// چهار شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۲۳:۳۲

نقد قسمت اول سریال Westworld - وست‌ورلد

سریال Westworld در همین اپیزود اول ثابت می‌کند که واقعا لقب «بمب بعدی HBO» برازنده‌اش است.

اگرچه می‌دانستیم شبکه‌ی اچ‌بی‌اُ به‌طرز سنگینی روی پروژه‌ی جدیدش سرمایه‌گذاری کرده و در تلاش است تا هوش‌‌های مصنوعی در غرب وحشی را به اندازه‌ی اژدهایان در قرون وسطا به پدیده‌‌ی تلویزیونی تازه‌اش تبدیل کند، اما به‌شخصه ته دلم کمی نگران بودم که اگر نشود، چه؟! اولین نکته‌ای که درباره‌ی اپیزود افتتاحیه‌ی «وست‌ورلد» دوست دارم این است که نه تنها برای یک ثانیه هم که شده این شک را تقویت نمی‌کند، بلکه فراتر از انتظارات ظاهر می‌شود. مدت‌ها بود که ایده‌هایی از اینکه این سریال قرار است چه شکل و شمایلی داشته باشد داشتیم، اما نمی‌دانستیم این ایده‌های پراکنده و تا حدودی کهنه (خودآگاه شدن اندرویدها) چگونه می‌تواند به تجربه‌‌ی عمیق و غافلگیرکننده‌ای تبدیل شود. سریال در همین اپیزود نخستش طوری به ورای پیش‌بینی‌ها و تصوراتم قدم گذاشت که فکرش را هم نمی‌کردم.

در حال حاضر بهترین چیزی که برای توصیف کاری که این سریال با منبع اقتباسش کرده است پیدا می‌کنم، سریال «فارگو» (Fargo) است. همان‌طور که نوآ هاولی با فصل اول و دوم «فارگو»، مفاهیم و ویژگی‌های منحصربه‌فرد فیلم برادران کوئن‌ را گسترش داد، «وست‌ورلد» هم در این اپیزود نشان می‌دهد که فقط ایده‌ی مرکزی فیلم مایکل کرایتون را برداشته است و چشم‌انداز دیوانه‌وار و قرن بیست و یکمی خودش را به دور آن پیچیده است. بزرگ‌ترین تغییری که سریال با منبع اصلی و اکثر داستان‌های علمی‌-تخیلی هوش مصنوعی‌محور کرده است، این است که حالا اندرویدها یک موجود مرموز، ترسناک یا دوست‌داشتنی در پس‌زمینه‌ی داستان نیستند. در فیلم مایکل کرایتون وقتی روبات‌ها شروع به قتل‌عام مشتریان می‌کنند، ما می‌دانیم آنها دارند شکنجه‌کنندگانشان را می‌کشند و درکشان می‌کنیم، اما این برداشت خود ما است. چون برخلاف سریال، فیلم هیچ تلاشی برای نشان دادن اتفاقات پیرامون روبات‌ها از زوایه‌ی دید آنها نمی‌کند و هیچ قدمی برای نشان دادن این حقیقت که آنها زندگی و افکار و شخصیت خودشان را دارند نمی‌کند. این باعث شده تا در هنگام تماشای فیلم، این خود تماشاگر باشد که جاهای خالی را پر کند.

سریال اما مسیر دیگری را انتخاب کرده است. حالا چندتا از قهرمانان و کاراکترهای محوری سریال «میزبان» هستند و سریال با تمرکز روی زندگی تکراری و ظالمانه‌ی آنها، از همین اپیزود اول اتمسفر مالیخولیایی‌اش را توی صورت مخاطب می‌کوبد و بحث درباره‌ی ماهیت خودآگاهی را آغاز می‌‌کند و در همین یک ساعت اول آن‌قدر در ماجرا عمیق می‌شود که اغراق نکرده‌ام اگر بگویم مواد لازم برای نوشتن یک کتاب را فراهم می‌کند! نکته‌ی بعدی این است که سازندگان در داستانگویی و انتقال مفاهیم‌شان کاملا جدی باقی می‌مانند. خبری از هجو و شوخی و خنده نیست. در عوض هنوز ۱۰ دقیقه از شروع سریال نگذشته است که متوجه می‌شویم که انسان‌ها با قرار دادن اندرویدها در خط‌های داستانی گوناگونی که به پایان‌های مرگبار و دردناکی ختم می‌شوند، مشتریانشان را سرگرم می‌کنند.

یکی از اولین و غافلگیرکننده‌ترین لحظات این اپیزود زمانی اتفاق می‌افتد که با مردی به اسم تدی وارد وست‌ورلد می‌شویم. در ابتدا به نظر می‌رسد او هم یکی از مهمانان این شهر مجازی است. کسانی که به وست‌ورلد می‌آیند تا از روبات‌های آن سوءاستفاده کنند و خوش بگذرانند. او در یکی از کافه‌های شهر ایستاده است که چشمش به دولوریس می‌خورد. دختری موطلایی در لباس آبی که با بقیه فرق می‌کند. طی گفتگوی او با دولوریس متوجه می‌شویم که تدی اهل اذیت کردن روبات‌ها نیست و گویی با آنها رابطه‌ی نزدیکی دارد. کمی جلوتر معلوم می‌شود که ظاهرا تدی و دولوریس تاریخ مشترکی با هم دارند. از قرار معلوم تدی یکی از مهمانانی است که در سفرهای قبلی‌اش به پارک به دولوریس علاقه‌مند شده و دوباره برای دیدن او به پارک برگشته است. به نظر می‌رسد سریال ملایم‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردیم شروع شده است. انسانی که عاشق یک اندروید شده در مغایرت با چیزی که در رابطه با بدرفتاری اندرویدها توسط انسان‌ها شنیده بودیم قرار دارد. ظاهرا خوشبختانه هر از گاهی انسان‌هایی پیدا می‌شوند که اخلاق‌شان را زیر پا نمی‌گذارند، مگه نه؟ سریال از این طریق ما را در یک آرامشِ کاذب قرار می‌دهد.

بنابراین وقتی معلوم می‌شود مزرعه‌ی دولوریس مورد حمله‌ی راهزنانِ قاتل قرار گرفته است، به نظر می‌رسد تدی به نجات مادر و پدرِ دختر خواهد شتافت و همه‌چیز به خوبی و خوشی تمام خواهد شد. اما دو غافلگیری دیگر انتظارمان را می‌کشد. در فیلم مایکل کرایتون، آنتاگونیست اصلی، یک روبات هفت‌تیرکش سیاه‌پوش بود. اما سریال با یک پیچش کوچولو، نقش این شخصیت را تغییر داده است. حالا مرد هفت‌تیرکشِ سیاه‌پوش داستان یک انسان است و بله در هیاهوی مبارزه مشخص می‌شود که در تمام این مدت‌ تدی یک میزبان بوده است. مرد سیاه‌پوش به شلیک‌های بی‌نتیجه‌ی تدی می‌خندد و در حالی که کاری از او برنمی‌آید، دولوریس را در همان شبی که مادر و پدرش به قتل رسیده‌اند مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد. هنوز تمام نشده، خاطرات دولوریس در آخر شب پاک می‌شوند و روز از نو و روزی از نو! «وست‌ورلد» این‌قدر تلخ و تکان‌دهنده آغاز می‌شود و از اینجا به بعد فقط بدتر و بدتر می‌شود.

تمام این سکانس می‌توانست به راحتی به یک روایت تکراری دیگر درباره‌ی ظلم انسان‌ها به اندرویدها تبدیل شود. اما چرا این اپیزود به مرحله‌‌ی شوک‌آوری می‌رسد؟ به خاطر اینکه تمام این اتفاقات در دنیایی در حال وقوع است که قبل از این نمونه‌اش را با این جزییات ندیده‌ایم. «شگفتی» یکی از عناصر مهم این اپیزود است. شگفتی دیدن دنیای پیچیده‌ی وست‌ورلد. شگفتی دیدنِ دولوریس با بازی ایوان ریچل وود که سخت‌ترین کار گروه بازیگران را دارد و معرکه ظاهر می‌شود. مثلا ببینید دولوریس چگونه هر روز صبح را بدون به یاد آوردن اتفاقات وحشتناک روز قبل با امیدواری و لبخندی از ته قلب شروع می‌کند و ما می‌دانیم که به احتمال زیاد او امروز را با گریه و غم به شب خواهد رساند. اما شور و اشتیاقِ مصنوعی دولوریس آن‌قدر ناراحت‌کننده است که برای برانگیختن همدلی‌ ما کافی باشد. ناتوانی میزبانان برای جلوگیری از بلایی که هر روز سرشان می‌آید و دیدن چهره‌ی ناباورانه‌ی تدی که واکنش ناباورانه‌ی تماشاگران را بازتاب می‌دهد طوری به درون روح آدمی نفوذ می‌کند که این صحنه اگرچه روی کاغذ برگرفته از یک ایده‌ی تکراری است، اما نمی‌توان شوکه نشد. بماند که همیشه همذات‌پنداری با روبات‌ها خیلی آسان‌تر از قبول کردن این حقیقت است که ما فرقی با انسان‌هایی که از آنها سوءاستفاده می‌کنند نداریم.

انسان‌ها با قرار دادن اندرویدها در خط‌های داستانی گوناگونی که به پایان‌های مرگبار و دردناکی ختم می‌شوند، مشتریانشان را سرگرم می‌کنند

این در حالی است که بلایی که صاحبان پارک سر میزبانان می‌آورند در وسعتی انجام می‌شود که قبلا سابقه نداشته است و اگرچه سریال ما را به درون دنیای فوق-پیشرفته‌ای پرت می‌کند، اما امکان ارتباط برقرار کردن با آن و درک نحوه‌ی فکر کردن مهمانان و میزبانان خیلی آسان است. قبل از پخش سریال، سازندگان درباره‌ی الهام‌برداری‌شان از بازی‌هایی مثل GTA و Red Dead Redemption حرف زده بودند، اما شنیدن کی بود مانند دیدن! کسانی که حداقل تجربه‌ی یک بازی دنیای آزاد را داشته باشند، با دیدن سریال به سرعت متوجه می‌شوند که پارک وست‌ورلد ساختار و ‌حال‌و‌هوای یکی از آنها را دارد و مثل این می‌ماند که ما در حال دنبال کردن داستان زندگی NPC‌های بازی Red Dead هستیم. در دنیای سریال صنعت سرگرمی به حدی پیشرفت کرده است که حالا مدت‌ها است که «واقعیت مجازی فیزیکی» به سرگرمی جدید مردم تبدیل شده است.

اگر در بازی‌های ویدیویی شما به عنوان یک کاراکتر قدم به دنیای کامپیوتری می‌گذارید و تمام اجزای بازی برای خدمت کردن به شما و تولید هیجان و لذت خلق شده‌اند و آدم‌ها در خط‌های داستانی و از پیش نوشته‌شده‌‌ای خاصی گرفتار هستند، وقتی قدم به وست‌ورلد می‌گذارید هم نقش همان کاراکتر اصلی را برعهده دارید‌؛ کاراکتری که دنیا به دورش می‌چرخد و همه‌چیز برای لذت بردن در اختیار او است. همان‌طور که در GTA می‌توانید در قالب تِرور وسط بزرگراه یک آتش‌سوزی بزرگ راه بیاندازید و NPC‌ها را در ماشین‌هایشان جزغاله کنید، در وست‌ورلد هم همه‌چیز آماده‌ی سرگرم کردن شما است. یا همان‌طور که در Red Dead نوار سلامتی شارژشونده و چک‌پوینت‌ها جلوی شما را از مردن و شکست‌خوردن می‌گیرند، در وست‌ورلد هم میزبانان هیچ شانسی برای مقابله با سرگرمی‌های مرگبارِ مهمانان ندارند. همه‌ی ما بارها NPC‌های بازی‌های مختلف را به بدترین شکل‌های ممکن کشته‌ایم، پول‌هایشان را دزدیده‌ایم و به بازی کردن ادامه دادیم. حتی از نحوه‌ی مرگ خنده‌دارشان فیلم و اسکرین شات گرفته‌ و آپلود کرده‌ایم.

نمی‌خواهم بگویم از این به بعد باید موقع GTA‌ بازی کردن حواس‌مان را جمع کنیم و یک شهروند مطیع قانون باقی بمانیم. منظورم این است که با توجه به تجربه‌ای که با این بازی‌ها داریم، تماشا کردن اتفاقات «وست‌ورلد» خیلی دور از ذهن نمی‌رسد و به همین دلیل عناصر خیالی سریال با تمام خیالی‌بودنشان تاثیر خیلی نزدیکی روی آدم می‌گذارند و باعث می‌شوند تا این سوال را از خودمان بپرسیم که چه چیزی کشتن یک رهگذر ناخودآگاه در GTA و دنیای وست‌ورلد را متفاوت می‌کند؟ آیا عدم حضور فیزیکی آنها و ظاهر کارتونی‌شان این کار را توجیه می‌کند؟ میزبانان وست‌ورلد هم ناخودآگاه هستند. خب، چه چیزی باعث می‌شود که از کشته شدن آنها ناراحت شویم اما به سرگرم شدن با هوش‌های مصنوعی بازی‌ها ادامه بدهیم؟ این خط قرمز را باید دقیقا در چه جایی بکشیم. «وست‌ورلد» تلخ و تاریک می‌شود. چون اگر قبل از این، داستان‌های این شکلی ما را در موقعیتی می‌گذاشتند که می‌توانستیم خودمان را از انسان‌های بد جدا کنیم، اما حالا با پارکی روبه‌رو می‌شویم که براساس بازی‌های ویدیویی روتین ما طراحی شده است. اگرچه خودمان را طرفدار اندرویدها نشان می‌دهیم، اما چگونه می‌توانیم به خودمان ثابت کنیم که اگر جای آیندگان بودیم، با مهمانان این پارک فرق می‌کردیم!

پارک وست‌ورلد ساختار و ‌حال‌و‌هوای یک بازی دنیای آزاد را دارد

این حس شگفتی درباره‌ی انسان‌های پشت صحنه‌ی پارک هم صدق می‌کند و عنصر جالب دیگری به داستان اضافه کرده است. جفری رایت نقش برنارد لو را برعهده دارد. یک نِرد تمام‌عیار و برنامه‌نویس ارشد تیم وست‌ورلد. کسی که آن‌قدر درگیر ظاهر انسان‌ها است که وسط جر و بحث شروع به صحبت کردن درباره‌ی تیک‌های صورت همکارش می‌کند. آنتونی هاپکینز به عنوان دکتر رابرت فورد، کسی است که سنگ بنای پارک را گذاشته است. از رفتار و گفتار فورد در این اپیزود مشخص است که او دوست ندارد به سرگرمی بسنده کند و در واقع به ایده‌ی ساختن روبات‌ها به عنوان مرحله‌ی بعدی تکامل بشریت علاقه دارد و حتی جایی اشاره می‌کند که روبات‌ها می‌توانند یک نوع جدید از زندگی هم باشند. باز سریال در این زمینه هم سعی می‌کند با یک پیچش کوچولو، از زاویه‌ی دیگری به ایده‌ی داستانی کهنه‌اش بپردازد. در اپیزود اول یک‌جور درگیری نامحسوس بین طرز فکر لو و فورد حس می‌شود. در حالی که لو فقط به ساختن نسخه‌های ماشینی انسان‌ برای سوءاستفاده از آنها بدون عواقب اخلاقی باور دارد، فورد بیشتر از هر چیز دیگری، از زاویه‌ی دیگری به این کار نگاه می‌کند: شگفتی خلق کردن زندگی. معما این است که آیا حالا که «می‌توانیم» باید دست به خلق بزنیم یا نه؟ اگر بله، آیا خلق کردن صرف کافی است یا باید مسئولیت‌های بعد از آن را هم به گردن بگیریم؟

یکی از چیزهایی که این اپیزود توی مخ تماشاگران فرو می‌کند این است که با سریالی طرفیم که بدجوری تاریک و از لحاظ روانی اذیت‌کننده است. منهای قتل‌های خونینی که در این قسمت داشتیم، یکی از صحنه‌هایی که بیشتر از هرچیزی ذهنم را مشغول کرد مربوط به روبات‌های مشکل‌دار می‌شود. از گریه‌های پدر دولوریس گرفته تا کلانتری که ناگهان وسط کوهستان دچار یک باگ مرگبار می‌شود. مخصوصا جایی که پدر دولوریس عکسی از دنیای بیرون را پیدا می‌کند و در تلاش برای پردازش آن، دچار فروپاشی عصبی می‌شود و همچنین تصویری که از پدر گریانِ دولوریس در حال وارد شدن به انبار روبات‌های بلااستفاده و خراب می‌بینیم. تمام اینها به جایی ختم می‌شود که دولوریس در حالی که از آغاز یک صبح جدید لبخند بر لب دارد، مگسی را که بر روی گردنش نشسته با یک ضربه‌ی ناگهانی می‌کُشد. یک زمینه‌چینی قدرتمند برای آینده‌ی خون‌باری که انتظار وست‌ورلد را می‌کشد.

آیا خلق کردن صرف کافی است یا باید مسئولیت‌های بعد از آن را هم به گردن بگیریم؟‌

مسئله این است که میزبانان طوری برنامه‌ریزی شده‌اند که توانایی کشتن هیچ چیزی را نداشته باشند. طبق اطلاعات منتشر شده از سوی سازندگان، تمام موجودات پارک به جز مگس‌ها مصنوعی هستند. مگس‌ها میزبان نیستند و میزبانان طوری برنامه‌ریزی شده‌اند که به غیرمیزبانان آسیب نرسانند. دولوریس با کشتن مگس نشان می‌دهد که خودآگاه و تکامل‌یافته‌تر از بقیه است و از آنجایی که پرطرفدارترین و قدیمی‌ترین اندرویدِ پارک محسوب می‌شود، باید انتظار داشته باشیم که او به رهبر اصلی انقلاب روبات‌ها علیه انسان‌ها تبدیل شود. طبق برروزرسانی جدید دکتر فورد، اندرویدهای متعددی می‌توانند رفتار انسان‌ها را یاد گرفته و تکرار کنند. یکی از رفتارهای عادی انسان‌ها پراندن مگس با دستشان است. اما مشکل این است که میزبانان نمی‌توانند به موجودات زنده آسیب برسانند. بقیه‌اش را خودتان حدس بزنید؟ کلانتر با توجه به چیزی که از انسان‌ها یاد گرفته می‌خواهد مگسی که روی صورتش نشسته را بپراند، اما از آنجایی که برنامه‌ریزی‌اش با این کار مغایرت می‌کند، دچار یک پارادوکسِ تکرارشونده‌ی مرگبار می‌شود. در صحنه‌ی نهایی اپیزود دولوریس بدون اینکه دچار این مشکل شود، مگس را می‌کشد. این نشان می‌دهد او به عنوان قدیمی‌ترین میزبانِ پارک به درجه‌ای از تکامل رسیده که این پارادوکس را دور زده است. حالا سوال این است که آیا دولوریس به صورت ناخودآگاه مگس را کشت یا کاملا از رفتارش آگاه بود؟ در آغاز این اپیزود می‌بینیم که او نه تنها مگسی را که روی حدقه‌ی چشمش حرکت می‌کند کنار نمی‌زند، بلکه به تمام سوالات تیم وست‌ورلد هم جواب درست می‌دهد. حالا سوال این است که آیا دولوریس در حال فیلم بازی کردن بوده است یا نه؟ چون یک جمله‌ی معروف است که می‌گوید: «من از قبول شدن یک کامپیوتر در امتحان تورینگ نمی‌ترسم، از این وحشت‌زده‌ام که نکند آن کامپیوتر از قصد مردود شود».

این خودآگاهی به‌طرز نامحسوسی درباره‌ی دیگران هم صدق می‌کند. علاوه‌بر پدر دولوریس که نقش‌های گذشته‌اش را به یاد می‌آورد، برای آخرین بار تدی را سوار بر قطار در حالی می‌بینیم که دستش را روی جای گلوله‌اش می‌گذارد. آیا این بدان معناست که او نیز دارد چیزهایی از گذشته‌اش را به یاد می‌آورد؟ سوالات‌مان اما فقط به اینها خلاصه نمی‌شود. دکتر برنارد می‌گوید که پارک در سی سال گذشته هیچ مشکل فنی جدی‌ای نداشته است. در جریان این «مشکل فنی جدی» چه اتفاقی افتاده بوده؟ آیا سریال و فیلم کرایتون در یک دنیای یکسان جریان دارند و منظور از مشکل فنی جدی، اتفاقات ناگوار آن فیلم است؟ بروزرسانی دکتر فورد سبب مشکلاتی در برخی میزبانان شده است. آیا این اثرات جانبی تصادفی هستند یا فورد نقشه دارد تا از این طریق مخلوقاتش را به سوی آزادی و فهمیدن دنیای واقعی اطرافشان راهنمایی کند؟ آیا عکسی که پدر دولوریس پیدا کرد به‌طور اتفاقی از جیب مهمانان افتاده است یا کسی آن را آنجا جاسازی کرده بوده؟ مرد سیاه‌پوش پس از کندن پوست سر یکی از میزبانان با تصویری از یک نقشه‌ی هزارتو روبه‌رو می‌شود. آیا مرد سیاه‌پوش نقش همان گیمرهایی را برعهده دارد که به جای خط اصلی داستان، دنبال راز و رمزها و ایستر اگ‌های یک بازی می‌گردند؟! در جریان گفتگوی رییس وست‌ورلد و نویسنده‌ی داستان‌های پارک در بالکن می‌شنویم که برنامه‌ی اصلی صاحبان پارک چیزی بیشتر از سرگرم‌ کردن یک سری «عوضی مایه‌دار» است. این برنامه‌ی اصلی چیست؟ آیا سرمایه‌گزاران روی استفاده از اندرویدها در صنعت‌های دیگری مثل ارتش فکر می‌کنند؟ در جای دیگری دکتر فورد از این می‌گوید که تنها کاری که انجام نداده‌‌ایم، زنده کردن مردگان است. آیا برنامه‌ی اصلی سرمایه‌گزاران این است که با منتقل کردن ذهن مردگان به روبات‌ها، مسئله‌ی مرگ را هم حل کنند؟

اگر قبل از پخش سریال، از سرنوشت آن نامطمئن بودیم، اپیزود آغازین «وست‌ورلد» ثابت می‌کند که این سریال پتانسیل لازم برای تبدیل شدن به «هیت» بعدی اچ‌بی‌اُ را دارد. سازندگان موفق می‌شوند فیلم مایکل کرایتون را به چیزی کاملا متفاوت و جدید تبدیل کنند. سریال بدون اینکه شتاب‌زده احساس شود اکثر کاراکترها را به خوبی معرفی می‌کند، اتمسفر ترسناکی را خلق می‌کند، بحث‌های تامل‌برانگیزی را درباره‌ی ماهیت هوش مصنوعی مطرح می‌کند و فیتیله‌ی دینامیت‌ها را هم روشن می‌کند. بازیگران اصلی و فرعی به‌طرز فک‌اندازی فوق‌العاده هستند (به صحنه‌ی قهوه‌خوری فورد با آن روبات قدیمی یا تغییر سریع حالت دولوریس در هنگام مصاحبه نگاه کنید) و تماشای یک اکشن وسترن همراه با موسیقی مدرن بهتر از این نمی‌شود! به عبارت دیگر همه‌چیز در این اپیزود آن‌قدر بی‌نظیر بود که حالا نگرانی جدیدم این است که آیا سریال می‌تواند از زیر سایه‌ی چنین افتتاحیه‌ای بیرون آمده و روی دست خودش بلند شود یا نه؟


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده