// جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵ ساعت ۲۲:۰۱

نقد انیمیشن The Iron Giant - غول آهنی

همراه بررسی انیمیشن به‌یادماندنی The Iron Giant باشید.

اولین‌بار یک روز صبح بود. آن وقت‌ها عادت داشتم زودتر از همیشه از خواب بیدار شوم، تلویزیون را روشن کنم و ببینم چه کارتونی در حال پخش شدن است. نمی‌دانم چرا، اما فیلم دیدن یا بازی کردن اول صبح و وسط رختخواب خیلی کیف می‌دهد. یک روز ملوان زبل بود و یک روز لاک‌پشت‌های نینجا. اما آن روز چیزی دیدم که تاکنون نمونه‌اش را ندیده بودم. چیزی که قرار بود به یکی از ناب‌ترین فیلم‌هایی که در زندگی‌ام تماشا کرده‌ام تبدیل شود. چیز زیادی از آن صبح یادم نمی‌آید. اما می‌دانم تماشای رفاقت پسربچه‌ای با یک غول آهنی بزرگ که رفتاری صاف و ساده و کودکانه داشت و با پسرک در قبرستان ماشین‌ها بازی می‌کرد، در کنار داستان زنده شدن اسباب‌بازی‌های پیکسار، به هیجان‌انگیزترین چیزی که تاکنون دیده بودم تبدیل شد. آن روز که تمام شد، مثل تمام بچه‌ها مشغله‌ی دیگری جای قبلی را در ذهنم گرفت. اما شاید به نظر می‌رسید این فقط فیلمی است که از آن لذت برده‌ام و همه‌چیز تمام شده، ولی اصلا و ابدا این‌طور نبود. «غول آهنی» تبدیل به فیلمی شد که هر دفعه از تلویزیون تکرار می‌شد، همه‌چیز را رها می‌کردم و مثل کسی که هیپتونیزم شده است، مات و مبهوت قالب تلویزیون می‌شدم. مهم نبود بچه‌ها برای گل کوچیک در کوچه جمع شده‌اند یا چه، آب دستم بود زمین می‌گذاشتم و به تماشا می‌نشستم. هرچه به سنم اضافه می‌شد، بهتر متوجه غم و اندوه و پیام دردناکی که در پس آن جریان داشت می‌شدم و هربار که فیلم را می‌دیدم بیشتر اشک می‌ریختم. چنین حسی را درباره‌ی هیچ فیلم و بازی و سرگرمی دیگری ندارم. حتی دیدن عکس‌های این فیلم هم نفسم را بند می‌آورند و امکان ندارد صدای غول آهنی را بشنوم و بغض نکنم.

در کودکی فیلم فقط یک داستان ماجراجویانه‌ی هیجان‌انگیز بود و در بزرگ‌سالی در حال تماشای حقیقت تاریخ و زندگی این روزهای بشریت در قالب یک کارتون کودکانه بودم. بنابراین وقتی حرف از انیمیشن‌های چندلایه می‌شود، «غول آهنی» همیشه اولین اسمی است که به ذهنم خطور می‌کند. بله، حتی جلوتر از «داستان اسباب‌بازی» که به عنوان خدای این جنبش جدید شناخته می‌شود. به‌هیچ‌وجه قصد ندارم ارزش کندو کاو وودی و باز در معنای کودکی را پایین بیاورم، اما اگر «داستان‌ اسباب‌بازی» درباره‌ی دوران خوش بازی‌های کودکی و مرگ آن با گذشت زمان است، «غول آهنی» به عنوان یک کارتون به مسئله‌ی وحشتناک‌تری می‌پردازد و چیزی که کار بِرد برد به عنوان کارگردان فیلم را تحسین‌برانگیز می‌کند این است که او این پیام را طوری در لابه‌لای فیلم مخفی کرده است که به‌طرز نامحسوسی روی ذهن مخاطب کودک تاثیر می‌گذارد و هیچ‌وقت در کانون توجه قرار نمی‌گیرد. این را مثلا با شاهکار «قبرستان کرم‌های شب‌تاب» مقایسه کنید که موضوع کشتار و مرگ در همه‌جای آن وجود دارد و کلا انیمیشنی است که براساس وحشی‌گری جنگ ساخته شده است و همین آن را به‌‌طور اتوماتیک به فیلمی بزرگ‌سالانه تبدیل می‌کند.

برد برد اما با همکاری غیرمنتظره‌ی یک استودیوی جریان اصلی مثل برادران وارنر تصمیم می‌گیرد تا بی‌خیال استفاده از انیمیشن سه‌بعدی که آن روزها حسابی روی بورس بود شود. انیمیشن‌های سه‌بعدی چند سال بود که با «داستان اسباب‌بازی» انقلاب عجیبی راه انداخته بودند و برای تماشاگران جذاب‌تر و تازه‌تر بودند. اما برد برد در استفاده از انیمیشن‌های دستی و دو بعدی همین‌طوری الکی قصد سنت‌گرایی نداشت. چارچوب انیمیشن‌های دو بعدی را به خاطر داستان‌های ساده‌نگرانه‌ی دیزنی می‌شناسیم. برد برد می‌خواست در همان چارچوب قدیمی، تماشاگران را غافلگیر کند و آنها را با موضوع تلخ و ترسناکی روبه‌رو کند. «غول آهنی» اما در گیشه با شکست سختی روبه‌رو شد و به مثال دیگری در این زمینه تبدیل شد که چرا استودیوهای هالیوودی علاقه‌ی کمی به ساخت فیلم‌های عمیق‌تر و غیرمنتظره‌تر نشان می‌دهند و چرا اشتباه خودشان در مارکتینگ درست فیلم را به گردن نمی‌گیرند!

فیلم درباره‌ی پسری به اسم هوگارت است که روز و شبش را مثل اکثر بچه‌های هم‌سن و سالش به خواندن کامیک‌بوک‌های مختلف و تماشای یواشکی فیلم های علمی‌ تخیلی و ترسناکی که به سنش نمی‌خورند می‌گذراند. یک شب هوگارت با یک موجود فرازمینی آهنی روبه‌رو می‌شود و از اینجا به بعد فیلم مسیر غیرمنتظره‌تر و عمیق‌تری را نسبت به دیگر فیلم‌های علمی‌-تخیلی این‌شکلی پیش می‌گیرد. برخلاف کتابی که ایده‌ی اولیه‌ی فیلم براساس آن است، برد برد تصمیم گرفت تا این داستان فانتزی کودکانه را با تغییر محل و زمان وقوع اتفاقات و پرسیدن سوالاتی مهم‌، به روایت متفاوت و تامل‌برانگیزی تبدیل کند. بنابراین محل وقوع اتفاقات را به شهری در امریکا و زمان آن را در بحبوحه‌ی جنگ سرد بین ایالات متحده و شوروی منتقل کرد. یک شهر سنتی امریکایی که شاید از خارج در آرامش، عادی و زیبا به نظر برسد، اما کافی است قدم به درون آن بگذارید و پای صحبت‌های مردم بنشینید تا متوجه شوید که پروپاگاندای شدید دولت باعث شده که همه با ترس از جنگ و نابودی زندگی کنند و همین به پارانویای بسیار شدیدی ختم شده است.

آیا یک تفنگ هم می‌تواند روح داشته باشد؟ و اگر داشت چه می‌شد؟

همه از این وحشت دارند که دشمنِ بزرگشان هر لحظه ممکن است با بمب اتم از آنها پذیرایی کند و همه هر چیز ناشناخته‌ای را به تهدیدی از سوی قرمزها نسبت می‌دهند. حالا در این میان سروکله‌ی یک غول بزرگ آهنی پیدا شده است که قیافه‌اش حسابی غلط‌ انداز است و با توجه به چیزی که درون ذهن آشفته‌ی همه می‌گذرد، امکان ندارد کسی با دیدن ظاهر تهدیدبرانگیزش، او را به عنوان سلاحی از سوی شوروی اشتباه نگیرد. از اینجا به بعد فیلم به تلاش برای جواب دادن به سوالاتی مثل: آیا یک تفنگ هم می‌تواند روح داشته باشد؟ و اگر داشت چه می‌شد؟ تبدیل می‌شود و همچنین فیلم مسئله‌‌ی انتخاب بین مسئولیت‌پذیری و فداکاری یا شرارت و خودخواهی را از درون صفحات کامیک‌بوک‌ها بیرون می‌کشد و سعی می‌کند معنای آن را در قالب شخصیت یک غول بیگانه که دچار بحران هویتی شده است مورد بررسی قرار دهد. به خاطر همین است که «غول آهنی» را علاوه‌بر نگاهی دقیق به یک دوران تاریخی مثل جنگ سرد، یکی از بهترین فیلم‌های ابرقهرمانی هم می‌دادند و حتی از آن به عنوان بهترین داستانی که براساس شخصیت سوپرمن گفته شده هم یاد می‌کنند.

ظرافت شخصیت‌پردازی هوگارت در این است که او در نقطه‌ی متضاد اکثر هم‌سن و سال‌ها و هم‌کلاسی‌هایش قرار می‌گیرد. هوگارت بر لبه‌ی خداحافظی از یک دوران قدیمی و ورود به یک دوران جدید از زندگی‌اش قرار دارد. او از یک طرف پسربچه‌ی خیال‌پردازی است که همه‌چیز را به چشم کنجکاوی و شگفتی نگاه می‌کند و از طرف دیگر درست مثل هر بچه‌ی دیگری دوست دارد هرچه زودتر بزرگ شود و پروسه‌ی بزرگ شدن هم یعنی پشت سر گذاشتن جهان‌بینی زیبای کودکی و سیاه‌ شدن اجتناب‌ناپذیر زاویه‌ی دید فرد به همه‌چیز و همه‌کس است. اما او در زمینه‌ی این تغییر و تحول با یک شک و تردید روبه‌رو شده است. از یک طرف می‌بینید که کودکی نگاهی دوستانه به همه‌چیز و همه‌کس دارد و از طرف دیگر ورود به دوران بزرگسالی یعنی بدگمانی و ترسیدن از همه‌چیز و همه‌کس. مخصوصا در دوران جنگ سرد که این بدگمانی تبلیغات و حمایت هم می‌شود. این موضوع را به بهترین شکل ممکن می‌توان در سکانسی که هوگارت و هم‌کلاسی‌هایش در مدرسه در حال تماشای فیلم آموزش جنگ اتمی احتمالی هستند دید. بچه‌ها در حال بحث کردن سر ماهیت هیولایی هستند که آقای استابس، یکی از ملوانان شهر دیده است و هرکدام با تئوری‌های دیوانه‌وار خودشان سعی می‌کنند تا ماهیتِ این هیولا را حدس بزنند. یکی می‌گوید که آقای استابس حتما با یک هیولای دریایی روبه‌رو شده و دیگری تحت‌تاثیر پروپاگاندای گسترده‌ی دولت در مدرسه‌ها می‌گوید که این هیولا احتمالا وسیله‌ای از سوی دشمن‌های خارجی برای تصاحب کشور است و دیگری این تئوری را تایید می‌کند و ادامه می‌دهد که باید قبل از اینکه دیر شود، خودمان آن را با بمب نابود کنیم.

این در حالی است که هیچکدام از این بچه‌ها که درباره‌ی این موجود اظهارنظر می‌کنند آن را ندیده است. هوگارت که شب گذشته برای اولین‌بار با این هیولا روبه‌رو شده، از حرف‌های هم‌کلاسی‌هایش عصبانی می‌شود. هوگارت همان لحظه در حال کشیدن نقاشی غول آهنی است و در قالب این نقاشی‌ها می‌بینیم که هوگارت دوست جدیدش را نه به عنوان یک تهدید مرگبار که باید نابود شود، بلکه به عنوان یک غولِ بامزه می‌بیند. اما پیش‌داوری و بدگمانی‌های هم‌کلاسی‌های هوگارت، تقصیر آنها نیست. بالاخره آنها هم مثل هر بچه‌ی دیگری با نگاه معصومانه‌ای به همه‌چیز به دنیا آمده‌اند، اما حالا تحت‌تاثیر آموزش‌های مدرسه به کسانی تبدیل شده‌اند که نمی‌توانند برای خودشان فکر کنند. هوگارت اما یکی از معدود کسانی است که تمام تلاشش را کرده تا در دام‌ این ضدتبلیغاتِ سیاسی و بیگانه‌هراسی که سعی می‌کند انسان‌ها را در مقابل انسان‌های دیگر قرار بدهد نیافتد. در همین سکانس کلاس درس می‌توان دید که هوگارت جدا از دیگر هم‌کلاسی‌هایش نشسته است و در طول فیلم هم او را در حال تعامل با بچه‌ی دیگری نمی‌بینیم. در حالی که بقیه‌ی بچه‌ها بدون اینکه بدانند، در حبابی که توسط دیگران برای آنها درست شده گرفتار هستند و باورهای اشتباه دیگران به زور به آنها خورانده شده است، هوگارت یکی از تنها کسانی است که دارد سعی می‌کند تا خودش جایگاه خودش در دنیا را پیدا کند. شرط می‌بندم اگر کس دیگری به جز هوگارت با غول آهنی روبه‌رو می‌شد، خیلی زود از ترس پا به فرار می‌گذاشت و جای او لو می‌داد، اما همین ذهن دست‌نخوره‌‌ی هوگارت است که باعث می‌شود غول آهنی را فقط از روی ظاهرش و چیزی که دیگران درباره‌ی هیولا بودن آن می‌گویند باور نکند و خودش برای آشنایی با او و شناخت او وارد عمل شود.

بزرگ‌ترین چیزی که «غول آهنی» به بچه‌ها یاد می‌دهد این است که فقط به خاطر اینکه یک چیزی ظاهر بیگانه و هیولاوارانه‌ای دارد به این معنی نیست که می‌خواهد شما را ببلعد. گفتم «بچه‌ها» و باید بگویم احساس می‌کنم دارم بی‌احترامی بزرگی به بچه‌ها می‌کنم. انگار که بزرگ‌ترها این موضوع را متوجه هستند و این بچه‌ها هستند که باید آن را یاد بگیرند. «غول آهنی» شاید در تئوری انیمیشنی برای آموزش عشق ورزیدن و تلاش برای شناختن بیگانه‌ها برای بچه‌ها باشد، اما به نظرم این بزرگ‌ترها هستند که باید آن را تماشا کنند. این بیگانه‌هراسی چیزی نیست که به دوران جنگ سرد خلاصه شده باشد و هرروز می‌توانید نمونه‌های مختلفی از آن را در اخبار ببینید. برد برد معنای هیولا را در فیلمش تغییر می‌دهد. غول آهنی نه تنها هیولا نیست، بلکه مثل بچه‌های تازه زبان‌ باز کرده‌ای است که ادای هوگارت را درمی‌آورد و فرق بین سنگ و درخت را نمی‌داند. از اینجا به بعد هیولای ترسناک داستان به دوست خوب ما تبدیل می‌شود و هیولای اصلی انسان‌هایی هستند که بدون اینکه چیزی درباره‌ی ماهیت این غول بدانند، آن را هیولا می‌دانند و برای نابود کردن آن دست به کار می‌شوند. سر دسته‌ی آنها کنت منزلی، کاراگاه امور غیرطبیعی دولت است که برای تحقیقات درباره‌ی اتفاقات غیرمعمول اخیر به شهر راک‌وِل اعزام شده است. منزلی نماینده‌ی بدگمانی و جنگ‌طلبی سیاست‌مدارانِ کشورهای مختلف دنیاست. کسی که هرکاری برای نابودی چیزی که نمی‌شناسد و شبیه خودش نیست انجام می‌دهد، هیچ تلاشی برای فهمیدن آن نمی‌کند و فیلم از این می‌گوید که پافشاری روی این جهان‌بینی در نهایت به نابودی خودمان منجر می‌شود.

ظرافت و عمق داستانگویی برد برد در خط مستقیمی است که او بین ماهیت غول آهنی و بشریت ترسیم می‌کند. غول آهنی فقط یک روباتِ معصوم که به‌طرز بی‌رحمانه‌ای مورد تنفر انسان‌ها قرار می‌گیرد نیست. او سوپرمن به دنیا نیامده است. غول آهنی یک سلاح پیشرفته‌ی متحرک است و چیزی که غول آهنی را به شخصیت قابل‌درک و پیچیده‌ای تبدیل می‌کند درگیری درونی او به عنوان یک سلاحِ مرگبار است. اینکه یک موجود به‌طور بالفطره خوب باشد و کار‌های خوب انجام دهد لمس‌کردنی نیست. چون همه‌ی ما انسان‌ها هم مثل غول آهنی می‌توانیم مرگبار باشیم و تلاش ما برای نکشیدن ماشه است که ماندن در محدوده‌ی خوب بودن را به انتخابی مهم و قابل‌تحسین تبدیل می‌کند.

غول آهنی در یکی از دردناک‌ترین سکانس‌های فیلم که گوزنی توسط تفنگ شکارچیان کشته می‌شود، معنای مرگ را از نزدیک لمس می‌کرد و با تمام وجودش می‌فهمد که «تفنگ بد است». اما همزمان طرز نگاهش به هوگارت هم تغییر می‌کند. تا قبل از این اتفاق، غول آهنی مثل همه‌ی بچه‌هایی می‌ماند که فکر می‌کنند والدین و نزدیکان و دوستانشان برای همیشه در کنارشان باقی خواهند ماند، اما این اتفاق این حقیقت تلخ اما حیاتی را به او می‌فهماند که هیچ چیزی جاودانه نیست. این شاید حقیقت ناراحت‌کننده‌ای برای یک بچه باشد، اما کاری می‌کند تا او به چشم دیگری به هوگارت نگاه کند و او را بیشتر از پیش دوست داشته باشد. و البته هرکاری برای محافظت از او انجام دهد. حالا ما تفنگی داریم که می‌داند تفنگ بودن بد است و معنای عشق و عدم جاودانگی زندگی را هم می‌داند. حالا به نظرتان نابودی تنها چیزی که این غول در دنیا به آن اهمیت می‌دهد، به چیزی ختم می‌شود؟ تغییر شکل آن غول معصوم به ترمیناتوری غیرقابل‌توقف.

بزرگ‌ترین چیزی که «غول آهنی» به بچه‌ها یاد می‌دهد این است که فقط به خاطر اینکه یک چیزی ظاهر بیگانه و هیولاوارانه‌ای دارد به این معنی نیست که می‌خواهد شما را ببلعد

درست مثل غول آهنی، ما انسان‌ها هم توانایی تخریب و نابودی را داریم و اگرچه با این هدف خلق نشده و به دنیا نیامده‌ایم، اما پتانسیل تبدیل شدن به نابودگرترین نابودگران را داریم و همه‌چیز به یک انتخاب ختم می‌شود که آیا می‌خواهیم قهرمان باشیم یا شرور؟ اگرچه در لحظات پایانی فیلم مردم شهر و فرمانده‌ی ارتش متوجه ماهیت دوستانه‌ی غول آهنی می‌شوند، اما کنت منزلی چشمش را روی همه‌چیز می‌بندد و کماکان به بدگمانی ادامه می‌دهد و گزینه‌ی شرارت را انتخاب می‌کند و با دادن دستور شلیک بمب هسته‌ای، کل شهر را در شرف نابودی قرار می‌دهد. شاید در ظاهر شخصیت منزلی در پافشاری‌اش و ذهن بسته‌اش غیرقابل‌باور به نظر برسد، اما اگر باور کردن او برایتان سخت است، کافی است به تمام جنگ‌ها و درگیری‌های تمام‌نشدنی‌ای که تاکنون داشته و داریم نگاهی بیاندازید تا متوجه شوید حتما چنین آدم‌هایی در دنیای واقعی در مسند قدرت وجود دارند که این جنگ‌ها هرگز به پایان نمی‌رسند.

نکته‌ی غمناک ماجرا این است که خانه‌ی غول آهنی و نژادش به خاطر آتش جنگ نابود و منقرض شده بود. او به‌طور اتفاقی به زمین می‌آید و باز دوباره می‌بیند که جنگ و تنفر جلوتر از او به اینجا هم آمده است. غول آهنی اما انسان‌تر از هر انسانی است. اگر انسان‌ها فقط ادای عشق و دوست داشتن را درمی‌آورند، غول آهنی تنها بازمانده‌ی انقراض یک نژاد و نابودی یک سیاره است و دوست ندارد کسی مثل او چنین دردی را تجربه کند. او معنای مرگ را بهتر از هرکسی می‌فهمند و در نتیجه به محض اینکه خانواده‌ای جدید در قالب مردم شهر پیدا می‌کند، باید جانش را برای شاخ به شاخ شدن با موشکی که به سمت شهر می‌آید فدا کند. ناگهان بیگانه‌ای که تا چند دقیقه قبل از آن وحشت داشتیم، به همان کسی تبدیل می‌شود که جان دشمنانش را نجات می‌دهد و او را می‌بینیم که با به زبان آوردن نام «سوپرمن» به مصاف با موشک می‌رود.

در حالی که مردم شهر از نجاتشان هورا می‌کشند، هوگارت از ناراحتی در آغوش مادرش گریه می‌کند. مردم شهر قهرمانی که در ابتدا آن را پس می‌زنند را به دست می‌آورند و هوگارت تنها دوستش را از دست می‌دهد. خبر خوب اما این است که این اتفاق طرز فکر و جهان‌بینی آدم‌های شهر را تغییر می‌دهد و خبر بد این است که حتما باید یک موجود خوش‌قلب کشته می‌شد تا آنها به درک حقیقتی که جلوی چشمانشان بود برسند. اما فیلم در حالی با این امید به پایان می‌رسد که این مرگ به یک تغییر طولانی‌مدت در ساختار فکری این شهر تبدیل می‌شود. تاکنون شهر در یک چرخه‌ی تکرارشونده‌ی بزرگ گرفتار شده بود. پدر و مادرها مفاهیم اشتباهی که یاد گرفته بودند را به بچه‌ها یاد می‌دادند و بچه‌هایی که بزرگ می‌شدند، این روند را تکرار می‌کردند. اما این چرخه با فداکاری غول آهنی می‌شکند. حالا پدر و مادرها داستان هیولایی را تعریف خواهند کرد که با لولوخورخوره‌های معمول قصه‌های کودکان فرق می‌کند. که هیولا را دوست بدار. که ممکن است آن هیولا خیلی انسان‌‌تر از نزدیک‌ترین دوستانت باشد.

هر وقت حرف از پیشگامانِ انیمیشن‌های چندلایه و پیچیده با پیام‌های تامل‌برانگیز می‌شود، مدام آثار پیکسار را مثال می‌زنیم، اما «غول آهنی» را به عنوان فیلمی که مفهوم «هیولا» را مورد بررسی قرار می‌دهد و پیچیدگی آن را برای بچه‌ها و بزرگ‌ترها تشریح می‌کند فراموش می‌کنیم. «غول آهنی» درباره‌ی عدم پیش‌داوری است. درباره‌ی اینکه به هیولایی اجازه دهیم تا به زبان خودش داستانش را تعریف کند. «مرد آهنی» به هیچ‌وجه درباره‌ی بد بودن ماهیت ارتش و دولت و سیاست نیست. در طول فیلم متوجه می‌شویم که پدر هوگارت قهرمان جنگ است و فرمانده‌ی ارتش هم وقتی با شخصیت واقعی غول آهنی روبه‌رو می‌شود، از حمله به او سر باز می‌زند. «غول آهنی» درباره‌ی انتخاب‌هایی است که شخصیت ما را شکل می‌دهند. و درباره‌ی مبارزه کردن با طبیعت‌مان برای گرفتن تصمیم درست. کنت منزلی وقتی شکست می‌خورد که موفق نمی‌شود طبیعتش را تغییر بدهد و تا لحظه‌ی آخر در فکر بسته‌ی خودش زندانی می‌ماند. غول آهنی اما با برنامه‌ریزی‌اش که او را به عنوان یک سلاح تعریف می‌کند دست‌و پنجه نرم می‌کند و موفق می‌شود آن را دور بزند و از آتومو به سوپرمن تبدیل شود. وقتی یک سلاح از سلاح بودن خودش شرم‌سار است، ما چگونه می‌توانیم ماشه را بکشیم؟


تهیه شده در زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده