// چهار شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۰۱

نقد سریال The Leftovers؛ قسمت هفتم، فصل سوم

در اپیزود یکی مانده به آخر سریال The Leftovers، کوین به دنیای مردگان می‌رود تا دنیا را نجات دهد. همراه نقد زومجی باشید.

سریال The Leftovers یکی از آن سریال‌هایی است که بعد از اتمام هر اپیزودش، دوست دارم احساسات و سردرگمی ناشی از چیزهای عجیب و غریبی را که در طول یک ساعت گذشته دیده‌ام، بیرون بریزم. وگرنه دق می‌کنم. دوست دارم یک نفر را پیدا کنم و تمام حرف‌هایم را بهش بزنم و حرف‌هایش را گوش کنم. وگرنه واقعا تا چند وقت حسابی افسرده می‌شوم. «باقی‌ماندگان» از آن سریال‌هایی است که بعد از هر اپیزود دوست دارید سوار ماشین شوید، به دل طبیعت رانندگی کنند، ترجیا بر لبه‌ی قله‌ای-دره‌ای-چیزی بیاستید و فریاد بزنید. این موضوع درباره‌ی معمولی‌ترین اپیزودهای سریال صدق می‌کند (هرچند فصل سوم ثابت کرد که دیگر چیزی به اسم «معمولی» نداریم و تک‌تک اپیزودها می‌توانند کولاک به پا کنند)، اما همین «باقی‌ماندگان» شامل اپیزودهایی می‌شود که وضعیتی را که بالا توضیح دادم برای تماشاگرانش به‌طرز لذت‌بخشی طاقت‌فرساتر می‌کند. «باقی‌ماندگان» به عنوان سریالی که حول و حوش ماوراطبیعه و فروپاشی‌های روانی و توهمات افسارگسیخته و آخرالزمان اعتقادی می‌چرخد، سریالی معمولی نیست. حتی در معمولی‌ترین لحظات سریال هم همه‌چیز دیوانه‌وار است.

خب، چه می‌شود اگر چنین سریالی وارد دنیای رویا و کابوس شود و با تمام وجود «سورئال»‌بودنش را در آغوش بکشد. این اتفاق در اواخرِ فصل دوم و اپیزود «قاتل بین‌المللی» افتاد. آن اپیزود که برای اولین‌بار کوین را به دنیای مردگان فرستاد به سرعت به یکی از اپیزودهای کلاسیک تاریخ تلویزیون تبدیل شد. اپیزودی که برای همیشه به عنوان یکی از قوی‌ترین، عجیب‌ترین و لذت‌بخش‌ترین ساعاتِ تلویزیون به یاد سپرده خواهد شد. بازگشت کوتاه کوین به آن هتل در فینال فصل دوم و آوازخوانی‌ گریانش برای بازگشت به خانه و پیش خانواده‌اش، به خصوص نورا یکی دیگر از بهترین لحظات سریال بود که در این دنیای موازی اتفاق افتاد. «قاتل بین‌المللی» به این دلیل به بهترین اپیزود «باقی‌ماندگان» تبدیل شد که در آن قسمت می‌توانستید هویت و دیوانگی این سریال را در رهاترین و بی‌پرواترین شکل ممکنش ببینید. دیگر چیزی به اسم واقعیت نصفه و نیمه‌ای که جلوی اپیزودهای قبلی را از سقوط به درون ورطه‌ی جنون و اعجاب‌انگیزی می‌گرفت، نبود. دیمون لیندولف از این طریق نهایتِ «باقی‌ماندگان» را به نمایش گذاشت. تماشای تعجب‌های معروف کوین و همچنین اشک‌هایی که می‌ریخت در این اپیزود به نهایت خودش رسیده بود.

البته تعجبی هم نداشت که چرا این اپیزود این‌قدر مورد استقبال قرار گرفت. بهترین اپیزودهای بهترین سریال‌های تاریخ همیشه آنهایی بوده‌اند که خط اصلی داستان را نگه می‌دارند تا به درونِ روح و روان کاراکترهایشان شیرجه بزنند. یکی از بهترین‌هایشان که منبع الهام «قاتل بین‌المللی» هم بوده، یکی از مشهورترین اپیزودهای «سوپرانوها» بود که در آن تونی سوپرانو به برزخی در ظاهر یک هتل می‌رود و قبل از بیدار شدن از کما چند وقتی را آنجا سرگردان است و به درک تازه‌ای از خود می‌رسد. نتیجه‌ یکی از ترسناک‌ترین و یگانه‌ترین اپیزودهای تلویزیون است که شخصیتِ تونی را کالبدشکافی می‌کند. یا اپیزود مشهور «مگس» از سریال «برکینگ بد» که گرچه برخلاف دوتای قبلی در برزخ جریان ندارد، اما یک‌جورهایی حکم یکی از این برزخ‌ها را دارد: والت برای مدت طولانی‌ای در آزمایشگاهش گرفتار می‌شود و به درک جدیدی درباره‌ی وضعیتش می‌رسد. خب، حالا «باقی‌ماندگان» قصد داشت برای سومین بار ما را به دنیای مردگان ببرد. اختصاص اپیزود یکی مانده به آخرِ فصل به ماجراجویی‌های کوین گاروی در قالب یک قاتل کت و شلوارپوش در دنیای مردگان، خطرناک است. از این جهت که در نگاه اول به نظر می‌رسد از آنجایی که «قاتل بین‌المللی» خیلی مورد استقبال و تحسین قرار گرفت، دیمون لیندولف و تیمش تصمیم گرفته‌‌اند تا حالی دوباره به تماشاگران بدهند. برای سریالی که در هر اپیزود ما را به جاهای جدیدی می‌برد و با خلاقیت‌های غیرمنتظره‌ی جدیدی روبه‌رو می‌کند و هیچ‌وقت خودش را تکرار نکرده است، این حرکت خطرناکی است. «باقی‌ماندگان» سریالی است که فقط عالی بودنش کفایت نمی‌کند، بلکه طرفدارانش فقط انتظار ایده‌آل‌ترین‌ها را از آن دارند. پس، اختصاص دادن اپیزود دیگری در حال و هوای «قاتل بین‌المللی» یعنی آنها با خودشان در افتاده‌اند و باید چیزی را تحویل مخاطب دهند که روی دست بهترین‌ کارشان بلند شود. باید دنباله‌ای را عرضه کنند که روی دست دوتای قبلی بلند شود. و خب، این کار را هم می‌کند.

اگر «قاتل بین‌المللی» از اول تا پایان یک غافلگیری تمام‌عیار بود و با پیچ و تاب‌هایش تماشاگران را به اندازه‌ی کوین گاروی سردرگم و گیج می‌کرد، اپیزود این هفته به همان اندازه پر از پیچ و خم‌ها و غافلگیری‌های مختلف است. با این تفاوت که همه‌چیز ضربدر ۱۰ شده است. از همان ابتدا که کوین به جای وان حمام هتل، در آب‌های کم‌عمق ساحل دریا بیدار می‌شود و توسط فرد ناشناسی کتک می‌خورد و بعد دین در قالب یک قاتل حرفه‌ای چترباز به نجاتش می‌شتابد، می‌دانیم که این‌بار قضیه خیلی جنون‌آمیزتر از قبل خواهد بود و به تعجب کوین از دیدن پرنده‌ای سرگردان در لابی هتل خلاصه نخواهد شد. در اپیزودِ این هفته که «قدرتمندترین مرد دنیا (و برادر دوقلوی یکسانش)» نام دارد، ابعاد همه‌چیز چند برابر بزرگ‌تر شده است. اگر در «قاتل بین‌المللی» تنها ماموریت کوین این بود که سناتور پتی لوین را ترور کند و اگر در آن اپیزود بزرگ‌ترین خطری که وجود داشت موفقیت یا شکست در کشتن یک نفر بود، در این اپیزود سرنوشت دنیا برعهده‌ی کوین است؛ دنیایی که کوین هیچ‌وقت آن را نفهمیده بود.

برخلاف «قاتل بین‌المللی» که به طور کامل در هتل جریان داشت، این اپیزود فقط به اتفاقات دنیای مردگان خلاصه نشده است

برخلاف «قاتل بین‌المللی» که به طور کامل در هتل جریان داشت، این اپیزود فقط به اتفاقات دنیای مردگان خلاصه نشده است. در عوض اپیزود را با فلش‌بکی به یکی از رومانتیک‌ترین لحظات زندگی کوین و نورا شروع می‌کنیم. به دوران قبل از دعوا و جدایی‌شان. نویسندگان به‌طرز نامحسوسی با این سکانس سرنخ می‌دهند که سفر کوین به آن دنیا و درگیری‌ای که آنجا با نیمه‌ی دیگرش خواهد داشت، درباره‌ی چه چیزی خواهد بود: عاشق بودن در مقابل وحشت از عاشق بودن در دنیای پسا-عزیمت. درباره‌ی جنگ درونی کوین گاروی از آغاز سریال تاکنون. بعد از این صحنه‌ی آرام و بی‌شیله‌پیله، سریال به محض ورود کوین به دنیای مردگان طوری به سیم آخر می‌زند که اپیزودهای قبلی در مقابلش بچه‌گانه احساس می‌شوند. او باید ایوی و بچه‌های پلی‌فورد را پیدا کند و از خوب بودن جای آنها اطلاع پیدا کند و بعد ردِ کریستوفر ساندی را بزند و آهنگی را که پدرش برای جلوگیری از وقوع آخرالزمان می‌خواهد، از او یاد بگیرد!

بعد از روبه‌رو شدن با دین در ساحل است که متوجه‌ جای زخمی روی سینه‌ی کوین می‌شویم. این زخم از کجا آمده؟ دین به او دستور می‌دهد که نباید به درون اشیای آینه‌ای نگاه کند. اما دیوید برتون یا همان «خدا» از طریق گوشی‌اش به او می‌گوید که باید مثل آدم و حوا این قانون را بشکند و  کوین هم این کار را انجام می‌دهد. کوین به درون تکه‌ آینه‌ای نگاه می‌کند و ناگهان به کوین هاروی دیگری تبدیل می‌شود که از قضا رییس جمهور ایالات متحده‌ی آمریکا است. در این دنیا فرقه‌ی بازماندگان گناهکار چنان نفوذ و قدرتی دارند که کوین به عنوان رییس‌شان در صدر قدرت کشور قرار دارد؛ کسی که با توجه به خط و مشی‌های بازماندگان گناهکار، هرگونه ازدواج و دینی را ممنوع کرده است. از اینجا به بعد کوین قادر است با نگاه کردن به درونِ اشیای آینه‌ای بین خود و برادر دوقلویش رفت و آمد کند و البته این وسط به دنیای زنده‌ها هم سر می‌زند. دلیل پرتعلیق و تنش‌بودنِ «قاتل بین‌المللی»، متمرکز بودنش روی یک موضوع بود. آن اپیزود فقط و فقط قصد داشت ما را با دنیای ناآشنا و ترسناکی که کوین در آن بیدار شده بود آشنا کند. اما «قدرتمندترین مرد» سوخت تنش‌اش را از منبع دیگری تامین می‌کند. این اپیزود دو چیز را مدام به یادمان می‌آورد: اینکه بازگشت کوین از این دنیا در دفعات قبل به این معنی نیست که او دوباره در این کار موفق خواهد بود و اینکه نتیجه‌ی این سفر فقط به شخص کوین گاروی خلاصه نمی‌شود، بلکه ظاهرا سرنوشت دنیای واقعی به فعالیت‌های کوین در این دنیای موازی بستگی دارد.

یکی از بزرگ‌ترین چیزهایی که روایتِ داستانی را که در دنیای غیرواقعی جریان دارد تهدید می‌کند، عدم درگیر شدن تماشاگر با خطراتش است. از آنجایی که داستان در یک دنیای رویامانند جریان دارد و از آنجایی که تمام چیزهایی که می‌بینیم به معنای فیزیکی وجود ندارند، تماشاگر ممکن است خطری را که کاراکترها را تهدید می‌کند باور نکند. اما «باقی‌ماندگان» که از این موضوع آگاه است همیشه سعی کرده تا یادآور شود که سفرهای کوین به این دنیاها چه معنایی دارند و او در این سفرها با چه چیزهایی دست و پنجه نرم می‌کند و چه چیزهایی را می‌تواند از دست بدهد. کوین در اولین سفرش با روح خودش برای سر به نیست کردن یک دختر بچه در کشاکش بود؛ دختر بچه‌ای که نماد زن بزرگ‌سالی بود که توسط روزگار به انسان تلخ و ترسناکی تبدیل شده بود و جلوی کوین خودکشی کرده بود. در حال کشاکش با پرت کردن دختر بچه به درون چاه و فراموش کردنِ عذاب وجدانی که آزارش می‌داد. در سفر دومش باید برای بازگشت به آغوش خانواده‌اش کار عجیبی می‌کرد: آواز خواندن در لابی هتل. دومی از اولی طاقت‌فرساتر و باورنکردنی‌تر بود. اینکه بهتان بگویند باید برای زنده شدن، سناتور را به قتل برسانید و نسخه‌ی کودکی‌اش را درون چاه بیاندازید، خیلی قابل‌باورتر از این است که یکی بهتان بگوید باید آواز بخوانید. در دومی انگار یک نفر می‌خواهد شما را دست بیاندازد. می‌خواهد امیدتان را افزایش بدهد و بعد توی صورتتان بخندد که واقعا فکر کردی با آواز خواندن می‌توان زنده شد؟! بنابراین «باقی‌ماندگان» موفق شد یک آوازخوانی ساده را به لحظاتی نفسگیر و پراحساس تبدیل کند.

خب، حالا در اپیزود این هفته، خطرات دنیای واقعی هم به بقیه اضافه شده است. نه تنها کوین باید سنگ‌های خودش را با خودش وا بکند و از اینجا زنده بیرون برود، بلکه باید جلوی پایان دنیا در دنیای واقعی را هم بگیرد. برخلاف «قاتل بین‌المللی» که کوین مثل نابینایی که نمی‌دانست چه اتفاقی که در اطرافش می‌افتد فقط جلو می‌رفت و امیدوار بود که دارد کار درست را می‌کند، در این اپیزود با کوینی طرفیم که قبلا تجربه‌ی بودن در این دنیا را دارد و ساز و کارش را کم و بیش می‌داند. پس به جای مرد بی‌هدفی که همیشه متعجب و سردرگم بود، حالا با کسی طرفیم که اهداف و ماموریت‌های مشخصی برای انجام دارد و با توجه به آشنایی نسبی‌اش با این دنیای عجیب، با آن در تعامل است. این‌بار کوین توسط راهنماهای بین راهی به جلو هدایت نمی‌شود، بلکه این خودِ کوین است که به تنهایی باید راه پیشروی در این دنیا را پیدا کند. در نتیجه با درجه‌ای از تعلیق و اضطراب طرفیم که در «قاتل بین‌المللی» نبود. اگرچه سرنوشت یک دنیا در دستان کوین است، اما طبق معمول لیندولف حس شوخ‌طبعی خاص سریالش را هم فراموش نمی‌کند. در نتیجه به جای تنشی خردکننده، با تنشِ خرده‌کننده‌ی بامزه‌ای طرفیم و سریال در کنار تمام لحظات جدی‌اش، بدون شوخی‌ها و موقعیت‌های ابسوردِ معروفش هم نیست. از جایی که مگ (معاون رییس‌جمهور) با اشتیاق اعلام می‌کند که عاشق خداوند است و همان لحظه دیوید برتون در گوش کوین به این موضوع واکنش نشان می‌دهد گرفته تا اسکنر ویژه و جدیدی که برای تایید هویت آدم‌ها در این دنیای موازی اختراع کرده‌اند!

تمام اینها اما چارچوبی برای افشای یکی از بزرگ‌ترین رازهای سریال تا این جای سریال بوده است. فصل سوم تاکنون درباره‌ی افشای رازهای وجودی کاراکترها بوده است. اپیزود سوم درباره‌ی این بود که پدر کوین برای معنا بخشیدن به صداهایی که می‌شنیده، دست به چه کارهایی زده است. اپیزود چهارم درباره‌ی افشای این راز بود که کوین و نورا در تمام این مدت در چه افکاری سیر می‌کردند؛ بخشی از کوین همچون بازماندگان گناهکار فکر می‌‌کند که راهی برای نجات انسان‌ها نیست و نورا هم آن‌قدر درگیر دیدن دوباره بچه‌های عزمیت‌شده‌اش است که حاضر است وارد دستگاه شود. اپیزود پنجم برایمان فاش کرد که مت جیمسون در تمام این مدت برای رضای خدا تلاش نمی‌کرده، بلکه فقط از این طریق خواسته تا معنایی برای دنیای درهم‌شکسته‌اش دست و پا کند و اپیزود هفته‌ی گذشته که نشان داد لوری به خاطر به پایان رسیدن تاریخ مصرف علمش، دیگر نمی‌تواند به کسی کمک کند. حتی به خودش.

خب، نوبتی هم باشد، این هفته نوبت برملا شدن راز کوین است

خب، نوبتی هم باشد، این هفته نوبت برملا شدن راز کوین است. از آنجایی که کوین همیشه مرکز تمام اتفاقات سریال بوده است، پس برملا کردن راز شخصی کوین، به معنای افشای راز بزرگی درباره‌ی دنیا و عزمیت ناگهانی هم است. همگی قبول داریم که کوین در این اپیزود ماموریت‌های دیوانه‌وار و بی‌معنی و مفهومی دارد و همین‌طور هم می‌شود. بچه‌های پلی‌فورد نمی‌دانند کفش‌هایشان کجاست، ایوی با شنیدن پیام پدرش فقط گیج می‌شود و جوابی برای پدرش که کوین به او برساند ندارد و کریستوفر ساندی هم برای کوین توضیح می‌دهد که هیچ آهنگی برای گرفتن جلوی بارش باران و راه افتادن سیل و آخرالزمان وجود ندارد. همان‌طور که قبلا به پدر کوین هم گفته بود و او گوش نداده بود. بالاخره وقتی کوین بعد از یک آخرالزمان هسته‌ای در دنیای مردگان بیدار می‌شود، پدرش را می‌بیند که بعد از پایان طوفان، بر بالای سقف کلبه در انتظار پایان دنیا نشسته است؛ پایانی که هیچ‌وقت از راه نمی‌رسد. درست همان‌طور که در سکانس افتتاحیه‌ی فصل سوم با خانواده‌هایی روبه‌رو شدیم که در انتظار عروج در تاریخ‌های مشخصی بالای پشت‌بام‌هایشان منتظر می‌ایستادند و فردا صبح دست از پا درازتر تا تاریخ بعدی به زندگی‌شان برمی‌گشتند، پدر کوین هم آن بالا در انتظار چیزی که هیچ‌وقت نمی‌آید به آسمان خیره شده است. انگار پدر کوین بیشتر از اینکه از عدم وقوع پایان دنیا خوشحال باشد، ناراحت است. راز پدر کوین همین است: او برخلاف باور اولیه‌ی ما کسی نبود که از آخرالزمان آگاه و وحشت‌زده باشد و قصد جلوگیری از وقوع آن را داشته باشد، بلکه مرد شکسته‌ و به‌بن‌بست‌خورده‌ای است که مغزش بعد از رو‌به‌رو شدن با هرج و مرج عزیمت ناگهانی از هم فروپاشید. او رییس پلیسی بود که قادر به برقراری امنیت و حفظ سلامت مردم نبود و فقط باید سقوط دنیا را به نظاره می‌نشست. البته که چنین آدمی سناریوی تخیلی‌ای در ذهنش درباره‌ی پایان دنیا درست می‌کند و خودش را به عنوان تنها کسی که از آن خبر دارد و می‌تواند جلوی آن را بگیرد معرفی می‌کند و آن‌قدر این داستان تخیلی را برای خودش تکرار می‌کند که خودش هم آن را باور می‌کند. طوری باور می‌کند که داستان از تخیل مطلق به واقعیت غیرقابل‌انکار تغییر شکل می‌دهد و البته وقتی طوفانی در کنار نباشد که او بتواند جلوی آن را بگیرد، این مرد ناراحت می‌شود.

راز بعدی درباره‌ی سفر کوین به دنیای مردگان این است که این سفر هیچ‌وقت دلیلی بر خاص‌بودن کوین، بر مسیح‌بودن او نبوده است. تجربیات کوین در آن هتل هیچ‌وقت به معنی قابلیت‌های او برای نجات دنیا نبوده است، بلکه درباره‌ی نجات کوین گاروی بوده است. کوین وقتی برای اولین‌بار به آن هتل رفت، برای خلاص کردن «خودش» از عذاب وجدانِ مرگ پتی سگ‌دو می‌زد. انگار نه با سفری به دنیای مردگان، بلکه با سفری به درون ذهن کوین طرف بودیم. جایی که او با خودش سرِ خلاص شدن از شرِ عذاب وجدانش و روبه‌رو شدن با حقیقت کاری که در آن نقش داشت مبارزه می‌کرد. برای دومین‌بار هم سر اینکه آیا واقعا می‌خواهد به خانه و پیش نورا برگردد، با خودش کلنجار می‌رفت و برای خواندن آن آهنگ روی سن رفت. اما دیگران این داستان‌های درونی و شخصی را برداشتند، پیاز داغش را زیاد کردند و آن را به عنوان سفرهای مسیح جدید به دنیای مردگان بازنویسی کردند. اما حقیقت این است که سفرهای ماورایی کوین هیچ‌وقت درباره‌ی نجات دنیا یا اثبات برگزیده بودنش نبوده، بلکه درباره‌ی کندو کاو در تقلای درونی‌اش بوده است و چنین چیزی درباره‌ی اپیزود این هفته هم صدق می‌کند.

سفرهای ماورایی کوین هیچ‌وقت درباره‌ی نجات دنیا یا اثبات برگزیده بودنش نبوده، بلکه درباره‌ی تقلای درونی او بوده است

کوین با سه ماموریت مشخص خودش را غرق می‌کند (بچه‌های پلی‌فورد، آهنگ و ایوی) اما در واقعیت فقط یک ماموریت واقعی وجود دارد و آن هم یک ماموریت شخصی مخصوص خودِ کوین است: انتخاب بین نجات و نابودی دنیایش. انتخاب بین عشق و پوچی. انتخاب بین دوست داشتن نورا و رها کردن او. کوین از آغاز سریال همیشه دو نفر بوده است. فعالیت‌های شبانه‌ی کوین در خواب را از فصل اول و دوم یادتان می‌آید؟ ما هیچ‌وقت متوجه نشدیم کوینی که شب‌ها بیدار می‌شود چه کسی است. در این اپیزود بالاخره هر دو نیمه‌ی شخصیتی کوین را در قالب یک جفت دوقلوی همسان می‌بینیم. راز کوین برای خود او و ما فاش می‌شود. حقیقت این است که کوین بعد از عزیمت ناگهانی به دو نیم تقسیم شد. نیمه‌ی اول همان مرد مقاوم و عاشق خانواده‌ای بود که برای استحکام آن در بحبوحه‌ی بحران مبارزه می‌کرد. برای بازگرداندنِ لوری به خانه تلاش می‌کرد، برای پیدا کردن تامی مدام با او تماس می‌گرفت، برای فراهم کردن زندگی آرامی برای جیل نگران بود. وقتی هم با نورا آشنا شد، تمام تلاشش را می‌کرد تا تکه‌گاه خوبی برای این زن شکسته باشد. اما این مرد یک نیمه‌ی مخفی دیگر هم داشت که بعضی شب‌ها بیدار می‌شد و کنترلش را به دست می‌گرفت و تلاش می‌کرد تا این مرد را از مسیر درستش خارج کند.

هرچه نیمه‌ی اول کوین سعی می‌کرد تا در مقابل بحران ایستادگی کرده و وا ندهد، نیمه‌ی دوم یکی از همان دیوانگانی بود که توسط بحران ضربه دیده بود و دست به کارهای دیوانه‌واری می‌زد. نیمه‌ی اول برای خودش ماموریتی برای امید داشتن و معنا بخشیدن به زندگی‌اش داشت: دوست داشتن خانواده‌اش و تلاش برای سر پا نگه داشتن آنها. نیمه‌ی دیگرش اما به این خزعبلات باور نداشت. او همان نیمه‌ی عصبانی و دیوانه‌ای بود که پتی را همراه با دین گروگان گرفت تا بکشد. او همان نیمه‌ی افسرده‌ای بود که می‌خواست در دریاچه‌ی میرکل خودکشی کند. همان نیمه‌ی خسته‌ای که فکر می‌کرد ایوی را در استرالیا دیده است. دو نیمه‌ی شخصیتی کوین در طول سریال در حال جنگ با یکدیگر بودند. یکی دوست داشت با وجود بحرانی که اتفاق افتاده به زندگی امیدوار بماند و دیگری به فرار و تنهایی و مرگ فکر می‌کرد. این شکست شخصیتی فقط به کوین خلاصه نمی‌شود و درباره‌ی همه‌ی آدم‌های این دنیا صدق می‌کند. چه کسی دوست ندارد به زندگی امیدوار باشد، اما هیچکس جراتش را ندارد. چون این کار جسارت و  شجاعت می‌خواهد. بنابراین همه به ناامیدی مطلق پناه می‌برند. به خاطر همین است که اگرچه کوین در تمام زندگی‌اش با بازماندگان گناهکار درگیر بوده، اما می‌بینیم همان‌طور که لوری پیش‌بینی کرده بود، نیمی از وجودش عضوی از بازماندگان گناهکار است. آن هم نه یک عضو معمولی،‌ بلکه رییس تمامی آنها.

معمولا در داستان‌هایی که با شخصیت‌هایی با شکست‌های روانی کار دارند، شخصیت دوم موجود شرور و ترسناکی است که باید نابود شود. اما در این اپیزود می‌بینیم که رییس جمهور هاروی هم به اندازه‌ی قاتل بین‌المللی وحشت‌زده و ناراحت است. او به‌طور بالفطره‌ای شرور نیست. بلکه روان درهم‌شکسته‌ی مردی است که از خستگی و بی‌معنایی به لباس‌های سفید روی آورده است. جنگ کوین با برادر همسانش، جنگ خیر و شری برای نجات دنیا نیست. بلکه جنگ درونی کوین با خودش است: علاقه‌اش به دوست داشتن و وحشتش از این کار. او بالاخره به جای فرار کردن از حقیقت با خودش روبه‌رو می‌شود. با وحشتش. اما حتی در آن لحظه هم جرات کشتن دیگری را ندارد. نه رییس‌جمهور به کشتن قاتلش راضی است و نه قاتلش اجازه می‌دهد که رییس‌جمهور کلید شلیک بمب‌های هسته‌ای را از سینه‌اش بیرون بکشد. اما یک چیز همه‌چیز را تغییر می‌دهد: رمان عاشقانه‌ی بدون عنوانِ کوین. داستان مردی یا بهتر است بگویم خود کوین که می‌خواهد با استفاده از قایقی فرسوده با بادبان‌های پوسیده و پاره‌پاره فرار کند. اما کمتر از یک مایل بعد از فاصله گرفتن از اسکله به یاد معشوقه‌اش می‌افتد. اینکه وقتی همسرش خانه را جستجو کند، او را پیدا نخواهد کرد و برایش ثابت می‌شود که این مرد بزدلی بیش نبوده است. بزدلی در یونیفرم یک شجاع.

کوین با خواندن رمان متوجه وحشتش از عشق ورزیدن به نورا و اشتباه بزرگی که در خصوص رها کردن او و فرار کردن با قایقی شکسته به سوی افقی نامعلوم مرتکب شده است می‌شود و تصمیم می‌گیرد تا سخت‌ترین کار ممکن را انجام دهد: او نیمه‌ی وحشت‌زده‌اش را می‌کشد، دنیای مردگان را با موشک‌های اتمی نابود می‌کند و به زندگی واقعی برمی‌گردد. چون آن همان دنیایی بود که او از وحشت به آن پناه می‌برد، جایی که به آنجا فرار می‌کرد و حالا این مکان باید نابود شود، چون کوین دیگر نمی‌ترسد. به این ترتیب بزرگ‌ترین راز سریال تا این لحظه فاش می‌شود: از اپیزود اول تاکنون تصور می‌کردیم که در حال تماشای یک دنیای پسا-آخرالزمانی هستیم و از آغاز فصل سوم همه از پایان دنیا در هفتمین سالگرد عزیمت ناگهانی می‌گفتند. اما این اپیزود فاش می‌کند که این سریال هیچ‌وقت درباره‌ی پایان دنیا نبوده است،‌ بلکه درباره‌ی آدم‌هایی است که در آرزوی پایان دنیا هستند. چرا که ناامید شدن و دل بستن به وقوع تاریک‌ترین اتفاقات، خیلی آسان‌تر از مبارزه کردن و امیدوار بودن است. دنیا هیچ‌وقت قرار نبود به پایان برسد. بلکه این انسان‌ها بودند که در جستجوی پیدا کردن بهانه‌ای برای ادامه دادن به زندگی بدبختانه‌شان و عدم مبارزه، آن را برای خودشان سرهم کرده بودند و بهش باور داشتند. اینکه کوین رابطه‌ی عاشقانه‌اش با نورا را نابود کند همیشه خیلی آسان‌تر از این بوده که پای آن بیاستد و اگر دنیا به گند کشیده شده، به خاطر این نیست که تصمیم گرفته تا آن را به گند بکشد، بلکه این انسان‌ها هستند که خود می‌خواهند زندگی درب‌و‌داغانی داشته باشند. نه کوین، بلکه همه‌ی ما قدرتمندترین انسان‌های روی زمین هستیم و همه یک دوقلوی همسان هم داریم. قوی‌ترین سلاح‌مان عشق است و دوقلوی همسان‌مان هم انسان ضربه‌خورده‌ای که از عشق وحشت دارد. «خب، حالا چی؟» بدو تا دیر نشده نورا را نجات بده!


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده