// شنبه, ۵ فروردین ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۵۹

نقد سریال Legion؛ قسمت هفتم، فصل اول

سریال Legion در اپیزود یکی مانده به آخرش یکی از خلاقانه‌ترین و عجیب‌ترین سکانس‌های اکشن در بین سریال‌های ابرقهرمانی را عرضه می‌کند.

اپیزود هفتم «لژیون» (Legion)، نوآ هاولی‌وار‌ترین اپیزود فصل اول این سریال ابرقهرمانی معرکه است. حرکات افسارگسیخته‌ی فرمی، داستانگویی منسجم و بازیگوشانه‌ای که به شعور بیننده احترام می‌گذارد، تکه کمدی‌های هوشمندانه و پیچ‌های غافلگیرکننده‌ای که یقه‌ی بیننده را در لحظه‌ی آخر می‌گیرند. اپیزود هفتم «لژیون» حتی ممکن است در خفن‌بودن روی دست اپیزود افتتاحیه بلند شود و شش اپیزود گذشته را به سرانجام رضایت‌بخش بی‌نظیری می‌رساند؛ سرانجام پرهیجانی که هنوز تمام نشده است. اینجا‌ جایی است که تمام تکه‌های پازلی که در طول شش قسمت گذشته پخش و پلا شده بودند به‌طرز زیبا و هیجان‌انگیزی در کنار هم قرار می‌گیرند و تصویر کلی خط داستانی این فصل را مشخص می‌کنند. «لژیون» در طول شش اپیزود گذشته، سریال شدیدا رازآلودی نبوده است. ما با توجه به کامیک‌بوک‌ها حدس می‌زدیم که احتمالا در سریال نیز پروفسور چارلز اگزویر، پدر دیوید هالر است و با توجه به افشاهای دو-سه اپیزود گذشته هم فهمیدیم چیزی که ذهن دیوید را تسخیر کرده است، موجودی خارجی است که مثل انگل به مغز او چسبیده است و از آن تغذیه می‌کند و فکرهای بدی در سر دارد و همین کاری کرد تا طرفداران به این نتیجه برسند که شیطانی با چشمان زرد در واقع «شاه سایه»، یکی از قوی‌ترین آنتاگونیست‌های دنیای افراد ایکس است. خوشبختانه این حدس و گمان‌ها در زمانی اتفاق افتادند که بلافاصله اپیزود هفتم در ادامه‌اش از راه رسید تا تمام آنها را تایید کند. نوآ هاولی و نویسنده‌ی این اپیزود جنیفر یل، می‌دانند که بینندگانشان یا با کامیک‌های منبع اقتباس آشنایی دارند یا آن‌قدر باهوش هستند که سرنخ‌های واضحشان را گرفته باشند و پیش خودشان کنار هم گذاشته باشند.

بنابراین قبل از هرچیزی باید بگویم مهم‌ترین چیزی که درباره‌ی اپیزود هفتم دوست داشتم، در نظر گرفتن این دو نکته برای ارائه‌ی سریع این توضیحات بود. این اپیزود خیلی راحت می‌توانست به اپیزود خسته‌کننده‌ای تبدیل شود که فقط به مرور و بازگویی تمام چیزهایی که تاکنون خودمان کم و بیش حدس زده بودیم اختصاص پیدا می‌کرد و همه‌چیز را برای اپیزود احتمالا اکشن‌محور نهایی آماده می‌کرد، اما سناریو طوری نوشته شده که این اپیزود نه تنها خسته‌کننده نیست، بلکه در واقع می‌توان از آن به عنوان قسمت اولِ فینالِ دو قسمتی فصل نام برد. بنابراین با اینکه اپیزود یکی مانده به آخر «لژیون» شامل لحظات لذت‌بخش و خفن متعددی است، اما شاید بهترین‌شان یکی از جزیی‌ترین‌شان است. سکانسی که ممکن است اصلا جدی‌اش نگرفته باشید و آن را در مقایسه با اتفاقات پرزرق‌و‌برق‌تر این اپیزود فراموش کرده باشید. منظورم جایی است که کری لباس غواصی ژول ورنی اُلیور را قرض می‌گیرد تا برای محافظت از خودش در برابر حملات شیطانی با چشمان زرد به درون تیمارستان کلاک‌ورکس وارد شود و سید را از آنجا فراری می‌دهد و بعد از اینکه شروع به توضیح دادن تمام خط داستانی فصل اول برای او می‌کند، سید بلافاصله جلوی مونولوگ‌های تکراری کری را می‌گیرد و کل ماجرا را به روش سریع‌تر، فشرده‌تر و مختصرتری تعریف می‌کند و وقتی حرفش تمام می‌شود ادامه می‌دهد: «حواسم تو این مدت بوده!».

این جمله‌ی آخر در اوج ساده‌بودن، به حدی خوب بود که ناگهان متوجه شدم دارم لبخند می‌زنم. چرا؟ اول به خاطر اینکه گفتگوی کری و سید در استوانه‌‌ی قرمز رنگ بزرگی جریان دارد که خب، خیلی باحال است. دوم به خاطر این است که این صحنه یکی از صحنه‌های کلیشه‌ای اکثر داستان‌هاست که قهرمانان داستان دور هم جمع می‌شوند و فکرها و دانسته‌هایشان را روی هم می‌ریزند تا آدم بد داستان را شکست بدهند و اگر این صحنه به درستی صورت بگیرد می‌تواند حس قهرمانانه‌ی لذت‌بخشی را در بیننده زنده کند که «لژیون» این کار را می‌کند. دلیل سوم به خاطر این است که سریال از افتادن در یکی از چاه‌های معمول این سکانس جاخالی می‌دهد. یکی از اذیت‌کننده‌ترین و غیرقابل‌باورترین اتفاقاتی که می‌تواند در رابطه با درام‌های رازآلود بیافتد این است که نویسندگان برای هرچه قوی‌ و ترسناک نشان دادن آنتاگونیست‌ها، از هوش قهرمانان بکاهند و جلوی آنها را برای اینکه اتفاقاتی را که دارد می‌افتد حدس بزنند و کنار هم بگذارند بگیرند. بدترین اتفاقی که درباره‌ی یک سریال رازآلود می‌تواند بیافتد، عقب افتادنِ شخصیت‌های اصلی از تماشاگران است. اینکه تماشاگران ماجرا را حدس زده باشند و شخصیت‌های اصلی مثل یک مشت احمقِ کور سرنخ‌های فراوانی که اطرافشان ریخته را نبینند، نه تنها قابل‌باور بودن کاراکترها را از بین می‌برد، بلکه دنبال کردن داستانی که تو از قهرمانانش جلوتر هستی دیگر سرگرم‌کننده نخواهد بود.

بدترین اتفاقی که درباره‌ی یک سریال رازآلود می‌تواند بیافتد، عقب افتادنِ شخصیت‌های اصلی از تماشاگران است

«لژیون» چنین خطری را می‌داند و در نتیجه در آغاز این اپیزود مطمئن می‌شود که کاراکترها هم به اندازه‌ی تماشاگران از ماجراهای دور و اطرافشان خبر داشته باشند. اُلیور و کری با یک دو دوتا چهارتای ساده متوجه می‌شوند که شیطانی با چشمان سیاه همان شاه سایه است و سید هم نشان می‌دهد که تمام اینها را می‌فهمد و از تماشاگران عقب نبوده است و این در راستای هوش و شجاعت و حواس جمع بودن او که تاکنون از او دیده بودیم قرار می‌گیرد. اما هنوز تمام نشده است. این در حالی است که یکی دیگر از سکانس‌های مهم این اپیزود به گفتگوی دیوید با بخش منطقی ذهنش که به شکل فردی شبیه به خودش اما با لهجه‌ی بریتانیایی ظاهر شده اختصاص دارد. دیوید بالاخره از این طریق موفق می‌شود تا از آشوب‌های کرکننده و اعصاب‌خردکن درون مغزش فاصله بگیرد و همه‌چیز را به‌طور منطقی مرور کند. در این سکانس خط داستانی تمام اتفاقاتی که از کودکی تاکنون برای دیوید افتاده است کنار هم قرار می‌گیرد. متوجه می‌شویم او چگونه سر از خانواده‌ی ایمی درآورده است. پدرش با شاه سایه چه صنمی داشته است، شاه سایه چه مدتی به او چسبیده است و چه هدفی در سر دارد.

پس، می‌بینید که به جز پرده‌ی آخر تقریبا کل این اپیزود به سرریز کردن تمام جواب‌ها و توضیحاتی که در طول این فصل روی هم تلنبار شده بود اختصاص دارد و چنین کاری خیلی خطرناک است. از آنجایی که روی کاغذ سناریوی اپیزود تمام خصوصیات لازم برای تبدیل شدن به اپیزودی ملال‌آور و بی‌اتفاق را دارد، شاید اگر با سریال دیگری طرف بودیم، چنین اتفاقی هم می‌افتاد. اما خوشبختانه از آنجایی که در حال تماشای «لژیون» هستیم، سریال دست به هر کار غیرمنتظره و بازیگوشانه‌ای برای هیجان‌انگیز ماندن می‌زند. در این اپیزود است که تازه متوجه می‌شوید خلاقیت‌های فُرمی نوآ هاولی واقعا چرا این‌قدر مهم هستند. فقط به خاطر متفاوت‌بودن مهم نیستند، بلکه به این دلیل مهم هستند که می‌توانند سناریوی پرگفتگو و وراجی را که اکثرا به توضیحات خلاصه شده به یکی از بهترین اپیزودهای سریال تبدیل کنند. در نتیجه کارگردان کاراکترها را در جریان جلسات گفتگوهایشان در موقعیت‌های منحصربه‌فرد و عجیب و غریبی قرار می‌دهد.

از آنجایی که در حال تماشای «لژیون» هستیم، سریال دست به هر کار غیرمنتظره و بازیگوشانه‌ای برای هیجان‌انگیز ماندن می‌زند

مثلا سید و کری داخل استوانه‌‌ی بزرگ قرمز رنگی وسط گستره‌ای از محیطی سفید رنگ صحبت می‌کنند. کری و اُلیور داخل قالب یخ او حرف می‌زنند و در لابه‌لای گفتگویشان درباره‌ی شاه سایه، اُلیور مدام بحث را عوض می‌کند و درباره‌ی برنامه‌هایش برای به راه انداختن یک گروه موسیقی صبحت می‌کند یا روی چینی و ژاپنی‌بودنِ ملانی اصرار می‌کند یا اینکه نمی‌تواند کلمه‌ی مناسبی برای توصیف شرایط خاطراتش پیدا کند و چرت و پرت می‌گوید! از همه باحال‌تر سکانس گفتگوی دیوید با بخش منطقی ذهنش است. هیچ‌چیزی تکراری‌تر و قابل‌پیش‌بینی‌تر از پیدا شدن سروکله‌ی فردی شبیه به شخصیت اصلی که همه‌چیز را برای او توضیح می‌دهد نیست. اما کارگردان جزییاتی تزریق این سکانس کرده که باعث می‌شود بیننده چهارچنگولی درگیر آن شود. مثلا برای شروع دیوید دوم با لهجه‌ی بریتانیایی حرف می‌زند که باعث متعجب شدن دیوید اصلی می‌شود. از آنجایی که لهجه‌ی واقعی دن استیونز بریتانیایی است، تعجب دیوید اصلی بی‌معنی است و در واقع این دیوید دوم است که باید از امریکایی حرف زدن دیوید اصلی تعجب کند. نکته‌ی دوم این سکانس این است که در یک کلاس درس بزرگ با چندین و چند تخته سیاه جریان دارد. خودِ نویسنده می‌داند که می‌خواهد چیزی را به ما درس بدهد و سعی نمی‌کند آن را پنهان کند. اتفاق جالب بعدی وقتی می‌افتد که نقاشی‌های گچی دیوید بر روی تخته متحرک می‌شوند و ناگهان کلاس درسی که به نظر خواب‌آور می‌رسید، سرزنده و پرجوش و خروش می‌شود و داستان ریشه‌ای شخصیت اصلی سریال هم به اندازه‌ی بقیه‌ی بخش‌های سریال، به‌‌طرز عجیب و جسورانه‌ای روایت می‌شود.

قابل‌ذکر است که اگرچه نقاشی‌های روی تخته خیلی ساده هستند، اما نکته‌ این است دیوید پدر واقعی‌اش را کچل می‌کشد و بعد از اینکه او و شاه سایه را در حال نبرد فیزیکی نشان می‌دهد، بخش منطقی ذهنش می‌پرسد: «با مشت‌هاشون جنگیدن؟» دیوید نقاشی‌اش را اصلاح می‌کند و پدرش و شاه سایه را در حال نبرد از راه دور به وسیله‌ی ذهن‌هایشان به تصویر می‌کشد. همچنین وقتی ایمی دارد شبی را که دیوید برای اولین‌بار به خانه‌شان وارد شده بود به یاد می‌آورد، ما برای یک صدم ثانیه، چرخ ویلچرِ پروفسور ایکس را در گوشه‌ی تصویر می‌بینیم. امکان دارد همه‌ی اینها برای گمراه کردن تماشاگران باشد، اما از آنجایی که «لژیون» بخشی از دنیای «افراد ایکس» است، این سرنخ‌های واضح رسما هویت پدرِ واقعی دیوید را تایید می‌کند و البته آینده‌ی سریال را وارد فاز پیچیده‌ای از لحاظ داستانگویی می‌کند. اگر نوآ هاولی و تیمش قصد داشته باشند گذشته‌ی دیوید و شاه سایه را بیشتر مورد بررسی قرار بدهند، پس حضور پروفسور ایکس در سریال بدیهی خواهد بود. فقط سوال این است که آیا فاکس اجازه می‌دهد تا یکی از کاراکترهای اصلی دنیای سینمایی‌اش در تلویزیون هم حضور پیدا کند؟ اصلا آیا پاتریک استوارت حاضر به حضور به عنوان بازیگر مهمان در سریال می‌شود؟ خلاصه این افشا موقعیت‌های جالبی پیش‌روی سریال می‌گذارد، اما اینها سوالاتی هستند که مربوط به فصل دوم می‌شوند و فعلا لازم نیست خودمان را با فکر کردن بهشان خسته کنیم.

غافلگیری‌های این اپیزود اما هنوز تمام نشده. در حالی که دوتا دیویدمان در حال سروکله زدن با یکدیگر هستند، کری، سید، اُلیور و ملانی دست به کار می‌شوند تا مقدمات لازم برای بیرون آمدن از کلاک‌ورکس به دنیای واقعی را آماده کنند و در همین جریان تعلیق و هیجان آن‌قدر روی هم جمع می‌شود و جمع می‌شود که در نهایت در قالب یک اکشنِ فک‌اندازِ کاملا غیرمنتظره و لذت‌بخش منفجر می‌شود؛ در این لحظات با سکانس اکشنی روبه‌روییم که خب، در تضاد مطلق با اکثر اکشن‌های فیلم و سریال‌های ابرقهرمانی روز قرار می‌گیرد. برای یک بار هم شده با اکشنی طرفیم که به مشت و لگدپراکنی و تیراندازی‌های بی‌وقفه و انفجارهای بزرگ مربوط نمی‌شود و سازندگان به روش دیگری شگفت‌زده‌مان می‌کنند. این سکانس به‌طور همزمان در دنیای فیزیکی و روانی جریان دارد. الیور از قابلیت‌های تله‌پاتی‌اش استفاده می‌کند و همچون رهبر ارکستر شروع به نواختن روی هوا می‌کند و با استفاده از کلماتی که شکل می‌گیرند محافظی برای مراقبت از دیوید و سید در مقابل گلوله‌های مسلسل درست می‌کند. همزمان تصویر به خاطر عینک‌های ویژه‌ی سید و دیگران سیاه و سفید می‌شود. دیوید برای آزاد کردن خودش از زندان شاه سایه تمرکز می‌کند و لنی در راهروهای کلاک‌ورکس همچون آنتاگونیست‌های فیلم‌های ترسناکِ صامت می‌چرخد و برای تکمیل تمام اینها، سریال از متن به جای دیالوگ‌های قابل‌شنیدن برای نمایش تعاملات کلامی بین کاراکترها استفاده می‌کند. لنی، بدن آی را به‌طرز وحشیانه‌ای مچاله می‌کند. دیوید قدرت‌هایش را به شکلی که تاکنون کنترلشان را نداشت آزاد می‌کند و همه‌چیز را به هم می‌ریزد، دیوارهای کلاک‌ورکس را پاره می‌کند و بعد گلوله‌ها را روی هوا می‌گیرد.

نتیجه سکانسی شده که مثل ترکیبی از «اینسپشن» و فیلم‌های ترسناک صامت می‌ماند و اوج خلاقیت سازندگان سریال تا این لحظه را به نمایش می‌گذارد و ثابت می‌کند که اکشن جماعت فقط با زد و خورد دو نفر با مشت و لگد تعریف نمی‌شود، بلکه بعضی‌وقت‌ها باید دست به چنین حرکات افسارگسیخته‌ای برای هرچه بهتر پایبند ماندن به ماهیت منبع اقتباس و هرچه بهتر منتقل کردن حال‌و‌هوای گرفتار شدنِ در ذهنی متزلزل که توسط یک انگلِ میوتنت تسخیر شده زد. این سکانس که تمام شد، نمی‌توانستم یاد کلیشه‌گرایی‌های خسته‌کننده‌ی یکی دیگر از سریال‌های ابرقهرمانی مهم این روزها یعنی «آیرون ‌فیست» نیافتم و نوآ هاولی و تیمش را تحسین نکنم. همه‌چیز آن‌قدر باشکوه و در اوج به پایان می‌رسد که اگر این اپیزود، اپیزود آخر بود هیچ شکایتی نمی‌کردم. اما در حالی که الیور به دنیای واقعی برگشته است و همه مشغول صبحانه خوردن هستند، کری فاش می‌کند دستگاه روی سر دیوید نمی‌تواند برای مدت زیادی شاه سایه را زندانی نگه دارد و آنها باید به دنبال راه دیگری برای کشتن آن یا جدا کردنش از دیوید باشند. در همین حین غافلگیری نهایی اپیزود جایی رقم می‌خورد که سروکله‌ی بازجویی که در اپیزود اول تاکنون فکر می‌کردیم مُرده است با صورتی جزغاله همراه با سربازان دیویژن در سامرلند پیدا می‌شود و همان لحظه لنی تابوتی که در آن به دام افتاده را می‌شکند و کاری می‌کند تا برای تماشای اپیزود نهایی فصل که به نظر طوفانی می‌رسد سر از پا نشناسیم.


تهیه شده در زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده