم و منسجم و تعریف‌شده‌ای از خودمان نیاز داریم. داشتنِ حس خودپنداری ضعیف، زندگی کردن را به کار دشواری تبدیل می‌کند و در واقع مبتلایان به اختلالِ شخصیت مرزی، از عدم توانایی در حفظِ حس خودپنداری منظمشان رنج می‌برند. مایکل ماهونی در «روان‌درمانی سازنده» در این‌باره می‌نویسد: «خیلی از مردم تغییر نمی‌کنند، یا تغییرِ زیادی نمی‌کنند. چون ما اساسا موجوداتِ محافظه‌کاری هستیم. تقصیر خودمان نیست. فرم زندگی‌مان است. انسجام و تداوم عناصرِ حیاتی زندگی‌مان هستند و تعجبی ندارد که این تم‌ها در زندگی روانی‌مان هم ابراز می‌شوند. محافظه‌کاری روی تمایلِ انسان به سوی ساختار تاکید می‌کند. ما نه تنها به دنبال نظم هستیم، بلکه به آن نیاز داریم. ما با سیستم‌هایی از فعالیت‌ها سازمان‌دهی شده‌ایم و اغلب اوقات از الگوهایمان با قدرت محافظت می‌کنیم. برنامه‌‌ریزی هسته‌ی مرکزی‌مان دستور مقاومت در برابر تغییر کردن می‌دهد. این الگوها به عادت‌های مرسوم حیات‌مان تبدیل می‌شوند. عادت‌ها به خانه‌ها تبدیل می‌شوند. عادت‌ها مثل یک صندلی راحتی آشنا یا راه کهنه‌‌شده‌ای به سمت دستشویی یا آشپزخانه، به راه و روش‌های زندگی کردن تبدیل می‌شوند. قدرتِ تکرار، مهیب است. خیلی بیشتر از یک ایستایی ساده یا تغییر مکان از فعالیتی آگاهانه به فعالیتی ناخودآگاه است. الگوهای قدیمی به خانواده تبدیل می‌شوند. آشنایت آنها با خود جذابیت به همراه می‌آورد. حتی وقتی عواقبِ تکرار این الگوها به‌طرز قایل‌پیش‌بینی‌ای دردآور است، عادت‌های قدیمی آرامش‌بخش هستند... بیشتر از همه در زمان حملاتِ عصبی به این "موقعیت امن" چنگ انداخته می‌شود. موقعیتِ امنی که می‌تواند آغوش یک پدر و مادر یا معشوقه، مکانی برای مخفی شدن یا فرار کردن به آنجا یا در مجاورتِ عضوِ آلفا باشد. حتی با اینکه امنیتی که آنها فراهم می‌کنند چیزی بیشتر از توهم نیست، ولی انسان توهم را به جایگزین‌هایش ترجیح می‌دهد. به همین شکل، عادت‌های قدیمی اغلب اوقات به پناهگاه‌ تبدیل می‌شوند».

مسئله این نیست که عدم بهره بردنِ بوجک از عشق خالصِ مادرانه، عشق را در او نابود کرده است، بلکه مشکل اصلی این است که او علاوه‌بر وحشت داشتن از عشق، به آن به عنوان رفتاری که از او محافظت می‌کند نگاه می‌کند

اگرچه مقاومتِ ما در برابر تغییر کردن حکم وسیله‌ای برای حفاظت از خودمان را دارد، ولی این به معنای ناتوانی‌مان در تغییر کردن نیست. ما زندانیانِ کودکی‌مان نیستیم و پتانسیلِ تغییر در بزرگسالی‌مان وجود دارد. در عوض تصویرِ ترسناکی که این تئوری ترسیم می‌کند این است که این کار اصلا آسان نیست و نیاز به تلاشِ متداوم در طولانی‌مدت دارد. و البته در جریان پروسه‌ی تغییر، طبیعی است که با حملات عصبی و افسردگی و شک و تردید روبه‌رو شویم. آنها لزوما به این معنا نیستند که ما در مسیر اشتباه قرار داریم یا تلاش‌هایمان در نهایت به شکست منتهی می‌شود. بلکه باید به آنها به عنوان واکنش‌های طبیعی نیازِ ذهن به نظم و انسجام و تدوام نگاه کنیم که زیر چکش‌های تغییر، فریاد می‌زنند و جیغ می‌کشند. و اگرچه تغییر کردن ساده نیست، ولی تغییر نکردن هم چیزی به جز زجر و درد بیشتر به همراه نمی‌آورد. یا همان‌طور که مایکل ماهونی می‌گوید: «عملِ تغییر کردن، عمل زندگی کردن به واقع که قابل‌انجام شدن توسط شخص دیگری به جای یک نفر دیگر نیست. همان‌طور که یکی از ارباب رجوع‌هایم به‌طرز عمیقی می‌گوید "هیچکس نمی‌تواند به جای تو زندگی کند یا به جای تو بمیرد". زندگی پروژه‌ی شخصی خودت است... هیچکس تاکنون کسی مثل تو نبوده و نخواهد بود. هیچکس در شرایط تو، با پس‌زمینه‌ی تو با این لحظه و گزینه‌هایی که جلوی رویت می‌گذارد برخورد نکرده است... مطالبه‌های زندگی کردن تا حدودی برای هرکدام از ما فرق می‌کند. ما می‌توانیم درس‌های مهمی از کسانی که قبل از ما آن را تجربه کرده‌اند یاد بگیریم... اما در نهایت تک‌تک ما با ترکیب‌بندی منحصربه‌فردی از چالش‌ها روبه‌رو می‌شویم و مسئولیتِ بسیار شخصی‌ای در مقابلِ تصمیمانی که برای حرکت رو به جلو در زندگی‌هایمان می‌گیریم داریم. ما فقط از اطلاعاتِ جسته و گریخته، درکِ محدود و کنترلِ ناقصی بهره می‌بریم. با این وجود دنیای فیزیکی و جوامع اجتماعی‌مان، ما را مقصر می‌دانند. این است مخصمه‌ی وجودی مشترک‌مان».

با اینکه تا اینجا هنوز روی فصل پنجم «بوجک هورسمن» ریز نشده‌ایم، ولی با توجه به اتفاقِ بزرگی که در لحظاتِ پایانی این فصل با تصمیم بوجک برای کمک گرفتنِ می‌افتد، لازم بود که ببینیم بوجک در زمینه‌ی تلاش برای متحول شدن دقیقا از لحاظ روانشناسی در چه جایگاه طبیعی اما ترسناکی قرار دارد تا بهتر عمقِ افسردگی و جدال او با آن را درک کنیم. چرا پنج فصلِ کامل طول کشید تا بوجک بالاخره یک قدم واقعی برای بهبودی حالش بردارد و البته چرا که همیشه این احتمال وجود دارد که این تصمیم به نتیجه‌ی قابل‌توجه‌ای منجر نشود و بوجک دوباره به راه و روش قبلی‌اش برگردد. یکی از دلایلی که وضعِ بوجک بعد از سوالش از دایان به جای اینکه بهتر شود، بدتر شده است فقط به خاطر مدیریتِ ناشیانه‌ی او نیست، بلکه به خاطر این است که اگر بوجک قبل از آن سوال، به‌طور ناخودآگاهی زندگی می‌کرد، آن سوال به معنی آغاز زندگی خودآگاهش بود. و همان‌طور که گفتم، تلاش برای تغییر کردن، شک و تردیدها و زجر و عذاب‌های خودش را دارد و این موضوع بعضی‌وقت‌ها بیش از اینکه به معنی عدم موفقیتِ فرد در کارش باشد، به معنی زخمی شدن در راه موفقیت است. شوالیه‌ای که با سپر و شمشیر شکسته و یک دست قطع‌شده به انتهای نبرد می‌رسد نباخته است، بلکه برای بُردن باید فشار زیادی را تحمل می‌کرده. چون فصل پنجم جایی است که سریال دوباره سراغِ سوالی که در آخرِ فصل اول مطرح شده بود می‌رود. اگر فصل اول را به عنوان پیش‌درآمدی که به خودآگاهی بوجک از شخصیتِ واقعی‌اش منتهی می‌شود در نظر بگیریم، دو فصل بعدی حکم شاخ به شاخ شدنِ بوجک با تمام بحران‌های درونی‌اش و مورد ضرب و شتم قرار گرفتن توسط آنها را داشت. بوجک در جریان فصل‌های دوم و سوم و آغازِ فصل چهارم، سیاه و کبود و خونین و خسته در بدترین حالت ممکنش قرار داشت. او یا در مقابله با مشکلاتش شکست خورده بود یا ترجیح داده بود از فشار آنها به وسیله‌ی انکار کردنشان بکاهد و همین به عواقب بدتری منجر شده بودند. اما هرچه فصل دوم و سوم، بوجک را داخل چرخ‌گوشت انداختند، فصل چهارم و پنجم تبدیل به فصل‌هایی شدند که بوجک کمی در حال در کنترل گرفتنِ روح و روان سرکش‌اش بود. این به معنای کنار آمدن بوجک با خودش یا ملایم‌تر شدن اتمسفرِ تیره و تاریک سریال نبود. ولی به نظر می‌رسید درگیری اصلی بوجک بین کسی که می‌خواهد باشد و کسی که هست داشت به نفعِ اولی پیش می‌رفت. با یک پیروزی تمام‌عیار طرف نبودیم. ولی حالا «کسی که بوجک می‌خواهد باشد» برخلاف گذشته خیلی سخت‌تر و مرگبارتر از «کسی که هست» شکست نمی‌خورد. هنوز حتی خبری از کورسویی در تاریکی مطلق هم نبود. ولی در جریان فصل چهارم می‌شد احساس کرد که اوضاع حداقل از چیزی که بود تاریک‌تر نشد. یا حداقل بوجک تا حدودی راه و روش پیدا کردن راهش در تاریکی را پیدا کرده بود. او حالا سردرگم پرسه نمی‌زند. فصل پنجم ادامه‌دهنده‌ی همین مسیرِ رو به بالا است.

bojack horseman

فصل سوم با تصمیم بوجک برای فشردنِ پدال گاز ماشینش، رها کردن فرمان و خودکشی به اتمام رسید. و این خودکشی ناموفق با فصل چهارم، به سفرِ تنهایی بوجک به خانه‌ی کودکی‌اش که همچون خانه‌ی جن‌زده‌ای پُر از خاطراتِ وحشتناک بود منتهی شد. فصل چهارم حکم بزرگ‌ترین پیشرفتِ واقعی بوجک در راه بهبودی‌اش را داشت. فصل چهارم به کلنگ برداشتن بوجک و شخم زدنِ گذشته‌اش اختصاص داشت. فصل چهارم می‌گفت برای شکستنِ چرخه‌ی تکرارشونده‌ی عذاب بین‌نسلی، باید ریشه‌ی آن را کشف کنیم. فصلی که به همان اندازه که درباره‌ی بوجک بود، درباره‌ی مادرش بیتریس هم بود. بیتریس با اینکه در فصل‌های قبلی حکم یک آنتاگونیستِ تنفربرانگیز تمام‌عیار را داشت، ولی از طریقِ سر در آوردن از داستان شخصی او در کودکی‌اش متوجه می‌شویم که او هم زندگی تراژیکی همچون پسرش داشته است. تنفر و خشمی که بوجک نسبت به مادرش احساس می‌کرد باعث شده بود تا هیچ تمایلی به شناختنِ او نداشته باشد. بوجک فراموش کرده بود که پدر و مادرها هم انسان هستند. فراموش کرده بود که از طریقِ فهمیدن تاریخ خانواده می‌توانیم خودمان را بفهمیم. جستجوی بوجک در لابه‌لای گذشته‌اش به جای مخفی کردن آن در زیرزمین، کمکش می‌کند تا بهتر اتفاقی که برایش افتاده بود و کسانی که آن را سرش آورده بودند را درک کند. بوجک در نهایت چیزی را به مادرش می‌دهد که پدرش از این کودک تنها و سردرگم سلب کرده بود: مزه‌ی بستنی وانیلی. اگر در این لحظات بغض‌تان نترکیده باشد حتما باید به پزشک مراجعه کنید! نه فقط به خاطر خوشحالی بیتریس بعد از سال‌ها بدخلقی، بلکه به خاطر اولین قدم موفقیت‌آمیز بوجک به سوی رستگاری. در نقد فصل چهارم درباره‌ی پایان‌بندی اپیزودِ آخر نوشتم: «تمام فصل‌های قبلی سریال با نمایی از نگاه خیره‌ی بوجک به پایان می‌رسیدند. نگاه بوجک به دوردست بعد از اینکه یک طرفدار او را قهرمانش صدا می‌کند در پایان فصل اول. ولو شدن روی زمین و به نفس‌نفس افتادن بعد از تمرین دویدن در پایان فصل دوم. برخوردِ او با اسب‌های وحشی در حال دویدن در کویر در پایان فصل سوم. در ابتدا به نظر می‌رسد نمای پایانی فصل چهارم هم با قبلی‌ها تفاوتی نداشته باشد. دوباره او را تنها در بالکن خانه‌اش می‌بینیم که به منظره روبه‌رو خیره شده است. اما این‌بار اتفاق تازه‌ای می‌افتد که از شدت سادگی، قدرتمند است. برای اولین‌بار در این سریال، بوجک هورسمن لبخند می‌زند. آیا «بوجک هورسمن»‌ پایان خوشی خواهد داشت؟ وقتی به پایان فصل سوم رسیدم یک‌جورهایی به جواب مطمئنی برای این سوال رسیده بودم: احتمالا نه. اما فصل چهارم بعد از این همه تاریکی، درد و رنج و تلاش برای فایق آمدن بر آنها و شکست خوردن، به جواب غیرمنتظره‌ای ختم می‌شود: احتمالا بله».

فصل پنجم با تاییدِ این «احتمالا بله» آغاز می‌شود. بوجکی که در آغازِ فصل پنجم می‌بینیم همان بوجکِ کج‌خلق همیشگی نیست. اپیزودِ اول پُر از نشانه‌هایی از تلاشِ او برای بهتر بودن به روشِ نصفه و نیمه‌ی بوجک هورسمنی است. او بطری نوشیدنی‌ الکلی‌اش را طوری تقسیم‌بندی کرده است که مصرفش یک هفته طول بکشد و وقتی به پرنسس کرولاین سر می‌زند، برای خودش آب سودا می‌ریزد. او هفته‌ای یک بار با هالی‌هاک تماس می‌گیرد؛ و هر وقت که یکی از پُست‌های اینستاگرامِ هالی‌هاک را به قول خودش «قلب می‌کند»، از آن به عنوان بهانه‌ای برای تماس گرفتن و خبر دادن به او استفاده می‌کند. البته که بوجک بعد از اولین روز فیلمبرداری با جینا، هم‌بازی جدیدش عشق‌بازی می‌کند، اما بوجک او را از خانه به بیرون پرت نمی‌کند و رابطه‌ی غیرقابل‌اطمینان اما سالم‌تری نسبت به بقیه‌ی زنانِ زندگی‌اش با او دارد. اما شاید مهم‌ترین مدرکی که در اپیزود اول برای اثباتِ تحول هر چند کوچک بوجک داریم در صحنه‌ای از راه می‌رسد که او به پرنسس کرولاین اعتراف می‌کند که چرا ‌نمی‌خواهد نقش فیلبرت را بازی کند. همان‌طور که در ادامه‌ی فصل متوجه می‌شویم، سریال کاراگاهی «فیلبرت» خیلی خیلی شبیه به زندگی شخصی بوجک است. نه تنها لوکیشنِ «فیلبرت» با خانه‌ی بوجک مو نمی‌زند و فیلبرت مثل بوجک مدام در جنگ و جدل با افکارِ منفی ذهنش قرار دارد، بلکه در نهایت مشخص می‌شود که فیلبرت همان قاتلی است که با انکارِ کردن اشتباهی که کرده، یک شخصیت خیالی درست کرده و همه‌چیز را گردن او انداخته است؛ رفتاری که خیلی شبیه به خودانکاری شدید بوجک است. اضطرابِ بوجک از بازی کردن نقش فیلبرت به خاطر این نیست که این کاراکتر باعث می‌شود که بد به نظر برسد، بلکه به خاطر این است که او درست در زمانی که دارد کمی به زندگی‌اش سر و سامان می‌دهد، کاراکترِ منزوی و مستی مثل فیلبرت، او را به یاد بوجک هورسمن واقعی می‌اندازد. و او از آن وحشت دارد. بوجک همیشه سعی کرده تا از هنر برای جایگزین کردنِ زندگی واقعی‌اش و پُر کردن جای خالی حفره‌های شخصیتی‌اش استفاده کند. سیت‌کام Horsin’ Around جایگزینی برای عشق خانوادگی بود. فیلم Secretariat وسیله‌ای برای تبدیل شدن به قهرمانِ رویاهایش بود و حالا «فیلبرت» هم به قبلی‌ها اضافه شده است. با این تفاوت که اگر قبلی‌ها بهش کمک می‌کردند تا از واقعیت فرار کند، حالا که بوجک در حال مبارزه با واقعیت‌ها است، «فیلبرت» چیزی است که واقعیت را به یادش می‌آورد. شاید بوجک فصل را در شرایط بهتری نسبت به همیشه شروع کرده است، اما کاراکتر فیلبرت یادآور می‌شود که فیلبرتِ درونی بوجک کماکان آنجا حضور دارد و منتظر کوچک‌ترینِ فرصتی برای بیرون پریدن می‌گردد. بنابراین زمانی که مشخص می‌شود خانه‌ی کاراکتر فیلبرت و بوجک با یکدیگر مو نمی‌زنند و شباهتِ بین روتین زندگی آنها تا جایی پیش می‌رود که جدا کردن فیکشن از واقعیت سخت می‌شود، سوالِ اصلی فصل پنجم مشخص می‌شود: کدامیک بوجک واقعی است؟ آیا بوجک واقعی همان کاراکتری است که نقشش را در لوکیشن برعهده دارد؟ یا کاراکتری که او نقشش را در زمانی که سر کار نیست بازی می‌کند؟ آیا بوجک واقعا تغییر کرده است یا رفتارِ جدیدش به جای یک تحولِ اساسی، نوع دیگری از انکار کردن‌ها و دروغ گفتن‌های آشنای بوجک برای گول زدن خودش است؟

bojack horseman

جواب این سوال هرچه باشد، مهم این است که با اتفاق خوبی طرفیم. چون بوجک بالاخره از جایی که در سردرگمی و پریشانی کامل به سر می‌برد، به نقطه‌ای رسیده است که خودش است و خودش. تنها کسانی که در رینگ دیده می‌شوند خودش هستند و خودش. نتیجه‌ی این مسابقه‌ی سنگین هرچه باشد، مهم این است که بوجک بالاخره در مقابل رقیب درستی مشت‌زنی خواهد کرد و بالاخره می‌داند که برای خلاصه شدن از آشوب تمام‌نشدنی زندگی‌اش، باید او را شکست دهد. البته از آنجایی که با سریالی مثل «بوجک هورسمن»‌ سروکار داریم، اوضاع این‌قدر ساده نیست. هرچه در فصل پنجم جلوتر می‌رویم، بوجک هورسمن خودخواه و خشمگین و بی‌مسئولیتِ همیشگی بیش از پیش شروع به نمایان‌تر شدن می‌کند و خط باریک جداکننده‌ی او و کاراکترش فیلبرت ناپدید می‌شود، اما حداقلش این است که بوجک برای تغییر کردن بالاخره با غولِ اصلی که خودش است روبه‌رو شده است. یا در مبارزه با خودش برنده می‌شود که چه بهتر یا شکست می‌خورد و باز هم چه بهتر که در حالِ مبارزه کردن شکست بخوریم تا فرار کردن و دست روی دست گذاشتن. اما آیا وقتی بوجک در رینگ با خودش تنها می‌شود، توانایی استفاده از این «تنهایی» را دارد یا باز دوباره از دستش فرار می‌کند. قبل از اینکه به سرانجامِ بوجک در فصل پنجم برسیم، باید از کاراکترهای دیگر شروع کنیم. شاید تا اینجا درباره‌ی روانشناسی تغییر حرف زده باشیم، ولی فصل پنجم «بوجک هورسمن» بیش از اینکه درباره‌ی تغییر کردن باشد، درباره‌ی روانشناسی تنهایی به منظور خودشناسی و تغییر کردن یا وحشت‌زده شدن از تنهایی و دست‌گل به آب دادن برای فرار از آن است. بعضی‌‌ها مثل دایان توانایی مدیریتِ فلسفه‌ی پیچیده‌ی این تنهایی را دارند. بعضی‌‌ها مثل آقای پینات‌باتر آن‌قدر از تنها بودن ناراحت می‌شوند که به‌طرز ناخودآگاهی روتینِ اشتباهی را تکرار می‌کنند و بعضی‌ها مثل بوجک هم آن‌قدر از تنها بودن با خودشان آشفته می‌شوند که برای فرار از آن مشت مشت قرص در دهانشان می‌ریزند. به این ترتیب «بوجک هورسمن» در فصل پنجم به بررسی این سوال می‌پردازد که آیا تنهایی چیزی سالم و ضروری برایمان است یا نه؟

جدا از بوجک که در این فصل سرش با سریالش گرم است، پرنسس کرولاین در این فصل در گیر و دارِ پیدا کردنِ بچه‌ای برای به فرزندی قبول کردن او است، تاد قدرتِ ایده‌پردازی‌ها و مدیریتش را به عنوان مسئولِ تبلیغاتِ کمپانی «وات تایم ایز ایت رایت نو» امتحان می‌کند و آقای پینات‌باتر و دایان هم کارهای نهایی طلاقشان را برای برگشتن به زندگی مجردی‌شان انجام می‌دهند. از همان اولین دیالوگِ این فصل، تنهایی به عنوان تم اصلی داستان پی‌ریزی می‌شود. بوجک فصل را در قالب فیلبرت با این مونولوگ شروع می‌کند: «هیچی به تنهایی یه مهمونی نیست. خوبیش اینه که من به کسی نیاز ندارم، وگرنه احساس تنهایی می‌کردم». تمام کاراکترها به روش خودشان با این تکه دیالوگ دست و پنجه نرم می‌کنند. تابلوترین‌شان دایان است. کسی که در این فصل در حالِ تلاش برای یافتنِ هویتش به عنوان یک زنِ تازه طلاق گرفته است. ما در فصل‌های قبل دیده بودیم که دایان چقدر برای تبدیل شدن به آن زنِ خوش‌گذران و باحالی که آقای پینات‌باتر ازش انتظار داشت تلاش کرده بود. اینکه دایان این همه وقت شخصیتش را در ارتباط با آقای پینات‌باتر تعریف کرده بود باعث شده بود که از خود واقعی‌اش فاصله بگیرد و بیشتر روی نکاتِ منفی درون‌گرایی‌اش تمرکز کند و دیگر خصوصیاتِ شخصیتی‌اش که واقعا دوستشان داشت را رها کند. در ابتدا دایان وسط این تنهایی و آشفتگی، هویتِ خودش را گم می‌کند. صحنه‌ای در اپیزود دوم وجود دارد که دایان به بوجک پناه می‌آورد و با درد و دل می‌کند. با اینکه طلاق او به معنی از بین رفتنِ تنها سدی که آنها را از هم جدا نگه می‌داشت است، ولی از آنجایی که سریال خیلی وقت است که احتمالِ هرگونه رابطه‌ی رومانتیک بین دو ستاره‌ی اصلی‌اش را از بین برده است، به نظر می‌رسد که برگشتن آنها پیش یکدیگر، تصمیم بدی خواهد بود و نخ دادن‌های دایان به بوجک چیزی بیش از نتیجه‌ی تنهایی عاجزانه‌اش به عنوان زنی که تازه طلاق گرفته است نیست. اما بعد از اینکه دایان متوجه می‌شود که آقای پینات‌باتر به همین زودی رابطه‌ی تازه‌ای را با پیکلز شروع کرده است، او تصمیم می‌گیرد تا برای منظم کردن افکارش، به تنهایی به سرزمین مادری‌اش ویتنام سفر کند. اگرچه دایان با این سفر می‌خواهد به هویت‌ِ واقعی‌اش نزدیک‌تر شود، ولی به محض رسیدن به آنجا متوجه می‌شود نه تنها به خاطر عدم تسلط به زبان ویتنامی، توانایی ارتباط برقرار کردن با هم‌وطن‌‌هایش را ندارد، بلکه در صحنه‌ای روده‌بُرکننده، توریست‌های آمریکایی‌ها هم فکر می‌کنند که او انگلیسی صحبت نمی‌کند. او به روش‌های مختلفی با غمِ تنهایی‌اش گلاویز می‌شود. از بلعیدن یک مرغ سوخاری بزرگ تا پوشیدن لباسِ محلی ویتنامی که بیش از اینکه واقعی باشد، مثل کاس‌پلی می‌ماند و البته جا زدن خودش به عنوان یک زنِ ویتنامی و شهرگردی رومانتیک با یک عقابِ آمریکایی تا اینکه گند دروغش در می‌آید. ولی تمام تلاش‌های او برای ارتباط برقرار کردن، به دورتر شدن منجر می‌شوند.

bojack horseman

هیچ‌چیز حس او را بهتر از مونولوگِ شاعرانه‌ی پایانی‌اش بیان نمی‌کند: «بعد از اینکه فکر می‌کردی قلبت طوری شکسته که دیگه هرگز امکان نداره بیشتر از اینا بشکنه. فکر می‌کردی که دیگه جاش امنه. اما باز قلبت راه جدیدی برای شکستن پیدا می‌کنه. چون با اینکه خودت اینو خواسته بودی، اما حالا که به دستش آوردی، کاملا گم شدی. بدون هیچ قطب‌نما یا نقشه یا حس اینکه کجا بری یا چی کار کنی... بنابراین میری به ویتنام. فکر می‌کنی ممکنه یه جامعه رو پیدا کنی، اتصالی به چیزی بزرگ‌تر از خودت. اما پیدا نمی‌کنی. در واقع از زمانی که سفرت رو شروع کرده بودی هم بیشتر احساس تنهایی می‌کنی... اما دووم میاری. یاد می‌گیری که می‌تونی تنهایی دووم بیاری». دایان بالاخره با تنهایی رومانتیکش کنار می‌آید به این ترتیب دایان در ادامه‌ی فصل منظم‌تر و مستحکم‌تر از بقیه‌ی کاراکترها به نظر می‌رسد. از کمک کردن به بوجک برای تبدیل شدن به یک فمینیست تا تلاش برای قوت قلب دادن به رقیب عشقی‌اش پیکلز و از همه مهم‌تر داشتنِ هوای بوجک در بدترینِ شرایطش در لحظاتِ پایانی فصل و هدایت او. از طریق دایان می‌بینیم که تنها شدن با خودش در سفرش به ویتنام و تبدیل کردنِ سفرش به مبارزه با مشکلاتش به جای فرار از دستشان، او را به آدم قوی‌تری تبدیل می‌کند. به عبارت دیگر دایان حالا که با کسی مثل بوجک و آقای پینات‌باتر که هم‌راستا با ارزش‌هایش قرار نمی‌گیرند رابطه ندارد، می‌تواند زندگی حقیقی‌تری داشته باشد. ولی اگر دایان با خوشحالی تنها می‌شود، بقیه‌ی کاراکترها به هر چیزی برای تنها نبودن چنگ می‌اندازند. درست مثل رابطه‌ی دایان با آقای پینات‌باتر که باعث می‌شود فقط بخشِ خوش‌گذرانش برای شکوفایی فرصت داشته باشد، به نظر می‌رسد رابطه‌‌های رومانتیکِ تاد هم فقط دوتا از کمبودهایش را در کانون توجه قرار می‌دهند. اپیزود سوم این فصل که به دیدارِ تاد با خانواده‌ی عجیب یولاندا اختصاص دارد بهتر از هر چیزی مشکلِ اساسی تاد در زندگی رومانتیکش را آشکار می‌کند. یولاندا نه تنها آسکشوالیتی تاد را از خانواده‌اش که در نقطه‌ی متضادی با تاد قرار می‌گیرند مخفی می‌کند، بلکه به آنها می‌گوید که تاد دانشگاه رفته و تحصیل‌کرده است. تاد تصمیم می‌گیرد تا به این رابطه خاتمه بدهد. بعد از یولاندا، تاد به حدی می‌خواهد رابطه‌‌ی رومانتیکش با اِمیلی عملی شود که به‌طرز معصومانه‌ای طی یکی از همان ایده‌پردازی‌های جنون‌آمیزش، روباتی ناجور اما بامزه خلق می‌کند تا کمبودش را برطرف کرده و اِمیلی را راضی به ماندن کند. اگرچه اِمیلی به‌طرز قابل‌درکی با فکرِ تاد موافق نیست، اما هیئت مدیره‌ی این کمپانی به حدی تحت‌تاثیرِ این روبات قرار می‌گیرند که او را به عنوان مدیرعاملِ کمپانی انتخاب می‌کنند. در پایان فصل، تاد روباتش را به طبیعت بیرون می‌برد و با از کار انداختن آن و در آوردن کت و شلوارِ مدیری‌اش، آن بخش از شخصیتش را که احساس می‌کرد خوشحالی‌اش به راضی کردنِ یولاندا و اِمیلی بستگی دارد از بین می‌برد و پاره می‌کند و زمین می‌ریزد. قوس شخصیتی تاد در این فصل مثل دایان نشان می‌دهد که چگونه بعضی رابطه‌های رومانتیک می‌توانند به تنهایی بیشتر منتهی شوند و اگرچه بعضی‌وقت‌ها به نظر می‌رسد باید برای خوشحال بودن، هر کاری برای عملی کردن آنها انجام بدهیم، اما بعضی‌وقت‌ها خوشحالی واقعی از طریق کُشتن این رابطه‌ها منجر می‌شود. رابطه‌ای که شخص مجبور به سرکوب خودش شود به درد نمی‌خورد.

بوجکی که در آغازِ فصل پنجم می‌بینیم همان بوجکِ کج‌خلق همیشگی نیست. اپیزودِ اول پُر از نشانه‌هایی از تلاشِ او برای بهتر بودن به روشِ نصفه و نیمه‌ی بوجک هورسمنی است

از سوی دیگر پرنسس کرولاین را داریم که در اپیزود پنجم سری به گذشته‌اش می‌زنیم و متوجه می‌شویم که او چگونه به‌طور اتفاقی توسط پسرِ صاحبِ امپراتوری دستگاه‌های پیغام‌گیر باردار می‌شود و به اجبار سقط جنین می‌کند. پرنسس کرولاین اما به جای غصه خوردن برای چیزی که از دست داده است، با سفر به لس آنجلس و سگ‌دو زدن در هالیوود، زندگی کاملا جدیدی را برای خودش می‌سازد. حالا تاریخ دوباره برای پرنسس کرولاین تکرار شده است. بحرانِ جدید او زمانی اتفاق افتاد که این‌بار بچه‌ای که از رابطه با رالف استیلتون باردار شده بود سقط می‌شود. این اتفاق اگرچه رابطه‌اش با رالف را خراب کرد، ولی پرنسس کرولاین با پناه بردن به همان قدرتی که در جوانی به دادش آمده بود روی پای خودش برمی‌گردد و در آغاز فصلِ پنجم می‌بینیم که بعد از کمی دست‌انداز، حالا به عنوان مدیر برنامه‌ی بازیگران در موقعیتِ موفقی قرار دارد. با این حال تصمیم او برای به فرزندی قبول کردن بچه، دوباره او را در موقعیتِ متزلزلی گذاشته است. اینکه آیا به تنهایی از پس این کار برمی‌آید یا نه؟ در پایان اپیزود نهم، در حالی که پرنسس کرولاین و رالف در بیمارستان منتظر به دنیا آمدنِ بچه‌ی سِیدی هستند، پرنسس کرولاین اعتراف می‌کند وقتی رالف را از خانه‌اش بیرون کرد، دوست داشت که او به حرفش گوش نمی‌داد و می‌ماند. اما درست چند دقیقه بعد، به محض اینکه رالف پیشنهاد می‌کند که بچه را با هم بزرگ کنند، پرنسس کرولاین مخالفت می‌کند و در مقابل اصرارهایش مقاومت می‌کند. از یک طرف می‌توان به پرنسس کرولاین به خاطر رفتار دمدمی مزاجش خرده گرفت و از طرف دیگر سخنرانی او درباره‌ی تصمیمش برای بزرگ کردن بچه به تنهایی با توجه به درکی که از شخصیتش داریم منطقی است. زندگی پرنسس کرولاین درباره‌ی حرکت رو به جلو، سر در آوردن از چالش‌هایش توسط خودش و تصمیم‌گیری درباره‌ی اینکه چه کسی با زندگی‌اش جفت و جور می‌شود و چه کسی نمی‌شود بوده است. زندگی مشترکِ او با رالف نتیجه نداد و بعد او نقشه‌ی جدیدی برای خودش ریخت و حالا نمی‌خواهد که دوباره به عقب برگردد. پرنسس کرولاین به خوداستواری رسیده است. این زندگی نیست که از ترس‌ها و ضعف‌هایش برای کنترل کردنش استفاده می‌کند، بلکه این خود اوست که افسارِ زندگی را در دست دارد. شوخی پرنسس کرولاین با اسم بچه‌اش ("پروژه‌ی بدون عنوانِ پرنسس کرولاین")، اشاره‌ی دیگری به این حقیقت است که او درست مثل موفقیت‌های کاری قبلی‌اش، از پس مادری کردن به تنهایی برخواهد آمد. یا شاید فصل ششم افشا کند که مادر بودن در کنار کار کردن چالش‌برانگیزتر آن است که پرنسس کرولاین فکر می‌کند و آنجاست که فلسفه‌ی زندگی تنهایی او واقعا مورد امتحان قرار می‌گیرد.

bojack horseman

اما موفقیتِ دایان، تاد و پرنسس کرولاین در رسیدن به خوداستواری از طریق تنهایی درباره‌ی همه صدق نمی‌کند. نمونه‌اش آقای پینات‌باتر. کسی که اگرچه بیشتر از هرکسی به همراه نیاز دارد، اما همزمان بیشتر از بقیه‌ی کاراکترهای سریال تمایلی به خودشناسی ندارد. آقای پینات‌باتر همیشه با اختلاف جایگاه بی‌خیال‌ترین کاراکتر سریال را در اختیار داشته است. به ندرت او را در موقعیتی ‌میبینیم که به جز شهرت و خوش‌گذرانی و مهمانی رفتن، خواسته‌ی دیگری داشته باشد. چون آقای پینات‌باتر از لحاظ فیزکی تحملِ تنهایی را ندارد. تنهایی برای او مثل یک وحشتِ بزرگ اما نامرئی است که بدون اینکه خودش شک کند، رفتارش را کنترل می‌کند. به خاطر همین است که او به محض نهایی کردنِ طلاقش با دایان، رابطه‌ی رومانتیکِ تازه‌ای را با پیکلز، اولین زن جوانی که در رستوران چشمش بهش می‌خورد شروع می‌کند. آقای پینات‌باتر به عنوان مردی که در رابطه‌های رومانتیکِ شکست‌خورده، رکورددار است، برای فرار از تنهایی و خودشناسی، به رابطه‌هایش پناه می‌برد؛ درست همان‌طور که به سروصدای کرکننده و زرق و برق مهمانی‌هایش پناه می‌برد. رابطه‌های آقای پینات‌باتر چیزی بیش از وسیله‌ای برای پرت کردن حواسش از خودش نیست. آقای پینات‌باتر در اپیزود هشتم که حول و حوش هالیووین می‌چرخد، خیلی به کشفِ دلیل نارضایتی و بدخلق شدنِ تمام زنانِ زندگی‌اش در پایانِ رابطه‌شان نزدیک می‌شود و حتی از خودش می‌پرسد: «نکته‌ی مشترکشون چیه؟». اما طبق معمول ذهنش یاری نمی‌کند. در نهایت دایان برای او توضیح می‌دهد که مشکل کجاست؛ آقای پینات‌باتر با زنانی که در بیست سالگی‌شان قرار دارند ازدواج می‌کند و اگرچه همه‌ی این زنان رشد می‌کنند و متوجه کمبودهای زندگی کردن با آقای پینات‌باتر می‌شوند و از او سبقت می‌گیرد، اما خود او در یک نقطه گیر کرده است. به نظر می‌رسد آقای پینات‌باتر به خاطر برقراری رابطه‌ی رومانتیکِ مدوام با زنانِ جوان‌تر از خودش، به یک‌جور حاشیه‌ی امن برای خودش رسیده که نمی‌تواند ترکش کند. در نتیجه به محض اینکه یکی از آنها را از دست می‌دهد، جایش را با نسخه‌ی جوان‌تر و خوش‌گذران‌تری از قبلی پُر می‌کند. آقای پینات‌باتر اگرچه با این طرز تفکرِ درباره‌ی ازدواج، خوشحال باقی مانده است، ولی جلوی خودش را از رشد کردن گرفته است و باعث شده در حالی که همه از او جلو می‌زنند، او درجا بزند. در نهایت این رفتارِ پینات‌باتر در فصلِ پنجم به جایی ختم می‌شود که او به جای روراست بودن با پیکلز درباره‌ی رابطه‌ی مخفیانه‌اش با دایان، از ترس اینکه نکند او را از دست بدهد، از پیکلز خواستگاری می‌کند تا وحشتش از تنهایی به مرحله‌ی آسیب‌زننده‌ای برسد و به جز خودش، برای دیگران هم مشکل‌ساز شود.

بوجک بالاخره از جایی که در سردرگمی و پریشانی کامل به سر می‌برد، به نقطه‌ای رسیده است که خودش است و خودش. تنها کسانی که در رینگ دیده می‌شوند خودش هستند و خودش

خوبی آقای پینات‌باتر این است که حداقل از عیبش خبر دارد اما نمی‌تواند جلوی آن را بگیرد. ولی بوجک رابطه‌ی دردآورتر و پیچیده‌تری با دنیای اطرافش دارد. از تماس گرفتن با هالی‌هاک در نیمه‌شب برای خبر دادن به او درباره‌ی «قلب کردن» پستِ اینستاگرامی‌اش تا رفتار کردن به شکلی که انگار او هم مثل جینا از رابطه‌های رومانتیک خسته شده و تنهایی را ترجیح می‌دهد. نیازِ بوجک به دوست و رفیق قابل‌لمس است. او قبلا سابقه‌ی پناه بردن به رابطه‌های رومانتیکِ مصنوعی مثل آقای پینات‌باتر را داشته است، اما دیدیم که آن الگوی اشتباهی که در نهایت با تلاشِ بوجک برای اغوا کردنِ دخترِ نامزدِ سابقش در نیومکزیکو به فاجعه ختم شود. در فصل پنجم قضیه فرق می‌کند. تفاوتِ جینا با بقیه‌ی زنانِ حاضر در زندگی بوجک در گذشته این است که او علاقه‌‌ای به رابطه‌ی نزدیکِ عاطفی ندارد. بنابراین بوجک نمی‌تواند از طریق او سرش را زیر برف فرو کند و از تنهایی‌اش بگریزد. بنابراین بوجک تصمیم می‌گیرد تمامِ ماجرای «تنها بودن با افکارت» را فراموش کند و به جایگزینِ دیگری در قالب قرص مسکن رو بیاورد. یوهان هاری در کتاب «در تعقیب جیغ» توضیح می‌دهد که اعتیاد به مواد مخدر بیماری‌ای است که در نتیجه‌ی عدم توانایی در ارتباط برقرار کردن با دیگران اتفاق می‌افتد. انسان‌ها نیازِ غریزی و بدوی‌ای به برقراری ارتباط دارند و وقتی که در ارتباط با دیگران شکست می‌خورند، رو به رفتاری منفی مثل دخانیات یا قماربازی می‌آورند. به عبارت دیگر یوهان هاری در کتابش به این نتیجه می‌رسد که مصرف مواد مخدر وسیله‌ای برای پُر کردن جای خالی روابط انسانی بامعنی است. اگرچه مطالعات اقتصادی و اجتماعی ثابت کرده‌اند که فاکتورهای زیادی در مصرف مواد مخدر نقش دارند، ولی در دنیای «بوجک هورسمن»، عدم توانایی آدم‌ها یا حیوانات در تنها شدن با افکار خودشان، بزرگ‌ترین دلیلِ اعتیاد است. بوجک به مواد پناه می‌برد و همان‌طور که در جریانِ اپیزود یازدهم می‌بینیم، این کار به ترکیب شدن واقعیت و فانتزی و فروپاشی روانی‌اش منجر می‌شود. از یک طرف بوجک در اعماقِ وجودش از آسیب‌هایی که به خودش و اطرافیانش زده آگاه است و از طرف دیگر برای فکر نکردن به آنها مشت مشت قرص بالا می‌اندازد. نتیجه‌ اصطحکاک وحشتناکی است که جیغِ مغزِ بیچاره‌ی او را در می‌آورد.

bojack horseman

این موضوع تا جایی ادامه پیدا می‌کند که اگرچه بوجک فصل را با احساس ناراحتی درباره‌ی بازی کردنِ نقش فیلبرت آغاز می‌کند، ولی در پایانِ فصل آن‌قدر برای فرار از تنهایی به شخصیتِ فیلبرت پناه می‌برد که دیگر نمی‌تواند دنیای خودش و دنیای فیلبرت را از یکدیگر تشخیص بدهد. شباهتِ خانه‌‌های بوجک و فیلبرت و اینکه بوجک لباس کاراگاهی فیلبرت را خارج از لوکیشن هم به تن می‌کند پیشرفت می‌کند و به جایی می‌رسد که داستانِ فیلبرت، با داستانِ بوجک مو نمی‌زند و برعکس. همان‌طور که فیلبرت آن‌قدر خودانکاری کرده است که در توهماتش، همکار بدجنسی خلق کرده که تمام تقصیرها را گردنش انداخته است، بوجک هم در دنیای واقعی آن‌قدر خودانکاری کرده و به حدی بدگمان شده است که پوسترِ تبلیغاتی سریالشان که در زیر در خانه‌‌اش پیدا می‌کند را با توطئه‌ای علیه خودش اشتباه می‌گیرد و کارش به خفه کردنِ جینا کشیده می‌شود. در پایان اپیزود یازدهم، بوجک که در افکارِ ‌آشفته‌اش گم شده است، با راه‌پله‌ای منتهی به فضایی روشن روبه‌رو می‌شود. او از آن بالا می‌رود و با نسخه‌ی بالنی خودش روبه‌رو می‌شود. پایانی فوق‌العاده بر این حقیقت که عدم توانایی بوجک در تنها شدن با خودش در رینگ و مسئولیت‌پذیری دلیلِ تمام مشکلاتش است. در اپیزود آخر، بوجک که متوجه گند تازه‌ای که با جینا بالا آورده است شده دوان دوان سراغِ دایان می‌رود و از او می‌خواهد تا یکی از همان مقاله‌های موشکافی‌اش را درباره‌ی او بنویسد. او می‌خواهد دایان تمام خصوصیات منفی‌اش را فهرست کند و آن را روی وبسایتشان منتشر کند تا همه‌ی دنیا بدانند که او چه آدم بدی است. او می‌خواهد مورد تنفر قرار بگیرد و مجازات شود. حسِ خودپنداری بوجک مثل همان چیزی که در آغاز مقاله گفتم متلاشی شده است. او از یک طرف می‌خواهد ستاره‌ی هالیوودی دوست‌داشتنی باشد ولی از طرف دیگر می‌داند که در واقع یک عوضی خودشیفته است. بوجک می‌خواهد وظیفه‌ی سخت تغییر کردن و رسیدن به یک حس خودپنداری منظم و منسجم را به دیگران بسپارد. دایان که در طول این فصل رشد کرده، دیگر علاقه‌ای به بازی کردنِ با‌زی‌های بوجک ندارد. بنابراین او با درخواست او مخالفت می‌کند. به قولِ دایان هیچ آدم خوب و بدی وجود ندارند. همه آدم‌هایی هستیم که بعضی‌وقت‌ها کارهای خوب می‌کنیم و بعضی‌وقت‌ها کارهای بد می‌کنیم و تنها کاری که می‌توانیم انجام دهیم این است که سعی کنیم بیشتر کارهای خوب کنیم و کمتر کارهای بد. درخواستِ بوجک فرقی با خودانکاری‌های قبلی‌اش ندارد. او باز دوباره دارد به هر چیزی که گیر می‌آورد چنگ می‌اندازد تا از چشم در چشم شدن با خودش قسر در برود.

همان‌طور که قبلا به دایان التماس می‌کرد که خوبی درونی‌اش را تایید کند، او حالا از او می‌خواهد تا سیاهی درونی‌اش را تایید کند. بوجک از دایان می‌خواهد تا با تایید اینکه او به‌طرز بالفطره‌ای بد است خیالش را راحت کند. بوجک می‌خواهد با پناه بردنِ به خودبیزاری و بدبختی خیالِ خودش را راحت کند تا از این به بعد بتواند بدون عذاب وجدان، چرخه‌ی تکرارشونده‌ی آسیب‌هایی که به دیگران می‌زند را توجیه کند. بالاخره اگر او به‌طور بالفطره بد باشد، وقوع این اتفاقات هم از کنترلش خارج هستند. ولی از نگاه دایان، بوجک اصلا از زاویه‌ی آن تعریفِ کلاسیک، آدم بد نیست که حالا قصد تلاش برای آدم خوب شدن را داشته باشد. از نگاه دایان، تلاش بوجک برای آدم بد خواندنِ خودش، ترفندِ دیگری برای عدم مسئولیت‌پذیری است. چیزی که دایان می‌خواهد به بوجک بفهماند این است که او هرروزه در حال گرفتن یک سری تصمیمات و انجام یک سری کارها است. مسئله این است که هیچ نیروی خوب یا بدی وجود ندارد که او را مجبور به این تصمیمات و کارها می‌کنند. و تنها کاری که او واقعا باید انجام بدهد این است که تغییر کند. کات به محوطه‌ی ساختمانِ ترک اعتیاد. بعد از ۵ فصل تقلا کردن و خودانکاری بالاخره بوجک توسط دوست خوبش دایان متقاعد می‌شود که اولین قدم واقعی برای تغییر کردن را بردارد. اگرچه بوجک تا این لحظه و مخصوصا بعد از بلایی که سر جینا آورد، به نقطه‌ای رسیده که از ضدقهرمانی که یواشکی دوستش داریم و بهش احترام می‌گذاریم، به یک مرد سوءاستفادگرِ غیرقابل‌دفاع سقوط کرده است، ولی از صمیم قلب دوست داریم روندی که در طولِ پنجِ فصل گذشته بارها تکرار شده است بالاخره متوقف شود. اگرچه بوجک باور دارد که غیرقابل‌رستگار شدن است و همین تفکرِ اشتباه است که باعث می‌شود از شدت خودبیزاری، در مقابلِ تغییر کردنِ مقاومت کند. ولی هیچکس غیرقابل‌رستگار شدن نیست. شاید در این لحظه بوجک قهرمان به نظر برسد، ولی قهرمان واقعی دایان است. دایان داستانِ دوستش اَبی را تعریف می‌کند که بعد از اینکه با دخترانِ معروف مدرسه می‌چرخد، دیگر به او محل نمی‌دهد و از تمام چیزهایی که درباره‌اش می‌دانسته برای ضربه زدن بهش استفاده می‌کند. اما وقتی مادرِ اَبی مریض می‌شود و دوستانِ اَبی تنهایش می‌گذارند، دایان با اینکه از او متنفر بود، اما به دادش می‌رسد. در این لحظه بوجک می‌داند دایان از او متنفر است، ولی بهترینِ دوستِ سابقش تنهایش نگذاشته است. بوجک فصل را با این دیالوگ شروع می‌کند: «خوبیش اینه که من به کسی نیاز ندارم، وگرنه احساس تنهایی می‌کردم». اما در نهایت دقیقا همین نیاز داشتن به دایان و آگاهی دایان از این نیاز است که بعد از فاجعه‌ی جینا، شانس دیگری بهش می‌دهد. اگرچه این فصل درباره‌ی منافع و قدرتِ تنهایی و روبه‌رو شدن با مشکلات و افکارمان در خلاء کاملِ انزوا بوده است، اما بعضی‌وقت‌ها داشتن دوستی مثل دایان که اهمیت این تنهایی را بهمان گوشزد کند ضروری است. دایان، بوجک را راهی می‌کند و خودش می‌ماند و یک رانندگی تنهایی در کنار اقیانوس.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده