// چهار شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۸

نقد قسمت ششم سریال Westworld - وست‌ورلد

همراه نقد اپیزود جدید Westworld باشید و به بحث درباره‌ی این سریال بپیوندید.

در تحسین اپیزود ششم «وست‌ورلد» همین و بس که با اینکه خبری از دولوریس و ویلیام نیست، اما نه تنها دلم برایشان تنگ نشد، بلکه با یکی از قوی‌ترین اپیزودهای سریال طرفیم که از عدم حضور آنها ضربه‌ی خاصی نخورده است، بلکه حتی از آن بهره هم برده است. همان‌طور که از حس‌و‌حال اپیزود قبل هم می‌شد پیش‌بینی کرد، با قسمتی سروکار داریم که عنصر راز و رمز را برای اولین‌بار در تاریخ کوتاه این سریال در پس‌زمینه قرار می‌دهد و نویسندگان بعد از پنج هفته جایگذاری با دقت مهره‌های مختلفشان بر روی صفحه‌ی شطرنج بزرگشان، بالاخره این هفته تصمیم به بازی کردن می‌گیرند. این به این معنا نیست که بعد از این اپیزود سوال و معمای بی‌جواب تازه‌ای به قبلی‌ها اضافه نشد. اصلا مگر می‌شود ما یک اپیزود «وست‌ورلد» را بدون اضافه شدن به اسرار سریال و تولید خوراک فکری جدید برای تماشاگران به اتمام برسانیم، اما چیزی که این اپیزود را از قبلی‌ها جدا می‌کند و خبر از تغییر دنده‌ی ریتم سریال می‌دهد این است که حالا همه‌چیز به یک سری کشف‌ها و افشاهای بی‌سروصدا و مخفیانه خلاصه نمی‌شود، بلکه اکثر کاراکترها آستین‌هایشان را بالا می‌زنند و بند کفش‌هایشان را برای دنبال کردن سر طناب به جاهای غیرمنتظره و خطرناکی سفت می‌کنند.

اگر اپیزود هفته‌ی گذشته مربوط به ماجراجویی خون‌بار و کاملا غرب وحشی‌وار دولوریس و ویلیام به سمت هزارتو بود، این هفته سریال با تصمیم درستی تقریبا به‌طور کامل روی عملیات‌ها و فضای داخلی پارک تمرکز می‌کند. این یعنی اگر اکثر زمان هفته‌ی گذشته طبق تئوری‌ها در گذشته جریان داشتند، این هفته را به‌طور کامل در زمان حال سپری می‌کنیم و این به اپیزودی با جاسوس‌بازی‌ها، قدم گذاشتن‌ به مکان‌های متروکه، دیدار با خانواده‌ای غیرمنتظره و همراهی با روبات‌ خودآگاهی منجر شده است که شاید لقب ترسناک‌ترین اپیزود این سریال تا این لحظه برزانده‌ی آن باشد. یکی دیگر از ویژگی‌های این اپیزود این است که سازندگان از طریق آن یادمان می‌آوردند که ماهیت اصلی این سریال را فراموش نکنید: بررسی ذهن پیچیده‌ی شخصیت‌ها.

به نظر می‌رسید سریال بعد از اپیزود اول، ماهیت اصلی داستانش را فراموش کرده بود. چهار اپیزود بعدی کاملا به طراحی پیچ‌ها و خط‌های زمانی و به شک انداختن تماشاگران به همه‌چیز و همه‌کس اختصاص یافته شده بود. بنابراین یکی از انتقاداتی که در این میان به «وست‌ورلد» می‌شد این بود که طوری در طراحی‌ پیچ‌های مختلفش غرق شده است که شخصیت‌ها و اصل داستان را فراموش کرده است. اصل داستان چیست؟ سفر کاراکترها برای کشف خودشان، بحث‌های عمیق و فلسفی در خصوص خودآگاهی هوش‌های مصنوعی و بررسی این موضوع که چه چیزی ما را به انسان تبدیل می‌کند. قبل از این اپیزود خیلی راحت می‌شد به این نتیجه رسید که سریال بی‌خیال اصل ماجرا شده است، اما جدیدترین اپیزود سریال که «دشمن» نام دارد هم نظر منتقدان را برگرداند و هم به‌طرز رضایت‌بخشی به صبر و حوصله‌ی من و تمام کسانی که به سریال اعتماد داشتند، جواب داد.

بگذارید با اسم این اپیزود شروع کنیم. «وست‌ورلد» تاکنون جزو آن سریال‌هایی نبوده است که اسم‌ اپیزودهایش گستره‌ی وسیعی از اتفاقات داخل اپیزودهایش را شامل شوند، اما این موضوع درباره‌ی «دشمن» فرق می‌کند. طبیعی هم است. در اپیزودی که به شفاف کردن خیلی از اتفاقات پشت‌پرده اختصاص دارد، واژه‌ی «دشمن» به چندین کاراکتر و کانسپت اشاره می‌کند. اگر همراه این نقدها بوده باشید، می‌دانید که یکی از بخش‌های ثابت بحث‌های ما، پیدا کردن آنتاگونیست اصلی سریال بوده است. تقریبا یک اپیزود نمی‌شد که نظرمان درباره‌ی کاراکتر خاصی تغییر نکند و تاریک‌تر (یا روشن‌تر) نشود. در پایان اما همیشه به جایی می‌رسیدیم که نمی‌توانستیم به‌طور دقیق دست روی یک نفر بگذاریم. سازندگان تاکنون در خلق شخصیت‌های حقیقا خاکستری موفق بوده‌اند. اسم این اپیزود اشاره‌ای به همین گیج‌شدگی تماشاگران از عدم توانایی جدا کردن خوب‌ها و بدها و ساده‌سازی پیچیدگی شخصیت‌ها است.

اکثر کاراکترها آستین‌هایشان را بالا می‌زنند و بند کفش‌هایشان را برای دنبال کردن سر طناب به جاهای غیرمنتظره و خطرناکی سفت می‌کنند

واقعا دشمن چه کسی است؟ آیا مرد سیاه‌پوش همان شیطان گاوچرانی است که به امید هدفی خوب، همه‌چیز را خراب خواهد کرد؟ یا سوارِ همراهش تدی فلاد که اگر قبل از این نمی‌توانستیم اسم او را وارد فهرست بدها کنیم، اما در این اپیزود روی دیوانه‌اش را فاش می‌کند و غافلگیرمان می‌کند؟ این دشمن می‌تواند وایات، کاراکتر جدیدی باشد که انگار از درون فیلم‌های اسلشر بیرون آمده و قصد جلوگیری از رسیدن مرد سیاه‌پوش به مرکز هزارتو را دارد. این دشمن اما می‌تواند کسی بیرون از محیط پارک و در یکی از طبقاتِ مرکز کنترل باشد. کسی مثل ترسا کالن که از طریق یک میزبان دوباره برنامه‌نویسی‌شده مشغول ارسال اطلاعات پارک به دنیای بیرون بوده است. یا نویسندگان دارند ما را با شخصیت‌های شناخته‌شده گول می‌زنند، در حالی که «دشمن» می‌تواند اشاره به شارلوت هیل، کاراکتر جدیدی داشته باشد که در این اپیزود معرفی می‌شود و ظاهرا قرار است تغییرات بزرگ متعددی در پارک ایجاد کند و به‌طور جدی در مقابل فورد قرار بگیرد.

یا این اسم می‌تواند اشاره‌ای به دشمنی باشد که لزوما دشمن ما نیست: خانم دوباره‌برنامه‌ریزی‌شده و کاملا هوشیاری به اسم میو که می‌تواند به بزرگ‌ترین تهدید احتمالی پارک تبدیل شود. اینکه او در پایان قهرمان خواهد بود یا شرور معلوم نیست، اما اهمیت ندارد. چون اگر هم میو روی ترسناکش را رو کند، باید به او حق داد. بله، «دشمن» می‌تواند اشاره‌ای به انسان‌هایی باشد که کسانی مثل میو را خلق کرده‌اند و آنها را مجبور به انجام این همه کارهای آسیب‌زننده در طول سال‌ها کرده‌اند. نکته‌ی مهمی که درباره‌ی میو باید بدانیم این است که در سریالی که همه‌ی کاراکترها از مقداری رنگ خاکستری بهره می‌برند، او یکی از تنها کسانی است که اجازه پیدا کرده تا همه‌چیز را به‌صورت سیاه و سفید ببیند. در نگاه او انسان‌ها باید به بدترین شکل ممکن طعم انتقام او را بچشند. حالا سوال این است که آیا سریال در ادامه کاری می‌کند تا اراده‌ی راسخ او برای عملی کردن تنفرش از انسان‌ها با لغزش روبه‌رو شود؟

و البته این احتمال هم وجود دارد که دشمن، آرنولد باشد. کسی که ما او را به عنوان آزادکننده‌ی اندرویدها از چنگال فورد می‌شناسیم، اما ممکن است دخالت او در ذهن میزبانان، به فجایع بدی منجر شود. راستش را بخواهید ظاهرا دست گذاشتن برروی یک دشمن به این راحتی‌ها هم که فکر می‌کنیم نیست. نباید هم این‌طور باشد. دشمن هیچ‌وقت در واقعیت خودش را به ما معرفی نمی‌کند یا ما خودمان متوجه دشمن‌بودمان نمی‌شویم. دشمن در همه‌جای اپیزود ششم «وست‌ورلد» حضور دارد و همه‌ی خط‌های داستانی با کشف نیروی شر به هم متصل شده‌اند. می‌خواهد شر برنامه‌نویسی‌شده باشد یا طبیعی. می‌خواهد شرِ عادی باشد یا خارق‌العاده. قبل از این فقط تماشاگران با مشکلات و خطرهایی که پارک را تهدید می‌کنند آگاه بودند، اما در این اپیزود همه‌ی کاراکترهای داخل سریال با دشمنانشان برخورد می‌کنند و آنها هم به این نتیجه می‌رسند که انگار واقعا سیستم پارک در حال فروریزی است.

همان‌طور که گفتم بزرگ‌ترین نکته‌ی لذت‌بخش «دشمن» این است که به اندازه‌ی راز و رمز و اسطوره‌شناسی سریال، به شخصیت‌ها هم می‌پردازد و این موضوع بهتر از هرکس دیگری درباره‌ی خط داستانی میو صدق می‌کند. اپیزود هفته‌ی پیش در حالی تمام شد که سریال ما را با بیدار شدن میو و برخورد فلیکس با او در کف گذاشت. این هفته به ساختن و پرداختن رابطه‌‌ی این دو اختصاص یافته است. ما می‌بینیم که چگونه تمام فکر و ذکر میو به بازگشت به قلب مرکز کنترل پارک خلاصه شده است. بنابراین باز دوباره خودش را به دست یکی از مشتریانش به کشتن می‌دهد تا بتواند به میز حراجی برگردد. ما نمی‌دانیم اولین رویارویی میو و فلیکس بعد از بیدار شدن آن پرنده چگونه پیش رفته است، اما تماشای تعاملات میو و فلیس آن‌قدر فوق‌العاده است که نمی‌گذارد به چیز دیگری فکر کنیم.

راستش نوع رابطه‌ی میو و فلیکس یکی از همان چیز‌هایی بود که از مدت‌ها قبل از شروع پخش سریال برای دیدن آن لحظه‌شماری می‌کردم و سازندگان هم در روایت هرچه پرجزییات‌تر و واقع‌گرایانه‌‌تر آن توی خال می‌زنند. تماشای واکنش فلیکس و همکارش سیلوستر به هوشیاری میو مثل یک نوع آزمون تورینگ برعکس می‌ماند. هدف آزمون تورینگ اثبات هوشیاری یک هوش مصنوعی است، اما اینجا فلیکس و سیلوستر با تمام وجود سعی می‌کنند تا هوشیاری این هوش مصنوعی را باور نکنند و با او به عنوان یک موجود مکانیکی و غیرانسانی رفتار و صحبت کنند، اما همزمان اتفاقی که در رابطه با میو افتاده آن‌قدر شگفت‌انگیز و واقعی است که آنها نمی‌توانند با او مثل یک انسان واقعی رفتار نکنند.

یکی از دلایلی که خط داستانی میو در این اپیزود را این‌قدر هیجان‌انگیز می‌کند به خاطر این است که ما در حال تماشای چیزی هستیم که قولش به ما داده شده بود. بخش زیادی از اپیزود افتتاحیه‌ی سریال به بررسی دقیق و مسحورکننده‌ی محدودیت‌های هوشیاری روبات‌ها اختصاص داده شده بود. اینکه خودآگاهی چگونه به وجود می‌آید و چه خصوصیاتی دارد. تماشای میو در حالی که به دنیای اطرافش واکنش نشان می‌دهد و چیزهای بیشتری از دنیای آنسوی پرده را کشف می‌کند، مو بر تن آدم سیخ می‌کند. چون مثل آوردن یک شهروند امریکای غرب وحشی با ماشین زمان به قلب دنیای مدرن می‌ماند. آن هم نه یک آدم معمولی، بلکه یک آدم مصنوعی. ما دقیقا نمی‌دانیم او از دیدن این آدم‌ها و محیط‌ها چه فکری می‌کند و همین ابهام کاری می‌کند تا با دقت دوبرابری به برق چشمانش زل بزنیم.

گشت‌زنی میو در طبقات مختلف مرکز کنترل مثل قدم گذاشتن انسان‌ها به پشت‌پرده‌ی هستی می‌ماند. ما از روز ازل تاکنون هنوز نمی‌دانیم در پشت دیوارهای دنیایمان چه می‌گذرد و همین فکر کردن به آن را به‌طور همزمان وحشتناک، کنجکاو‌ی‌برانگیز و شگفت‌انگیز می‌کند. شما در مونتاژ قدم‌زنی میو در طبقات وست‌ورلد می‌توانید تمام احساساتی که در وجودش به تلاطم افتاده‌اند را احساس کنید. گشت‌و‌گذار میو برای ما اطلاعات تازه‌ای از پشت صحنه‌ی پارک رو می‌کند و برای او حامل آسیب‌های روانی غیرقابل‌تصوری است. ما نحوه‌ی ساخت اولیه‌ی میزبانان را می‌بینیم. از زمانی که طراحی سه‌بعدی می‌شوند و در استخرهای مایع سفید رنگ قرار می‌گیرند تا وقتی که با جریان پیدا کردن خون در رگ‌هایشان، رنگ پوستشان مثل اتفاقی جادویی تغییر می‌کند و حالتی انسانی به خودشان می‌گیرند و قلبشان شروع به تپیدن می‌کند. از وقتی که حالت صورتشان، مجسمه‌سازی می‌شود تا وقتی که در آزمایشگاه مورد تست قرار می‌گیرند.

نکته‌ی لذت‌بخش «دشمن» این است که به اندازه‌ی راز و رمز و اسطوره‌شناسی سریال، به شخصیت‌ها هم می‌پردازد

ادامه‌ی سفر ما به مرکز ساخت و ساز میزبانان کم‌کم از جهنمی انحصاری برای میو، به لحظات وحشتناکی برای ما هم تبدیل می‌شود. فقط کافی است در جریان این سکانس به ابهام پشت پرده‌ی دنیای خودمان فکر کنیم تا مغزمان مثل میو با ارور مواجه شود. جهنم وست‌ورلد با نورهای مهتابی و دیوارهای شیشه‌ای ادامه پیدا می‌کند. اتفاقاتی که برای کارکنان پارک عادی است برای میو هراسناک می‌شوند. اینجا جایی است که می‌تواند صفر و یک‌ها و کُدهای پشتِ عشق‌بازی‌ها را تشخیص داد. برنامه‌نویسان بوفالو، گوزن و اسب‌هایشان را مورد بررسی قرار می‌دهند و به‌طرز دیوانه‌واری تلاش می‌کنند تا همه‌چیز تا حد ممکن واقعی به نظر برسد. برنامه‌نویسان انگشت‌هایشان را به تبلت‌هایشان می‌کوبند و میزبانانی که شبیه گوشت و پوست و خون هستند با یکدیگر گلاویز می‌شوند. میو با ناباوری نگاه می‌کند که چگونه تمام تجربه‌‌های زندگی‌اش، حاصل کار یک سری هنرمند و تکنسین بوده است؛ زنان و مردانی که شغلشان ساختن توهم زندگی و واقعیت است.

میو کشف بزرگی می‌کند که هیچکس تاکنون به آن دست پیدا نکرده است: بهشت حقیقت دارد. اما فقط دو مشکل وجود دارد: نه تنها آن لابراتور یک پارک گردشگری است، بلکه بیشتر شبیه جهنم است. این سکانس ترسناک است. چون هراس ما از حیات خودمان را بیرون می‌ریزد. چون ترس عدم دست داشتن احتمالی انسان در سرنوشتش را فاش می‌کند. چون نشان می‌دهد به همان اندازه که بهشت می‌تواند بهشت باشد، به همان اندازه هم احتمال دارد که بهشت، جهنم باشد. چون ما را به جایی می‌برد که نشان می‌دهد برخلاف باور انسان‌ها، مخلوق‌ها هیچ ارزشی برای خالقان ندارند و خبری از هیچ برنامه و هدف بلندمدت و ارزشمندی هم برای آنها نیست. این سکانس اما در نقطه‌‌ای بهتر از این نمی‌توانست تمام شود: میو با رویاهایش که از آن به عنوان ویدیوی تبلیغاتی وست‌ورلد استفاده می‌شود برخورد می‌کند. انتخاب‌های او نه تنها دست خودش نیستند، بلکه زندگی‌اش هم متعلق به افراد دیگری است. «وست‌ورلد» هر هفته روی دست خودش بلند می‌شود. بعد از سکانس گفتگوی فورد و مرد سیاه‌پوش در اپیزود قبلی، حالا گشت‌زنی میو در بهشت جای آن را به عنوان بهترین سکانس این سریال تا این لحظه می‌گیرد. در پایان خط داستانی میو در این اپیزود، وقتی او فلیکس و سیلوستر را مجبور می‌کند تا قابلیت‌هایش را افزایش بدهند، کاملا احساس می‌شود که داستان او چند قدم به جلو پیشرفت کرده است و این برای سریالی که ریتم آرام‌سوزی دارد، تحول بسیار لازمی برای حفظ هیجان داستان بود.

چنین پیشرفتی گرچه با دوز کمتری درباره‌ی خط داستانی تدی و مرد سیاه‌پوش هم صدق می‌کند، اما این چیزی از تاثیرگذاری‌ این خط داستانی کم نمی‌کند. چون در جریان همراهی با آنها متوجه می‌شویم که پس‌زمینه‌ی داستانی جدیدی که فورد به تدی داده بود چگونه شخصیت او را تغییر داده است. قبلا تدی به خاطر این شخصیت تراژیکی بود که همیشه به خاطر قهرمان‌گری‌هایش کشته می‌شد و باز دوباره برای کشته شدن در قسمت بعدی تعمیر و آماده می‌شد. مدتی است که تدی به لطف مرد سیاه‌پوش کشته نشده است، اما نکته‌ی دیگری درباره‌ی او وجود دارد که کماکان داستانش را غم‌انگیز نگه داشته است. آن هم این است که شاید بتوان تدی را عروسک‌ترین کاراکتر کل سریال نامید. منظورم از عروسک کسی است که گذشته‌ی ثابتی نداشته و هر دفعه هدف و شخصیتش توسط خیمه‌شب‌باز مشخص می‌شود و عروسک هم چاره‌ای به جز رقصیدن به ساز او ندارد.

سفر ما به مرکز ساخت و ساز میزبانان کم‌کم از جهنمی انحصاری برای میو، به لحظات وحشتناکی برای ما هم تبدیل می‌شود

تدی تا همین چند روز پیش یک قهرمان و محافظ بود، اما حالا به قاتل شکنجه‌شده‌ای تغییر یافته است که رابطه‌ی نزدیکی با یک قاتل سریالی روانی دارد و این او را یک شبه به کسی تبدیل کرده است که به خاطر برنامه‌ریزی‌هایش ابایی از به رگبار بستن دیگران ندارد و باید به خاطر اعمال گذشته‌اش که واقعا انجام نداده، همیشه احساس ناراحتی و پشیمانی کند. همان عدم در دست داشتن افسار زندگی که میو در دیدارش از مرکز کنترل پارک به چشم دید را می‌توان در قالب تدی هم حس کرد. با این تفاوت که او چیزی درباره‌ی واقعیت نداشتن این احساسات و گذشته‌های قلابی نمی‌داند. خلاصه اینکه او و مرد سیاه‌پوش بعد از اینکه یکی از سربازان چهره‌ی تدی را از دورانش با وایات به خاطر می‌آورد، توسط نیروهای موئتلفه دستگیر می‌شوند.

نکته‌ی جالب اول این است که این خط داستانی و خط داستانی دولوریس از هفته‌ی پیش نشان می‌دهد که در گذشت زمان چیزی از خطر میزبانان کم نشده است، بلکه عمیق شدن در پارک است که به سخت‌تر شدن ماموریت‌ها می‌افزاید. تدی به‌طرز «رمبو»واری راهش را برای فرار باز می‌کند و زمانی که مرد سیاه‌پوش از او می‌خواهد تا فرار کند، چشم تدی آن مسلسل زیبا را می‌گیرد و مثل بازی‌کنندگان بازی‌های ویدیویی نمی‌تواند از آن بگذرد. ناگهان مردی که تا همین چند اپیزود پیش به کشتن کسی هم فکر نمی‌کرد، تمام سربازان را به خاک و خون می‌کشد. تمام اینها به صحنه‌ی اکشن ابسورد و غیرلازمی ختم می‌شود که شاید در سریال دیگری یک نکته‌ی منفی بود، اما در چارچوب وست‌ورلد با عقل جور درمی‌آید. در پایان این خط داستانی اگرچه چیز زیادی در جریان جستجوی مرد سیاه‌پوش تغییر نکرده، خبری از وایات نیست و ما هم چیز جدیدی نفهمیده‌ایم، اما کماکان با پیشرفتی طرفیم که ریتم رو به جلوی سریال را حفظ می‌کند.

دیگر خط داستانی مهم این هفته به فضولی برنارد و السی در اسرار پارک مربوط می‌شود که به نتایج قابل‌حدس اما هیجان‌انگیز و فاجعه‌باری ختم می‌شود. فاجعه‌بار حداقل برای السی. او همان اشتباهی را مرتکب می‌شود که همه‌ی قهرمانان دختر سینمایی با آن آشنا هستند: قدم گذاشتن در مکان مورمورکننده و متروکه‌ای در شب برای پرده‌برداری از رازهایی تاریک. عواقب چنین تصمیمی از کیلومترها دورتر مشخص است. مخصوصا اگر آن مکان، یک تئاتر قدیمی پر از روبات‌های مُرده‌ای باشد که هر لحظه ممکن است چشم باز کنند. همین اتفاق هم می‌افتد و او توسط فرد (یا روبات) ناشناسی از پشت مورد حمله قرار می‌گیرد. اما خب، اشتباه السی را نمی‌توان به پای نویسندگی بد سریال نوشت. بالاخره تقریبا همه‌ی کاراکترهای این سریال کمی مغرور هستند و همچنین گرچه این سریال برای مای تماشاگر تریلری است که به پایانی خونین و مرگبار ختم خواهد شد، اما برای کارکنان پارک که چیزی از اتفاقات گسترده‌ی داستان نمی‌دانند، حکم بخشی از کارشان را دارد.

نکته‌ی بعدی که درباره‌ی این خط داستانی دوست دارم خود شخصیت السی با بازی شنون وودوارد است. این چیزی است که تا اپیزود قبل به آن فکر نکرده بودم، اما السی در این اپیزود نظرم را درباره‌ی خودش تغییر داد. همه‌ی ما به قدرت ایوان ریچل وود در زنده کردن یک روبات باور داریم و آنتونی هاپکینز و اد هریس هم در جان بخشیدن به کاراکترهایی شرور و اسرارآمیز بی‌نظیر هستند، اما اگر یک نفر باشد که نماینده‌ی انسان‌های پارک باشد، السی است. برنارد همیشه فاصله‌اش را با ما حفظ می‌کند. ترسا سرد است. سایزمور یک عوضی کاریکاتور است که اصلا به بافت سریال نمی‌خورد و استابس هم یک مامور امنیتی آشنا. اما السی گرچه شخصیت پیچیده‌ای ندارد، اما بامزه و طعنه‌انداز و باهوش است و در تضاد با تمام کاراکترهای خسته و عبوس و عجیب سریال قرار می‌گیرد. اگر دولوریس دریچه‌ی نگاه ما به دنیای بیرونی پارک است، السی هم دریچه‌ی نگاه ما به چرخ‌دهنده‌های درونی پارک را فراهم می‌کند. برای سریالی که این‌قدر تیر و تاریک است، السی همان کسی است که شوخ‌طبعی سریال را تامین می‌کند و هر وقت ظاهر شده است کاری کرده تا برای مدتی از سوالات دراماتیک و خشونت‌های بی‌پروای سریال دور شویم. حالا یک نفر به این کاراکتر کاربردی و دوست‌داشتنی حمله کرده است و امیدوارم سریال حالا که تازه به السی علاقه پیدا کردم و اهمیتش را کشف کرده‌ام، او را نکشد.

برنارد فرد دیگری است که با پرده‌برداری از راز خانواده‌ی روباتیکِ فورد در گوشه‌‌ی فراموش‌شده‌ای از پارک کاری می‌کند تا نگاهی عمیق‌تر به درون شخصیت فورد بیاندازیم. ماجرا از این قرار است که یک روز آرنولد خاطر‌ه‌ی شیرین دوران کودکی فورد را با اندرویدها بازسازی می‌کند و به عنوان هدیه به فورد می‌دهد. در ادامه فورد تغییراتی را در هدیه‌ی آرنولد ایجاد می‌کند و مثلا مقدار بدخلقی پدرش را با بالا بردن، به واقعیت نزدیک‌تر می‌کند. فورد از این سفر خانوادگی به عنوان تنها خاطره‌ی شیرین کودکی‌اش یاد می‌کند. آیا این واقعا به این معناست که فورد کودکی چنان مزخرفی داشته است که این تنها چیز خوشی است که از آن دوران به یاد می‌آورد؟

سوالی که بعد از دیدار برنارد و فورد در کلبه ایجاد می‌شود این است که اگر این پدر فورد است، پس آرنولد چه کسی است؟

شاید هدف فورد از شبیه کردن پدرش به واقعیت به این معناست که او حتی در بازسازی خاطره‌‌ی شیرینش هم نمی‌توانسته اتفاقات بد قبل و بعد آن را فراموش کند. این موضوع من را به این فکر انداخت که شاید بزرگ‌ترین مشکل فورد این است که در دردهای گذشته‌اش طوری گم‌شده است که حتی شیرین‌ترین خاطره‌اش را هم طوری تغییر داده است که از ایده‌آل‌بودن خارج شود و او را به یاد روزهای بد کودکی‌اش بیاندازد. اینکه دقیقا در گذشته‌ی او چه چیزی وجود دارد را نمی‌دانم، اما به نظر می‌رسد فورد بیش از حد لازم در گذشته‌اش گیر کرده است. به عنوان کسی که پیشگام مرحله‌ی غیرقابل‌تصوری از تکنولوژی و سرگرمی است، آدم فکر می‌کند که فورد باید به آینده چشم دوخته باشد، اما حقیقت برعکس است. نمی‌دانم، شاید یکی از دلایلی که فورد اندرویدها را داخل آدم حساب نمی‌کند و با هوشیاری و آزادی اراده و انتخاب آنها مخالف است، به دوران کودکی احتمالا سختی که گذرانده مربوط می‌شود. فورد پدر بدخلق و کتک‌زنی داشته است که او و خانواده‌اش را اذیت می‌کرده است. حالا فورد دنیایی را خلق کرده است که انسان‌ها می‌توانند خوی وحشیانه‌شان را طوری خالی کنند که به کسی آسیب نزنند و اندرویدها هم می‌توانند با نداشتن آزادی عمل و فراموشی زندگی بدون ناراحتی و مشکلی را سپری کنند. انگار برای فورد آزادی عمل یک پدر در بدرفتاری با پسرش بدترین اتفاقی است که می‌تواند بیافتد و دوست ندارد موجوداتی را خلق کند که این توانایی را داشته باشند. شاید فورد در آرزوی دنیایی است که مثل کلبه‌ی خانوادگی آنها در وست‌ورلد که در گذر زمان همین‌طوری باقی مانده است، بدون تغییر باقی بماند. تعطیلات شیرینی که برای سال‌ها شیرین و بی‌پایان باقی می‌مانند و چیزی خارج از برنامه نیست که آن را خراب کند.

اما سوالی که بعد از دیدار برنارد و فورد ایجاد می‌شود این است که اگر این پدر فورد است، پس آرنولد چه کسی است؟ چند اپیزود قبل در سکانسی که فورد گذشته‌ی خودش و آرنولد را برای برنارد توضیح می‌دهد، او عکسی از جوانی‌های خودش و آرنولد را به برنارد نشان می‌دهد. بنابراین تا قبل از اپیزود ششم ما باور داشتیم که این عکس فورد و آرنولد بوده است. اما حالا که هویت نفر دوم عکس به پدر فورد تغییر کرده، سوالات بیشتری داریم. مسئله‌ی اول این است که اگر فورد درباره‌ی عکس دروغ گفته است، او ممکن است درباره‌ی چه چیزهای دیگری دروغ گفته باشد؟ آیا ما می‌توانیم تمام چیزهایی که فورد درباره‌ی آرنولد به برنارد گفت را باور کنیم؟ آیا آرنولد واقعا خودکشی کرده است یا حقیقت چیز دیگری است که فورد تاکنون به کسی نگفته است؟

مسئله‌ی بعدی این است که اصلا چرا فورد دروغ گفته است؟ او خیلی راحت می‌توانست عکس را به برنارد نشان ندهد. در اپیزود پنجم لوگان در توضیح داستان خودکشی آرنولد، به ویلیام می‌گوید که وکیل‌هایشان در حال بررسی این واقعه هستند. لوگان ادامه می‌دهد که آنها اسم کسی که خودکشی کرده را نمی‌دانند و حتی موفق به پیدا کردن عکسی از او هم نشده‌اند. باید هم عکسی از او پیدا نشده باشد. چون اصلا عکسی از او وجود ندارد. پس دلیل دروغ فورد به برنارد چه بوده است؟ شاید فورد با این کارش قصد داشته برنارد را به دلیل خاصی گمراه کند. شاید جواب این سوال در همان تئوری معروفی که ما هر هفته به آن سر می‌زنیم پنهان باشد: احتمالا برنارد یک میزبان است. شاید به همین دلیل است که برنارد بدون اینکه شکایت کند، پدر فورد در آن کلبه را به عنوان پدر فورد قبول کرد و در ادامه حرفی از آرنولد و عکس نزد. به‌شخصه انتظار داشتم تا برنارد پشت ماجرا را بگیرد و فورد را سوال‌پیچ کند که چرا به او دروغ گفته است. اما برنارد طوری رفتار می‌کند که انگار به چیزی شک نکرده است. اگر برنارد طبق تئوری‌ها میزبان باشد، پس طبیعی است که او پشت چیزهایی که به او ربط ندارند را نگیرد. چون او هم مثل بقیه‌ی روبات‌هایی است که اشاره به «دنیای واقعی» و چیزهای انسانی را نادیده می‌گیرند.

اما چیزی که ماجرا را هیجان‌انگیزتر می‌کند این است که برنارد فقط یک میزبان معمولی نیست، بلکه طبق تئوری‌ای که در مطلب اپیزود پنجم توضیح دادم، نسخه‌ی کلون‌شده‌ی آرنولد است. نکته‌ی مهمی که درباره‌ی روبات‌ها باید بدانیم این است که آنها چیزی که نباید ببینند را نمی‌بینند. مثلا در حالی که پدر دولوریس با دیدن عکسی که از دنیای بیرون پیدا کرده بود کاملا دگرگون شد، اما آن عکس برای خود دولوریس به معنای هیچ‌چیزی نبود. در همین سکانس وقتی پدر فورد با برنارد دست به یقه می‌شود، خبری از فورد نیست تا اینکه او به‌طور ناگهانی ظاهر می‌شود. این شاید حضور ناگهانی فورد را توضیح بدهد. برنارد یک روبات است و تا وقتی که فورد به او اجازه نداده نمی‌تواند او را ببیند. شاید به خاطر همین است که فورد در همین اپیزود به راحتی در شهر مکزیکی‌نشینان قدم می‌زند و کسی به او و ظاهر متفاوتش واکنش نشان نمی‌دهد. فورد به آنها اجازه نمی‌دهد که چیزی که نباید ببینند را ببینند.

اگر به تئوری میزبان بودن برنارد اعتقاد داشته باشید، بعضی دیالوگ‌ها هم معنای دوگانه‌ای به خود می‌گیرند. مثلا در این اپیزود برنارد به السی می‌گوید: «همون‌طور که گفتی، من از اول اینجا بودم». اگر برنارد واقعا آرنولد باشد، این جمله به معنای واقعی کلمه درست است. آرنولد از اول در پارک بوده است. یا ما در این اپیزود متوجه می‌شویم که میزبانان ثبت‌نشده‌ای وجود دارند که در پارک می‌چرخند. این توضیح می‌دهد که چرا برنارد با وجود میزبان بودنش تاکنون توسط مدیریت کشف نشده است. یا مثلا فورد خانواده‌ی روباتیکش را «ارواح» و «بازمانده‌های بلای زمان» توصیف می‌کند. این توصیف درباره‌ی شریک قدیمی‌اش، آرنولد (برنارد) هم صدق می‌کند. اطلاعات دیگری که در جریان این سکانس فاش می‌شوند شکل طراحی مُدل‌های اولیه‌ی میزبانان است. فاش شدن چرخ‌دهنده‌های درون نسخه‌ی کودکی فورد مدرک محکمی برای کسانی است که به تئوری خط‌های زمانی متفاوت سریال اعتقاد ندارند. این اپیزود همچنین تایید می‌کند که قابلیت ساختن کلون انسان‌ها وجود دارد و آنها با وجود تمام قدیمی و مکانیکی‌بودنشان خیلی طبیعی به نظر می‌رسند و حتی با توجه به مرگ جاک، سگ خانواده‌ی فورد، مکانیکی‌بودنشان به این معنا نیست که نمی‌توانند به‌طور طبیعی خونریزی کنند. بله، پس با توجه به این افشا می‌توان گفت از روی پوست و خونریزی نکردن یا کردن آنها نمی‌توان میزبانان اولیه با نسخه‌های جدید را از هم جدا کرد.

نهایتا به مهم‌ترین بحث این هفته و تئوری جدید طرفداران می‌رسیم که ماهیت فورد را زیر سوال می‌برد. بسیاری از طرفداران به این نتیجه رسیده‌اند که فورد یک میزبان است. آن هم نه یک میزبان معمولی. بلکه او یکی از اولین میزبانانی است که توسط آرنولد ساخته شده بوده. فورد به خودآگاهی می‌رسد، خالقش، آرنولد را می‌کشد و جای او را به عنوان آفریدگار این دنیا می‌گیرد. سپس، کارکنان انسان پارک را هم قتل‌عام می‌کند و میزبانان را به جای آنها قرار می‌دهد. این‌گونه آرنولد تبدیل به همان خالقی می‌شود که به دست مخلوق خودش (فورد) کشته شده است. شاید دلیل نشان دادن پس‌زمینه‌ی داستانی فورد در این اپیزود هم همین باشد. ما می‌دانیم که این میزبانان هستند که همیشه باید یک پس‌زمینه‌ی داستانی که شخصیت آنها را تعریف می‌کند داشته باشند و شاید آن کلبه و ساکنانش همان پس‌زمینه‌ای است که آرنولد برای فورد نوشته بوده است.

اگر یادتان باشد در بخش نظرات نقد هفته‌ی گذشته گفتم که نویسندگان از طریق جمله‌ی مرد سیاه‌پوش به فورد (اگه شیکمتو سفره کنم اون تو چی پیدا می‌کنم؟) می‌خواستند ما را درباره‌ی ماهیت فورد به شک بیاندازند. و همان‌جا به این نکته هم اشاره کردم که با توجه به قدرت فورد در کنترل دسته‌جمعی روبات‌ها به‌صورت تلپاتی، احتمال میزبان‌بودن فورد بالاتر هم می‌رود. آره، شاید روی کاغذ کشتن انسان‌ها و تعویض آنها با روبات‌ها کار سختی به نظر برسد، اما اگر یادتان باشد فورد در توضیح گذشته‌ی پارک برای برنارد می‌گوید که او و آرنولد به همراه تیمی از مهندسان حدود سه سال قبل از اینکه پارک باز شود، کار بر روی روبات‌ها را آغاز کرده بودند. به نظر نمی‌رسد منظور فورد از «تیمی از مهندسان» چیزی بیشتر از ۲۰ نفر باشد. و کشتن و تعویض ۲۰ نفر هم کار سختی به نظر نمی‌رسد.

بعد از اینکه فورد متوجه می‌شود که نسخه‌ی کودکی‌اش سگش را کشته است از او می‌پرسد چه کسی به او گفته که این کار بکند و پسربچه هم جواب می‌دهد که آرنولد. این‌طور که به نظر می‌رسد فورد رسما در این لحظه متوجه می‌شود که آرنولد پس از مرگ از بین نرفته، بلکه کماکان در پارک حضور دارد و جنگ را آغاز کرده است. فورد در جایی از این اپیزود می‌گوید: «یه هنرمند خودش رو در اثرش مخفی می‌کنه». و می‌توان تصور کرد که اگر آرنولد خالق اصلی پارک باشد، مقداری از خودش (خودآگاهی‌اش) را در همه‌ی میزبانان مخفی کرده است. بعد از آپدیتی که فورد در اپیزود اول برای واقع‌گرایانه‌تر کردن میزبانان منتشر کرد، ظاهرا آنها شروع به شنیدن صدای آرنولد کرده‌اند که برای سال‌ها در ذهنشان دفن شده بوده است و فورد هم دارد متوجه می‌شود که در حال از دست دادن کنترلش بر پارک و میزبانان است. ضدحمله‌ی او چه چیزی خواهد بود؟

راستی چند نفر متوجه‌ی ادای دین باحال سریال در این اپیزود به شخصیت هفت‌تیرکش از فیلم مورد اقتباس شد:


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده