// چهار شنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۲۹

نقد سریال American Gods؛ قسمت چهارم، فصل اول

 در جدیدترین اپیزود American Gods، سریال نشان می‌دهد که حتی بدون آقای چهارشنبه هم کماکان جذاب است. همراه نقد زومجی باشید.

بعد از سه اپیزود که از عمرِ سریال «خدایان آمریکایی» (American Gods) می‌گذرد، ساختارِ داستانگویی در تلویزیون حکم می‌کند که برای نگه داشتن مخاطب دست به حرکت غیرمنتظره‌ای بزنی. بعد از قسمت اول که تماشاگران را جذب کرده است و دو قسمت بعد که از روند یکسانی برای پرداخت کاراکترها و دنیا بهره می‌برند، بهتر است اپیزود چهارم به چیزی اختصاص داشته باشد که خلاف روند آشنای سریال قرار بگیرد. مثلا همین اواخر در فصل جدید «فارگو» در اپیزود سوم با یکی از بهترین و غیرمتعارف‌ترین اپیزودهای تاریخ سریال روبه‌رو شدیم که انرژی تازه‌ای به جان سریال وارد کرد یا در اپیزود سوم فصل جدید «باقی‌ماندگان» روی کاراکتری (پدر کوین) تمرکز کردیم که از پایان فصل اول تاکنون نمی‌دانستیم که کجاست و چه کار می‌کند و همین به تغییر خوبی منجر شد. با این تفاوت که «خدایان آمریکایی» یک دلیل بیشتر هم برای زدن به جاده خاکی داشت و آن هم راز و رمزِ پیرامونِ شخصیت لورا، همسر مرحومِ شدو بود.

در طول سه اپیزود اول لورا یکی از کاراکترهایی بود که اگرچه به‌طو‌ر‌ فیزیکی حضور بسیار کم‌رنگی داشت، اما همیشه حضورش در پس‌زمینه‌ی داستان حس می‌شد. او کسی بود که شدو می‌خواست بعد از آزاد شدن از زندان، اول از همه به دیدارش برود. او کسی بود که گفتگوهایشان از پشت تلفن به شدو کمک می‌کرد تا دوران حبسش را تحمل کند. او کسی بود که شدو در تماس آخرشان با او صحبت کرد و قول داد که وانمود کند چیزی درباره‌ی «سورپرایز پارتی»‌ای که برایش گرفته‌اند نمی‌داند. و همچنین لورا همان کسی بود که مرگ همزمانش با بهترین دوستش در یک ماشین، کاری کرد تا زندگی‌ شدو بعد از چند سال تحمل میله‌های زندان با دگرگونی غم‌‌انگیزی روبه‌رو شود و او را مجبور به خدمت کردن به آقای چهارشنبه کند. شدو اگرچه آدم توداری است، اما می‌توان حس کرد که توسط اندوه ناشی از مرگ و خیانتِ لورا احاطه شده است. حتی اگر کتاب را هم نخوانده باشید، از همان ابتدا می‌شد حدس زد که او حضور پررنگ‌تری در داستان خواهد داشت. و برایان فولر و مایکل گرین تصمیم گرفته‌اند تا اپیزود چهارم سریال را به بررسی رابطه‌ی گذشته‌ی او با شدو و شرایط روانی او اختصاص بدهند. پس، نه تنها این اپیزود با فاصله گرفتن از روند سه اپیزود قبل، غیرمنتظره ظاهر می‌شود، بلکه به کاراکتری می‌پردازد که شدیدا به شناخت بیشتر نیاز داشت.

باور عمومی مردم این است که پس از مرگ به دنیای دیگری نقل‌مکان می‌کنند و زندگی جدیدی را در آنجا شروع می‌کنند. اما لورا به این چیزها باور ندارد. او یک روز به شدو می‌گوید که انسان‌ها پس از مرگ به جای دیگری منتقل نمی‌شوند، بلکه فقط می‌پوسند. قوانین فیزیک تعطیلی ندارند. بدن بی‌جانشان زیر خروارها خاک از هم متلاشی می‌شود و تمام. اما از قضا داستان این اپیزود سعی می‌کند تا به لورا ثابت کند که چرا اشتباه می‌کند. یا حداقل شاید انسان‌ها بپوسند، اما همزمان می‌توانند زنده هم باشند و بیرون از قبر به پوسیدن ادامه بدهند. نتیجه اپیزودی است که من را خیلی یاد اپیزودهای تک‌شخصیتی سریال «باقی‌ماندگان»، مخصوصا در فصل اولش می‌اندازد. اپیزودهایی که هدفشان این است تا در طول یک ساعت، دیدگاه اولیه‌ی ما درباره‌ی کاراکترها را عمیق‌تر کنند و رنجشان را از زاویه‌ی نزدیک‌تری کندو کاو کنند. خب، این اپیزود نه تنها در این کار موفق است، بلکه نشان می‌دهد شاید این حرکت به ساختار همیشگی سریال تبدیل شود و شاید در ادامه‌ی این فصل یا فصل دوم دوباره با چنین قسمت‌هایی مواجه شویم.

نه تنها این اپیزود با فاصله گرفتن از روند سه اپیزود قبل، غیرمنتظره ظاهر می‌شود، بلکه به کاراکتری می‌پردازد که شدیدا به شناخت بیشتر نیاز داشتم

صرف وقت اختصاصی به لورا از این جهت اهمیت دارد که ما تاکنون برداشت محدودی از شخصیت او و کاری که کرده بود داشتیم. فقط فهمیدیم که لورا در تمام این مدت به شدو دروغ می‌گفته و در حال خیانت کردن به او بوده است. این باعث شد تا لورا در بهترین حالت به عنوان شخصیتی رنگ‌آمیزی شود که ضربه‌ی ناجور و شرم‌آوری به شدو وارد کرده است. کسی که هنوز نیامده از چشم تماشاگران افتاده بود. با اینکه این اپیزود سعی می‌کند تا تصویر کامل‌تری از لورا به نمایش بگذارد، اما این به این معنی نیست که حالا طرز فکر ما نسبت به او تغییر کرده است و از تنفر مطلق به عشق مطلق رسیده است و «خدایان آمریکایی» هم قصد ندارد چنین کاری کند. قصد ندارد ما را مجبور به دوست داشتن لورا کند. بلکه فقط می‌خواهد او را با تمام نواقص و اشتباهاتش درک کنیم. تا به جای متنفر بودن از او به عنوان زنی بی‌وفا، با او به عنوان زنی افسرده و ناراحت همدردی کنیم. البته با اینکه هدف این اپیزود این است که تصویر قابل‌درکی از شخصیتِ مشکل‌دار لورا ترسیم کند، اما تلاشی برای پوشش تمام زندگی‌اش برای فهمیدن وضعیت روانی‌اش نمی‌کند. بلکه فقط به تاریخ اخیرِ زندگی او می‌پردازد. اپیزودهای قبلی کم و بیش کار خوبی در توضیحِ نحوه‌ی مرگ لورا و عواقبش برای دیگران انجام داده بودند، اما این اپیزود سعی می‌کند تا چیزهایی را که می‌دانیم زاویه‌ی خود شخصِ لورا روایت کند که به‌طور کلی برداشت‌مان نسبت به آنها را تغییر می‌دهد. نتیجه این است که این اپیزود سعی می‌کند تا لورا را قبل از شروع مرحله‌ی جدید و عجیبی از زندگی‌اش به عنوان یک زامبی، به عنوان یک انسان گم‌شده شخصیت‌پردازی کند.

لورا با استفاده از سکه‌ی شانس مد سویینی از مرگ فرار می‌کند و به عنوان یک زامبی از زیر خاک بیرون می‌آید. آن هم نه یک زامبی معمولی، بلکه زامبی‌ای با قدرت فرابشری که یک لگد از سوی او می‌تواند ستون فقرات قربانی را یکراست به بیرون پرتاب کند! اینجاست که متوجه می‌شویم او همان کسی بوده است که شدو را در پایان اپیزود اول از دستِ نوچه‌های بی‌چهره‌ی تکنیکال بوی نجات داده بود. از آنجایی که تلاش سربازان تکنیکال بوی برای کشتن شدو ناتمام ماند و هیچ‌وقت درباره‌اش صحبت نشد، انتظار می‌رفت که احتمالا بادی‌گاردِ آقای چهارشنبه خود دارای بادی‌گاردی در قالب یک فرشته‌ی محافظ است و در این اپیزود معلوم می‌شود که تئوری فرشته‌ی محافظ درست از آب درآمد. اما نه آن‌طور که فکر می‌کردیم. این یعنی برخلاف چیزی که سومین خواهر زورایا گفت، شدو سکه‌ی شانسش را گم نکرده بود، بلکه به‌طور ناخودآگاهی از آن برای زنده کردن همسرش و دست و پا کردنِ یک زامبی محافظ برای خودش استفاده کرده بوده است.

یکی از تحسین‌برانگیزترین نکات این اپیزود، به تصویر کشیدنِ لورا با تمام مشکلات و کارهای بدی که در نتیجه‌ی آنها انجام می‌دهد است. نیمه‌ی اول اپیزود روی افسردگی او تمرکز می‌کند؛ افسردگی‌ای که دلیل مشخصی ندارد و بعضی‌وقت‌ها هم همین است. آدم‌ها همیشه دلیل واضحی برای ناراحت بودن ندارند. لورا در اعماق وجودش حفره‌ای احساس می‌کند؛ فقط مشکل این است که دقیقا نمی‌داند آن حفره چیست و کجاست تا آن را پُر کند. متوجه می‌شویم به همان اندازه که شدو هم‌اکنون سردرگم است، او هم قبل از آشنایی با شدو سردرگم بوده است. بعد از مرگ اما لورا هدفی برای زیستن پیدا می‌کند. شدو به معنای واقعی کلمه به نقطه‌ی روشنی در زندگی‌اش تبدیل می‌شود؛ شدو از نگاه او به جای یک انسان، نقش روشنایی‌ای در دوردست را دارد که او را مثل یک حشره به نورش جذب می‌کند. حالا او چندان سرگردان نیست. حالا هدفی برای حرکت به سمت آن دارد. قبل از آشنایی با شدو اما لورا زن تنهایی است که در یک چرخه‌ی تکرارشونده گرفتار شده است. کارش را دوست ندارد و حتی دستگاهی برای بُر زدن کارت‌ها از راه می‌رسد که تنها ویژگی مهم کارش را هم از او سلب می‌کند. بنابراین او یک روز روتین زندگی‌اش را می‌شکند، وارد جکوزی می‌شود، روی آن را می‌پوشاند و فضا را با اسپری حشره‌کش مسوم می‌کند. تنها چیزی که باقی‌ماند تلاش ناموفقی برای خودکشی است که وضعش را بدتر از قبل می‌کند.

آشنایی و ازدواجش با شدو اما افسردگی‌اش را برطرف نمی‌کند. ناراحتی او یکدفعه و به‌طور جادویی از بین نمی‌رود. بلکه فقط برای مدتی عقب می‌افتد. بعد از سال‌ها، بالاخره یک روز لورا از شدو می‌خواهد تا در راه برگشت اسپری حشره‌کش بخرد. در عوض شدو خیلی راضی و خوشحال است و بدون اینکه متوجه چیزی شود با لبخند روزهایش را شب می‌کند و در باشگاه مشت می‌زند. پوچی گسترده‌‌ای که لورا احساس می‌کند مجبورش می‌کند تا برای ایجاد تغییری در زندگی‌اش، پیشنهاد دزدی از کازینو را پیش بکشد. تصمیم لورا آن‌قدر از روی هوا است که لازم نیست ما نحوه‌ی شکست آن را ببینم. ما فقط از صحنه‌ی «هیچ‌وقت گیر نمی‌افتی» به «چطوری گیر افتادی؟» منتقل می‌شویم. در این لحظه لازم نیست بدانیم نقشه‌ی لورا چه بوده است، چقدر می‌خواستند بدزدند و چه اشتباهی کرده‌اند. چون از اول مشخص بود نقشه‌ای که از روی افسردگی کشیده شود، موفقیت‌آمیز نخواهد بود. شدو حالا متوجه پوچی همسرش می‌شود. لورا تنها چیزی است که شدو را در طول دوران حبسش امیدوار نگه می‌دارد. اما لورا زنی است که هیچ‌چیزی در زندگی‌اش مدام نیست. و چنین چیزی درباره‌ی شدو هم صدق می‌کند. لورا شدو را فقط از روی بازیگوشی «پاپی» صدا نمی‌کرد، بلکه شدو واقعا برای او حکم یک حیوان خانگی را داشته است. در پایان سرنوشت لورا به عنوان یک از گور برخاسته کاملا مناسب خودش است. از گور برخاسته‌ای که به عنوان یک مُرده‌ی متحرک، بی‌هدف و سرگردان روزگار می‌گذارند، همان چیزی است که او قبل از مرگ بوده است. قبل از اینکه شدو سکه‌ی مد سویینی را روی قبرش بیاندازد و قبل از اینکه او از درون قبرش بیرون بیاید. اما او حالا ازگوربرخاسته‌ای با یک هدف است. حالا شدو منبع نوری است که او را در دنیای سیاه و سفید اطرافش به سمت خود جذب می‌کند. لورا در مرگ به زندگی امیدوار شده است، اما فقط مشکل این است که آنوبیس به او قول داده که بعد از پایان ماموریتش، کارش را تمام خواهد کرد.

اپیزود چهارم «خدایان آمریکایی» با فاصله گرفتن از روند سه قسمت اول، یک شخصیتِ درب‌و‌داغان اما قابل‌درک جدید به دار و دسته‌ی کاراکترهای اصلی اضافه می‌کند. امیلی براونینگ در نقش لورا فوق‌العاده است و جثه‌ی کوچکش باعث می‌شود تا زور زامبی‌وارش خیلی بامزه‌تر از چیزی که باید باشد به نظر برسد، اما قدرت او به قدرت فیزیکی خلاصه نشده، بلکه او در صحنه‌ی دهان به دهان شدنش با آنوبیس و فریاد کشیدن سر او نیز شخصیت لورا را پر از انگیزه و قدرت درونی می‌کند. ولی شاید دیوانه‌وارترین و بامزه‌ترین لحظاتِ این اپیزود جایی بود که آدری با لورا که مشغول دوختنِ دست قطع شده‌اش است روبه‌رو می‌شود. جیغ و فریادهای آدری دقیقا همان واکنشی است که یک انسان می‌تواند در چنین موقعیتی داشته باشد! صحنه‌ا‌ی که باری دیگر مهارت سازندگان در بیرون کشیدن جدیت و معنا از سناریویی کاملا ابسورد و جنون‌آمیز را نشان می‌دهد. صحنه‌ی روبه‌رو شدن آدری با جنازه‌ی متحرکِ بی‌دستِ زنی که با شوهرش رابطه‌ی مخفیانه داشته خیلی عجیب است، اما گفتگوی بین لورا و آدری از جیغ و فحش و بد و بیراه شروع می‌شود و به برخورد راحتی بین این دو ختم می‌شود. درست همان‌طور که دوتا دوست، دعواها و ناراحتی‌های گذشته را فراموش می‌کنند: با به زبان آوردن حقایق ناگفته و گوش سپردن به آنها. و البته بتی گیلپین در نقش آدری بعد از قسمت اول دوباره فرصت پیدا می‌کند تا نشان دهد چقدر در بازی کردن به جای یک بیوه‌ی عصبانی و زخم‌خورده بامزه و دیدنی است. راستی ظاهرا آن دو کلاغی که در هنگام تصادفِ لورا و رابی حضور دارند، هوگین و مونین نام دارند و در اسطوره‌شناسی نورس وظیفه‌ی اطلاع‌رسانی به اودین را دارند. بالاخره در «خدایان آمریکایی» هیچ تصادفی، واقعا تصادفی نیست.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده