// جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۲۲:۰۲

نقد فیلم Inside Llewyn Davis - درون لوین دیویس

همراه بررسی درام موزیکال Inside Llewyn Davis، یکی از بهترین فیلم‌های برادران کوئن باشید.

«درون لوین دیویس» خیلی یادآور «ای، برادر کجایی؟»، یکی دیگر از فیلم‌های موزیکال برادران کوئن است، اما همزمان در نقطه‌ی کاملا متضادی در مقایسه با آن فیلم قرار می‌گیرد. همان‌طور که در «ای برادر کجایی؟»، این مولفان بزرگ از ادیسه‌ی هومر برای نوشتن داستانشان الهام گرفته بودند، در «درون لوین دیویس» هم در قالب شخصیت اصلی با ادیسیوس مدرن و گیتاریستی طرفیم که باید بعد از سفر پرمخاطره‌ای در باب خودشناسی و مبارزه با اندوه به خانه برگردد. اما هرچه «ای، برادر کجایی؟» شوخ و شنگ و پرانرژی است و حال‌و‌هوای روشن و شادابی دارد، «درون لوین دیویس» ما را به نیویورک دهه‌ی شصتی می‌برد که انگار همه‌چیزش زیر خروارها سیاهی و غم مدفون‌شده است. جایی که سوزِ سرمای بادهای زمستانی‌اش را می‌توانیم بر روی پوست‌مان حس کنیم، جایی که انگار خورشید به آخرین روزهای زندگی‌اش رسیده، جایی که دربه‌دری و سرگردانی، روتین همیشگی لوین دیویس نوازنده و خواننده است و جایی که با کسی همراه می‌شویم که از چنان افسردگی دردناکی رنج می‌کشد که توانایی دوست شدن با یک گربه‌ی معمولی را هم ندارد، چه برسد به انسان‌ها!

برادران کوئن همیشه استاد شخصیت‌پردازی کاراکترهای غیرمعمولی که هرروز در سینما نمونه‌شان را نمی‌بینیم بوده‌اند و چنین چیزی به بهترین شکل ممکنش درباره‌ی لوین دیویس هم صدق می‌کند. لوین دیویس یکی از قهرمانان فوق‌العاده‌ی سینمایی نیست. کسی که همه‌ی چیزهای خوب و جذابی که ما نداریم را یک‌جا در یک‌ پکیچِ کامل داشته باشد و ما با دیدن او وارد رویاهایمان شویم که کاش به جای او بودیم. در عوض لوین شبیه یکی از خودِ ماست که لازم نیست برای بودن به جای او آرزو کنیم، چون ما خود «او» هستیم. از فیلمی که درباره‌ی تلاش یک نوازنده و خواننده‌ی تنها، افسرده و بی‌پول برای رسیدن به موفقیت است، انتظار داریم که یکی از همان فیلم‌های موزیکالِ کلیشه‌ای باشد. از آنهایی که شخصیت اصلی به استعداد و آرزویی که دارد باور کامل دارد و با تلاش و کوشش فراوان و با انگیزه‌ای راسخ، شکست‌‌هایش را طی مونتاژی هیجان‌انگیز پشت سر می‌گذارد و در نهایت خودش را در حال اجرا کردن بر روی یک استیج بزرگ در مقابل هزاران هزار بیننده و شنونده پیدا می‌کند.

اما اگر برادران کوئن را نمی‌شناسید، پس باید بهتان یادآوری کنم که آنها استادِ شکستن کلیشه‌ها هم هستند. چه چیزی کلیشه‌ای‌تر و آشناتر از قصه‌ی ادیسیوسِ هومر؟ اما آنها طوری به روشِ جادویی همیشگی‌شان یک داستان ساده را پیچ و تاب می‌دهند که ناگهان خودتان را در مقابل یک هیولای کامل جدید پیدا می‌کنید. لوین دیویس جزو دو-سه‌تا از بهترین کاراکترهایی که کوئن‌ها تاکنون نوشته‌اند است. فیلم‌هایی که به رویای امریکایی می‌پردازند این حس را ایجاد می‌کنند که همه‌چیز همین‌قدر سیاه و سفید هستند. یعنی کافی است استعدادتان را کشف کنید و برای حرکت به سمتش تلاش کنید تا بالاخره یک روز خودتان را در حالی پیدا کنید که اسمتان بر سردر سینماها خورده یا آلبوم‌هایتان میلیون میلیون به فروش می‌روند.

لوین فکر می‌کند تنها کسی که در دنیا مشکل دارد و زجر می‌کشد و باید با روح درب‌و‌داغانش دست‌و‌پنچه نرم کند خودش است

«درون لوین دیویس» اما دنیای پیچیده‌تر و مثل طراحی بصری تیروتاریک فیلم که همیشه جلوی چشممان است، خاکستری‌تری را به تصویر می‌کشد که موفقیت در آن به معنی ستاره شدن در صنعتی چند میلیارد دلاری یا شکست در آن به معنی ناامیدی مطلق و خودکشی نیست. «درون لوین دیویس» با فضای بی‌انتهایی که در بین پیروزی و شکست قرار گرفته است کار دارد. برادران کوئن به‌طرز مهارت‌آمیزی از این می‌گویند که چگونه هرکسی قابلیت‌ها و ویژگی‌‌های پرتعدادِ رسیدن به موفقیت را ندارد و همچنین از این می‌گویند که شکست هم به معنای پایان کار نیست. بلکه می‌تواند به معنای موفقیتی باشد که شما را خوشحال و آرام نگه می‌دارد. سکانس افتتاحیه‌ی فیلم ما را به یکی از مخاطبان آوازخوانی و نوازندگی لوین دیویس تبدیل می‌کند. در جریان این سکانس، داستان مرد غمگینی را می‌شنویم که مشکلی با حلق‌آویز شدن و خوابیدن در قبر ندارد. اسکار آیزاک در نقش لوین دیویس طوری این ترانه را از ته وجودش می‌خواند که می‌دانیم این برای او فقط یک شعر نیست، بلکه او دارد به‌طرز غیرمستقیمی ارتباط نزدیکی با راوی برقرار می‌کند. انگار که او همان کسی است که آماده‌ی حلق‌آویز شدن است و در حالی که زِبری طناب را به دور گردنش احساس می‌کند، در حال نواختن و خواندن آخرین ترانه‌ی زندگی‌اش است، اما همزمان او از لحاظ فنی آن‌قدر نوازنده و خواننده‌ی با استعدادی به نظر می‌رسد که با خودمان می‌گوییم این مرد نباید حلق‌آویز شود. این مرد لیاقت این را دارد تا از این کافه‌ی ناشناخته و تاریک بیرون آمده و اسم و رسمی برای خودش به هم بزند.

اما باز دوباره فراموش کرده‌ایم که این فیلم برادران کوئن است و در فیلم‌های آنها مثل زندگی واقعی چیزهای زیادی در زندگی شخصیت‌هایشان نقش دارند. فقط استعداد داشتن به معنی پیشرفت و موفقیت نیست. اما ما هنوز چنین چیزی را نمی‌دانیم. بنابراین وقتی لوین ظاهرا به‌طرز بی‌دلیلی در کوچه‌ی پشتی کافه توسط مرد ناشناسی کتک می‌خورد، به نظر می‌رسد با یکی از همان هنرمندانِ دوست‌داشتنی‌ای که دنیا در مقابلشان قرار دارد طرفیم. ولی کمی که فیلم جلوتر می‌رود متوجه می‌شویم که لوین شاید آدم‌بدی نباشد، اما بهترین آدم روی زمین هم نیست. تقریبا تمام تعاملات و گفتگویی‌هایی که دیگران با لوین دارند طاقت‌فرسا و عصبانی‌کننده است. شاید روی کاغذ به نظر برسد که دیگران با لوین مشکل دارند و سر راه او مانع پرت می‌کنند، اما در حقیقت این لوین است که توانایی ارتباط برقرار کردن با دیگران را ندارد و فکر می‌کند که تنها کسی که در دنیا مشکل دارد و زجر می‌کشد و باید با روح درب‌و‌داغانش دست‌و‌پنچه نرم کند خودش است و همه‌ی آدم‌های اطرافش در گل و بلبل زندگی می‌کنند.

بله، لوین برای اندوهناک بودن دلیل خوبی دارد، اما چیزی که اذیتش می‌کند تجربه‌ی بدی که به تازگی در رابطه با مایک، دوست و همکار صمیمی‌اش گذرانده نیست. مشکل اول او این است که فکر می‌کند بقیه زندگی یوتوپیایی بی‌نظیری دارند و این ویژگی از او دریغ شده است و مشکل دومش هم این است که تلاشی برای هدایت زندگی‌اش به حالت نرمال قبلی نمی‌کند. به مرور اما به جای اینکه این موضوع بهتر شود، بدتر می‌شود. به‌طوری که ما به نقطه‌ای می‌رسیم که در چشمانِ لوین می‌توان دید که او دنیا را جای کاملا سیاهی می‌بیند که کمر به نابودی‌اش بسته است. او هیچ دوست و رفیق واقعی‌ای ندارد و افسردگی‌اش به نقطه‌ای رسیده که او حتی توانایی جعل کردن یک لبخند معمولی را هم ندارد. مقدار رضایت او از زندگی به صفر رسیده است. تنها لحظاتی که لوین را در آرامش می‌بینیم، زمانی است که مشغول نواختن و خواندن است. حتی در این لحظات هم او خوشحال نیست و از کارش لذت نمی‌برد. لوین دچار سوءتفاهم رایج و بزرگی شده است که ممکن است برای همه‌ی ما اتفاق بیافتد. او فکر می‌کند دنیا در مقابل او ایستاده است و اگر به اندازه‌ی کافی برای رسیدن به هدف بزرگی که در سر دارد تلاش کند، بالاخره روی آن را کم خواهد کرد.

بنابراین به جای اینکه از موانعی که در سر راهش سبز می‌شوند، درس بگیرد و به درک تازه‌ای درباره‌ی خودش و آینده‌اش برسد، باز دوباره به قرار دادن موانع بیشتر در جلوی راه خودش ادامه می‌دهد. مثلا به صحنه‌ی بعد از رد شدن او در تستش در سالن کنسرت شیکاگو نگاه کنید. او به جای راه رفتن روی بخش خالی آسفالت، از قصد خودش را روی برف و یخ‌ها به جلو می‌کشد. لوین دارد دنیا را مبارزه می‌طلبد و با زجر دادن هرچه بیشتر خودش دارد فریاد می‌زند که دوام خواهد آورد. اما مسئله این است که دنیا هیچ‌وقت قصد جنگیدن با او را نداشته است. این خود لوین است که موانع زندگی را به جای مسیری که او را به سوی خانه و نقطه‌ی آرامشش هدایت می‌کنند، به عنوان اعلام جنگ برداشت کرده است. این باعث شده تا لوین در یک چرخه‌ی تکرارشونده‌ی زجر و درد گرفتار شود که تمامش تقصیر خودش است. لوین فکر می‌کند اگر وسط راه جا بزند، شکست خورده است. اما از نگاه برادران کوئن شکستن چرخه‌ی دردناکی که در آن حبس شده‌ایم، به معنای شکست نیست. آره، شاید به رویای بزرگ‌مان دست پیدا نکنیم. اما چه چیزی مهم‌تر از آرامش است. اگر قرار است برای رسیدن به آرامش در آینده، آرامشِ‌مان در زمان حال را خراب کنیم و عمرمان را در متنفر بودن و غمگین بودن تلف کنیم، این چه جور موفقیتی است.

البته این حرف‌ها به این معنا نیست که موفقیت برای لوین نیست و او باید دست از تلاش کردن بکشد. نکته این است که او باید به این نتیجه برسد که هستی در برابر او قرار نگرفته است و خودش باید با شکستنِ اشتباهات همیشگی‌اش، راهش به سوی موفقیت را بازتر کند. لوین هنرمند بسیار جذاب و درگیرکننده‌ای است، اما اخلاق و رفتارش به عنوان یک انسان به حدی خسته‌کننده و تهاجمی است که به محض اینکه گیتارش را زمین می‌گذارد، می‌توان متوجه طبیعت نچسب او شد و در نتیجه لوین هرکسی که با او در ارتباط است را در موقعیت دوگانه‌ای قرار می‌دهد. البته اینجا نباید بار سنگینی که او به دوش می‌کشد را فراموش کنیم. او عادت داشته که با همکار و دوست صمیمی‌اش، مایک بنوازد و بخواند. حالا او دوستش را به‌طرز تراژیکی از دست داده است. پرنده‌ای که تاکنون برای پرواز کردن به دو بال احتیاج داشته، حالا یکی از آنها را از دست داده است و حالا نه سعی می‌کند پرواز کردن با یک بال را امتحان کند و نه تلاشی برای پیدا کردن یک بال جدید می‌کند. لوین به یک تغییر واقعی احتیاج دارد، اما خودش هنوز به زندگی کردن در گذشته پافشاری می‌کند. گذشته‌ای که نه تنها گذشته، بلکه گذشته‌ی ناقصی است (نبود مایک) که دیگر مثل همیشه قابل‌تکرار نیست.

خب، اگر لوین بتواند خود را از این گذشته‌ای که او را پایین می‌کشد نجات دهد و به این تغییر سخت تن دهد، فرمان ماشین را بچرخاند و با بیرون رفتن از این بزرگراه دایره‌ای شکل تکراری نجات پیدا کند و کمی با دیگران دوستانه‌تر باشد و بیشتر لبخند بزند و از موانع زندگی به عنوان فرصت استفاده کند، شانسش را برای موفقیت و خلاصی از این عذابِ بی‌انتها بیشتر می‌کند. اما همه‌چیز برای لوین به این سادگی‌ها هم نیست. او بر سر یک دور راهی کلافه‌کننده قرار گرفته است. لوین باید بین این دو یکی را انتخاب کند: او یا باید ریسک زدن کردن در فقر و سرگردانی از این کاناپه به آن کاناپه را به جان بخرد تا «شاید» به موفقیت برسد، یا می‌تواند بدون هدف فقط به زندگی کردن ادامه بدهد تا در نهایت به کسی مثل پدرش تبدیل شود. پیرمرد تنهایی که در خانه‌ی سالمندان افتاده است و خودش را هم نمی‌تواند تمیز کند. انتخاب بی‌رحمانه‌ای است. شاید به لوین حق بدهید که بین انتخاب کردن یکی از این گزینه‌ها عقلش را از دست داده است، اما حقیقت این است که این گزینه‌ها را کسی جلوی او نگذاشته است و او را مجبور نکرده است که یکی را انتخاب کند. این گزینه‌ها را خودش برای خودش درست کرده است. لوین باور دارد که اگر به افق زیبایی که در موسیقی برای خودش تعیین کرده نرسد، به کسی مثل پدرش تبدیل می‌شود. همه‌چیز برای لوین به دو گزینه‌ی با عواقب بسیار افراطی خلاصه می‌شود و لوین با این طرز فکر اشتباه خودش را در یک برزخ بی‌پایان قرار داده است. اما زندگی شامل فرصت‌های بسیاری می‌شود. فضای بزرگی بین این گزینه وجود دارد.

او فکر می‌کند دنیا در مقابل او ایستاده است و اگر به اندازه‌ی کافی تلاش کند، بالاخره روی آن را کم خواهد کرد

یکی از نمادپردازی‌های مهم فیلم مربوط به گربه‌ای می‌شود که از شروع فیلم تا پایان حضور پررنگی در کنار لوین دارد. گربه‌ی گورفین‌ها در اوایل فیلم از خانه بیرون می‌آید و در خانه‌ی گورفین‌ها پشت سر لوین بسته می‌شود. او مجبور می‌شود که گربه را همراه خودش ببرد. سر راه او با منشی گورفین‌ها تماس می‌گیرد و به او می‌‌گوید که به آنها بگوید که گربه‌شان پیش لوین است. منشی حرف لوین را اشتباه می‌فهمد و یادداشت می‌کند: «لوین گربه است». خود کوئن‌ها در این صحنه به روشنی فاش می‌کنند که گربه در فیلم نمادی از لوین است. گربه در طول فیلم بازتا‌ب‌دهنده‌ی روانشناسی لوین است. این گربه‌ی خانگی به یک زندگی معمولی برای آرام بودن احتیاج دارد. او اگرچه ممکن است فرار کند، اما در نهایت توانایی زنده ماندن در دنیای سرد و وحشی بیرون را ندارد و بالاخره دوباره باید به خانه برگردد. گربه‌ی گورفین‌ها از خانه‌ی جیم و جین فرار می‌کند و از اینجاست که سرگشتگی لوین دوباره شروع می‌شود. گربه استعاره‌ای از زندگی نرمالِ نداشته‌ی لوین است. اما بزرگ‌ترین چیزی که لوین از آن وحشت دارد و متنفر است، نرمال‌بودن است. مثلا در صحنه‌ای که او با جین در کافی شاپ قرار دارد، لوین او را به خاطر داشتن آرزوی تیپیکالی مثل ازدواج کردن، بچه‌دار شدن و زندگی کردن با خانواده‌اش در حومه‌ی شهر مسخره می‌کند.

لوین به این می‌نازد که او به افق بزرگ‌تری فکر می‌کند و می‌خواهد منحصربه‌فرد شود. در همین صحنه چشم لوین به گربه‌ی نارنجی‌رنگی در خیابان می‌خورد و فکر می‌کند که آن همان گربه‌ی گم‌شده‌ی گورفین‌هاست و در نتیجه خیلی خوشحال می‌شود. اما مدتی بعد معلوم می‌شود که آن گربه‌ی اصلی نیست و لوین آن را با گربه‌ی دیگری اشتباه گرفته است. لوین هم هنرمند منحصربه‌فردی نیست و در طول فیلم تقریبا هیچ‌کس او را نمی‌شناسد یا اگر هم می‌شناسد با اسم پدرش است. همان پدری که لوین از تبدیل شدن به او می‌ترسد، اما با این وجود پدرش ‌شناخته‌شده‌تر از اوست. چنین چیزی درباره‌ی جیم و جین هم صدق می‌‌کند. آنها اگرچه مثل لوین افق بزرگی در سر ندارند، اما باز شناخته‌شده‌تر از او هستند. راز آنها چیست؟

در حالی که لوین زندگی کردن و لذت بردن از هنرش را برای خودش زهرمار کرده است و روز و شبش را به امید رسیدن به موفقیتی عظیم در سرگردانی می‌گذراند، جیم و جین و خیلی از هنرمندان هم‌رده‌ی خودش از یک زندگی نرمال لذت می‌برند و شاید میلیونر نباشند، اما سربار کس دیگری هم نیستند و دستشان توی جیب خودشان است. درست برعکس لوین. شاید اما گربه استعاره‌ای از همان تغییری است که بالاتر گفتم. گربه به معنای فرصتی برای لوین است که مسیر تکراری و زجرآور و بی‌نتیجه‌ی زندگی‌اش را تغییر بدهد. اما او خیلی راحت این تغییر را نادیده می‌گیرد. در صحنه‌ای که راننده‌ی ماشینی که او را به سمت شیکاگو می‌برد توسط پلیس دستگیر می‌شود، لوین گربه را در ماشین جا می‌گذارد و به سمت شیکاگو می‌رود.

به محض اینکه لوین در را روی گربه می‌بندد، می‌توان حدس زد که او در این تست شکست خواهد خورد. او در را روی تغییر در زندگی‌اش بسته است و تا وقتی که این تغییر را قبول نکند، شکست‌ و ناامیدی دست از سرش برنخواهند برداشت. دوباره در مسیر بازگشت از شیکاگو می‌بینیم که به نظر می‌رسد او گربه‌ای را با ماشین زیر می‌گیرد. باز دوباره اگر گربه را به عنوان استعاره‌ای از تغییر و تحول قبول کنیم، لوین را می‌بینیم که آن را به معنای واقعی کلمه زیر می‌گیرد. او یکی پس از دیگری فرصت‌هایش را از دست می‌دهد. بنابراین وقتی کمی جلوتر با خروجی شهر آکرون، جایی که نامزد قبلی و بچه‌ی دوساله‌اش زندگی می‌کنند، می‌رسد می‌دانیم که فرمان ماشین را نمی‌چرخاند. او داشتن یک زندگی نرمال را موفقیت نمی‌داند و چند دقیقه پیش هم که فرصت جدیدش را زیر گرفته بود، پس به مسیرش ادامه می‌دهد.

اما مثل تمام شاهکارهایی که از چندین لایه‌ی معنایی و استعاره‌ای تشکیل شده‌اند، عنصر «گربه» در «درون لوین دیویس» می‌تواند به یک معنای دیگر هم باشد. گربه‌ای که به جزیی از زندگی این روزهای لوین تبدیل شده، می‌تواند نماینده‌ی مایک باشد. چرا کسی با توجه به استعداد واضح لوین او را جدی نمی‌گیرد؟ به خاطر اینکه او از آن خواننده/نوازنده‌هایی است که کارش به‌صورت تکی جذاب نیست.  اگر به ترانه‌ی «به سوی کمال» که توسط لوین و مایک ضبط شده است گوش کنید، متوجه می‌شوید که با چه ترانه‌ی به مراتب گرم‌تر و شاداب‌تری نسبت به زمانی که لوین به تنهایی آن را می‌خواند طرف هستیم. صدای لوین به تنهایی زیادی مالیخولیایی و غیرقابل‌دسترس است و شونده را پس می‌زند. حتی بعد از اینکه باد گروسمن تست لوین را در سالن کنسرت شیکاگو رد می‌کند به او پیشنهاد می‌کند که صدایش به درد گروه‌های دو-سه نفره می‌خورد، اما لوین این موضوع را قبول نمی‌کند و فکر می‌کند این هم یکی از همان سنگ‌هایی است که دنیا می‌‌خواهد جلوی راهش بیاندازد.

لوین زندگی کردن و لذت بردن از هنرش را برای خودش زهرمار کرده است

به عقب که برگردیم، در زمان پخش قطعه‌ی «به سوی کمال» است که گربه فرار می‌کند و لوین مجبور می‌شود که آن را همراه خودش بکشد. این در حالی است که گورفین‌ها صاحبان گربه هستند و به نظر می‌رسد تنها کسانی هستند که در کنار لوین، مایک را می‌شناخته‌اند. به‌طوری که بسیاری اعتقاد دارند آنها والدین مایک هستند. در این زمینه می‌توان به سکانسی اشاره کرد که لوین از دست خانم گورفین به خاطر خواندنِ قسمت مایک عصبانی می‌شود. گربه مدام در حال فرار کردن است و لوین هم با اینکه علاقه‌ای به گربه‌ها ندارد، اما مدام به دنبال آن می‌دود و آن را به بغلش برمی‌گرداند. حقیقت این است که لوین فقط برای مراقبت از حیوانِ دوستانش احساس مسئولیت نمی‌کند، بلکه اگر گربه را استعاره‌ای از مایک و غم مرگ او بدانیم، پس به نظر می‌رسد فیلم به‌طرز نامحسوسی دارد به این نکته اشاره می‌کند که لوین هنوز با مرگ دوستش کنار نیامده و با اینکه این موضوع اذیتش می‌کند، اما آن را فراموش نمی‌کند.

این موضوع وقتی روشن می‌شود که لوین یک گربه‌ی نارنجی اشتباهی را به جای گربه‌ی گورفین‌ها پیدا می‌کند، اما بعد از اینکه اشتباه بودن گربه مشخص می‌شود، لوین آن را رها نمی‌کند، بلکه با وجود اینکه قرار است به شیکاگو سفر کند و توانایی مراقبت از خودش را هم ندارد، اما کماکان گربه را با خودش می‌برد. وقتی وسط راه می‌خواهد ماشینش را برای رفتن به شیکاگو عوض کند، گربه را در ماشین رها می‌کند. جلوتر در ماشین، رونارد ترنر (با بازی خارق‌العاده‌ی جان گودمن) از او می‌پرسد که چه کاره است و لوین جواب می‌دهد که در حال حاضر یک هنرمند تنهاست. ترنر جواب می‌دهد: «در حال حاضر؟ یعنی قبلا با گربه‌ات کار می‌کردی؟» در راه بازگشت از شیکاگو به نظر می‌رسد که لوین با گربه تصادف می‌کند و او پس از پیاده شدن از ماشین با گربه‌ای روبه‌رو می‌شود که لنگان لنگان در بیشه‌های کنار بزرگراه گم می‌شود.

به نظر می‌رسد لوین موفق شده اندوهی که سلامت روح و روانش را تهدید می‌کرد را پشت سر بگذارد و فراموش کند. بعد از این صحنه هم است که لوین فاش می‌کند که دیگر نمی‌خواهد به دنبال هدف بزرگش برود و می‌خواهد موسیقی را کنار بگذارد. اما اینجاست که پایان‌بندی هوشمندانه و تامل‌برانگیز فیلم که فیلم را وارد مرحله‌ی جذاب‌تر و پیچیده‌تری می‌کند از راه می‌رسد. گورفین‌ها لوین را می‌بخشند و باز دوباره اول صبح، این گربه‌ی آنهاست که او را بیدار می‌کند. این صحنه درست مثل صحنه‌ی آغازین فیلم تکرار می‌شود. یاد و خاطره‌ی مایک باز دوباره به ذهن لوین بازگشته است، اما نکته در این است که لوین در هنگام ترک خانه، این‌بار جلوی فرار گربه را می‌گیرد و در را می‌بندد. معلوم نیست آیا همه‌چیز از اینجا به بعد برای لوین بهتر یا بدتر می‌شود، اما بالاخره لوین در را به روی اندوهش می‌بندد. در طول فیلم هیچ صحنه‌ای وجود ندارد که لوین به‌طور مستقیم درباره‌ی مرگ مایک صحبت کند یا دیگران درباره‌‌ی این موضوع به او دلداری بدهند. در عوض برادران کوئن از یک گربه برای انتقال چیزی که در درونِ لوین دیویس او را می‌خورد استفاده کرده‌اند و فیلم از این طریق به‌طرز عمیق‌تری نشان می‌دهد که این اتفاق چه تاثیر فلج‌کننده‌ای روی روح و روان او گذاشته است.

این فقط لوین دیویس نیست که با درون خودش در کلنجار است و به دنبال آرامش می‌گردد

نکته‌‌ی مهم بعدی درباره‌ی فیلم این است که بهمان یادآور می‌شود که این فقط لوین دیویس نیست که با درون خودش در کلنجار است و به دنبال آرامش می‌گردد. لوین در سفرش از این کاناپه به آن کاناپه با آدم‌های زیادی برخورد می‌کند که آنها هم سرگردان این دنیا برای کشف «خانه»‌شان هستند. مثلا به جین نگاه کنید که اگرچه فکر می‌کند که می‌خواهد همراه با خانواده‌اش در حومه شهر زندگی کند، اما عدم اطمینانش کاملا قابل‌تشخیص است. یا جایی دیگر لوین با هنرمند دیگری به اسم ال کودی آشنا می‌شود که مثل خودش یک جعبه از آلبومش روی دستش باد کرده است. یا رونارد ترنر که برخلاف گنده‌گویی‌هایش از لحاظ فیزیکی، ضعیف است و به دیگران نیاز دارد و نهایتا هم در ماشین با یک گربه تنها می‌ماند. اما تقریبا تمام آدم‌هایی که لوین با آنها برخورد می‌کند یک فرق بزرگ با او دارند. در حالی که لوین فقط به مقصد چشم دوخته است و از سفر لذت نمی‌برد، آنها سعی می‌کنند تا به امید به مقصدی که هنوز در دید نیست، حالشان را به جهنم تبدیل نکنند و اتفاقا همین احتمال رسیدنشان به مقصد را بیشتر کرده است. جیم و جین و ال کودی شاید به اندازه‌ی لوین درگیر آینده نباشند، اما از لحاظ مالی و شغلی در وضعیت به مراتب بهتری به سر می‌برند.

اما فیلم در حالی به پایان‌ می‌رسد که برداشت‌های گوناگونی را از تماشاگران طلب می‌کند. در ابتدا تکرار شدن اتفاقات اوایل فیلم با کمی تغییر در پایان فیلم نشان از این دارد که زندگی لوین در یک چرخه‌ی تکراری گیر کرده است و معلوم نیست او قبل از آغاز فیلم چند بار اتفاقات فیلم را زندگی کرده است و بعد از آن زندگی خواهد کرد. اما برای اینکه به برداشت درست‌تری برسیم، توجه به بخشِ «با کمی تغییر» مهم است. مهم‌ترین تغییر این است که این‌بار لوین در حال خارج شدن از کافه متوجه‌ی خواننده‌ای می‌شود که نسخه‌ی جوانی‌های باب دیلن خودمان است. بله، لوین باز دوباره کتک می‌‌خورد و باز به نظر می‌رسد که همه‌چیز برای لوین تنهای قصه در پایین‌ترین درجه‌اش به سر می‌برد. اما صدای باب دیلن جوان قطع نمی‌شود و ما آن را تا به درون تیتراژ آخر هم می‌شنویم. انگار برخلاف چیزی که به نظر می‌رسد فیلم با مقداری امید برای لوین به اتمام رسیده است. صدای دیلن به یادمان می‌آورد که چه چیزی ممکن است. لوین از اجرا کردن در یک کافه‌ی معمولی وحشت داشت و باور داشت که کسی در اینجا پیشرفت نمی‌کند، اما حالا می‌بینیم که باب دیلن از نوازندگی در چنین جایی باب دیلن شده است. لوین همراه با استعداد غیرقابل‌انکارش در همان جایی است که زمانی یکی از بزرگ‌ترین هنرمندان موسیقی دنیا بوده است. پس، لوین بعد از دور زدن دنیا، خانه‌ی واقعی‌اش را پیدا کرده است. فقط کافی است خون بینی‌اش را با پشت دستش پاک کند، به امید بازگشت به اینجا برای اجرای فردا شب گیتارش را بردارد و خب، فعلا یک کاناپه برای خوابیدن پیدا کند.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده