// دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۹

نقد قسمت سوم فصل سوم سریال Black Mirror

همراه بررسی اپیزود سوم فصل سوم سریال Black Mirror باشید.

سومین اپیزود فصل سوم «آینه‌ی ‌سیاه» یکی از شگفت‌انگیزترین داستان‌های این سریال از لحاظ آینده‌‌ای که معرفی می‌کند یا اختراعات و تکنولوژی‌های عجیب و غریب نیست. اتفاقا با یکی از واقع‌گرایانه‌ترین اپیزودهای این سریال طرف هستیم و همه‌چیز به یک موبایل معمولی و چندتا هکر ماهر خلاصه شده است، اما این نه تنها چیزی از ضربه‌ی سرد و تراژیک این اپیزود کم نمی‌کند، بلکه به آن هم می‌افزاید. اگر بخواهم این اپیزود که «خفه شو و برقص» نام دارد را در دو-سه جمله توصیف کنم باید آن را با «مردگان متحرک» مقایسه کنم! مگر می‌شود؟ یک لحظه صبر داشته باشید: اگر اپیزود افتتاحیه‌ی فصل هفتم «مردگان متحرک» را دیده باشید حتما می‌دانید که آنتاگونیست جدید سریال چه خون و خونریزی‌ای راه می‌اندازد و چگونه در عرض ۴۰ دقیقه افسردگی و ناامیدی را معنا می‌کند. در جریان «خفه‌شو و برقص» هم چنین حس خفه‌کننده‌ای حکمرانی می‌کند. فقط به جای اینکه یکی با چوب بیسبال مغز آدم‌ها را متلاشی کند، عده‌‌ای با قدرت هکری‌شان در حال منفجر کردن مغز عده‌ای دیگر از درون هستند. اگر در افتتاحیه‌ی فصل جدید «مردگان متحرک» خون فیزیکی سرازیر شده بود، «آینه‌ی سیاه» در این اپیزود روح و روان کاراکترهایش را مورد شکنجه ممتد و بی‌انتها قرار می‌دهد و اگر در پایان این اپیزود از «مردگان متحرک» عده‌ای جان سالم به در می‌برند و امید به انتقام هنوز زنده است، «خفه‌شو و برقص» در حالی به پایان می‌رسد که صدای خواننده‌ی گروه رادیوهد در گوش‌مان زنگ می‌زند: «وسایلت رو جمع کن... و لباس بپوش. قبل از اینکه پدر صدامونو بشنوه. قبل از اینکه جهنم آزاد بشه». چارلی بروکر و ویلیام بریجز واقعا درهای جهنم را به روی کاراکترها و تماشاگرانشان باز می‌کنند. خواننده می‌خواند: «نفس بکش. به نفس کشیدن ادامه بده. کنترل خودتو از دست نده»، اما مگر می‌شود!

اولین نکته‌ای که درباره‌ی «خفه‌شو و برقص» باید بدانیم این است که این قسمت در یک چیز با فرمول داستانگویی همیشگی «آینه‌ی سیاه» فرق می‌کند. این اپیزود نه تنها تا این لحظه واقع‌گرایانه‌‌ترین اپیزود سریال است، بلکه علاقه‌ای هم به غافلگیر کردن ما ندارد. ما «آینه‌ی سیاه» را با پیچ‌های تخریبگرش می‌شناسیم و با اینکه این اپیزود هم بدون یکی-دوتا از آنها نیست، اما روی هم رفته با سرراست‌ترین داستان «آینه‌ی سیاه» سر و کار داریم. به جای اینکه به واقعیت جایگزین یا دنیای دستوپیایی دیگری سفر کنیم، جایی در همین دور و اطراف با پسر ۱۹ ساله‌ای به اسم کنی (الکس لاتر) آشنا می‌شویم که صحنه‌ی ناجوری توسط وب‌کم لپ‌تابش ضبط می‌شود. هکرهایی که از این ویدیو به عنوان اهرم فشار استفاده می‌کنند، از او می‌خواهند تا کارهایی که می‌گویند را انجام دهد، وگرنه ویدیو را برای تمام کسانی که در لیست مخاطبانش هستند ارسال می‌کنند. کنی در جریان تلاش دیوانه‌وارش برای انجام این کارهای خطرناک، با قربانیان دیگری برخورد می‌کند که توسط همین آنتاگونیست‌های مرموز کنترل می‌شوند؛ قربانیانی که به خاطر چیزهایی که نمی‌خواهند توسط این هکرهای ناشناس منتشر شوند، با وجود وحشتی که تمام وجودشان را در برگرفته است، مجبورند به بازیچه‌ی دست آنها تبدیل شوند.

اولین سوالی که ایجاد می‌شود این است که هدف نهایی این هکرها چیست؟ آیا آنها قاچاقچیان مدرنی هستند که از این طریق می‌خواهند بدون خطر گیر افتادن مواد مخدرشان را در شهر جا به جا کنند؟ آیا آنها سارقان مدرنی هستند که از قربانیانشان برای سرقت استفاده می‌کنند؟ آیا آنها هکرهای ماهر اما مریضی هستند که فقط قصد اذیت کردن قربانیانشان را دارند و بعد از خندیدن به تلاش‌های نافرجام آنها سراغ افراد دیگری می‌روند؟ آیا آنها پیکارجویان دنیای دیجیتال هستند و همچون ابرقهرمانانی ناشناس خاطیان را مجازات می‌کنند؟ فکر می‌کنم اگر جوابی هم وجود داشته باشد در همین سوال آخر باشد. به نظر می‌رسد دغدغه‌ی این هکرهای ناشناس حفظ مسئله‌ی «اخلاق» باشد. اما فقط کاش جواب این‌قدر ساده بود. چون «آینه‌ی سیاه» طبق معمول ما را در موقعیت خاکستری و تامل‌برانگیزی قرار می‌دهد که واقعا رسیدن به یک نتیجه‌ی مطلق را به تلاش افسرده‌کننده و آزاردهنده‌ای تبدیل می‌کند.

یکی از عناصری که محدود به «آینه‌ی سیاه» نیست، اما این سریال برای داستان‌های ترسناکش همیشه آن را در نظر می‌گیرد، پرداخت شخصیتی است که قهرمانی فوق‌العاده نیست. اکثر اوقات در «آینه‌ی سیاه»‌ با کاراکترهایی همراه می‌شویم که لیاقت بلایی که سرشان می‌آید را دارند. هر از گاهی با استثنا‌هایی برخورد می‌کنیم، اما چیزی که داستان‌های ترسناکِ این‌شکلی را هیجان‌انگیز می‌کند این است که بعضی‌وقت‌ها واقعا نمی‌توانیم با کشیدن خطی صاف بین قهرمان و بدمن خیال خودمان را راحت کنیم. شاید پروتاگونیست کار ناجوری کرده باشد، اما مجازاتگران نیز همیشه آن‌قدر در مجازات زیاده‌روی می‌کنند که باعث می‌شود تا در آن واحد هم پروتاگونیست را سرزنش کنیم و هم دل‌مان برای تنبیه ناعادلانه‌‌اش بسوزد. بهترین داستان‌های این‌شکلی آنهایی هستند که به تعادل فوق‌العاده‌ای بین گناه پروتاگونیست و بلایی که سرش می‌آید می‌رسند و رابطه‌ی پویای این دو را از ریشه زیر سوال می‌برند. آیا همان‌طور که در ابتدا فکر می‌کنیم، مجازاتِ گناهکار حق اوست یا این مجازاتگران هستند که خود در طرز فکر اشتباه‌شان برای رسیدن به عدالت، تبدیل به گناهکار می‌شوند؟

«آینه‌ی سیاه» این مضمون را در اپیزود «خرس سفید» (اپیزود دوم فصل دوم) به‌طرز خارق‌العاده‌ای به اجرا در آورده بود. ما با زنی همراه می‌شویم که خودش را در دنیایی با قاتل‌های روانی پیدا می‌کند و تازه در پایان متوجه می‌شویم که این زن کار بدی در گذشته انجام داده و طبق سیستم قضایی جدید کشور، باید هر روز وحشت مورد حمله قرار گرفتن توسط قاتل‌های روانی را تجربه کند. شاید روی کاغذ ما مخالف کاری که این زن انجام داده باشیم، اما مجازات او با چنان بی‌رحمی و البته خنده و لذتی همراه است که همه‌چیز را زیر سوال می‌برد. «خفه‌شو و برقص» هم از چنین فرمولی پیروی می‌کند. اگرچه مجازاتگران کم و بیش تا پایان داستان مخفی باقی می‌ماند و این باعث می‌شود تا برخلاف «خرس سفید» ندانیم آنها دقیقا چه حس و انگیزه‌ای نسبت به این کار دارند و اگرچه برخلاف دنیای عجیب «خرس سفید» در اینجا همه‌چیز روشن است، اما اپیزود با مشت محکمی در شکم مخاطب به پایان می‌رسد و مجبورتان می‌کند تا به تمام برداشت‌هایتان شک کنید.

اکثر زمان این اپیزود با داستان بسیار سرراستی طرف هستیم، اما چنین چیزی از لحاظ اخلاقی صدق نمی‌کند. کنی بچه‌ی خجالتی و سربه‌زیری به نظر می‌رسد که در یک فست فود کار می‌کند، همراه مادر و خواهرش زندگی می‌کند و خیلی معمولی به نظر می‌رسد. این وسط، کاری که انجام می‌دهد چیز منحصربه‌فردی نیست که لیاقت مجازات داشته باشد. بنابراین ما قبل از هرچیز د‌ل‌مان به امید نجات کنی از این وضعیت می‌جوشد و به‌طور اتوماتیک هکرها را در جایگاه آنتاگونیست قرار می‌دهیم. نه کاری که کنی انجام داده لزوما بد بوده است و نه کاری که هکرها انجام می‌دهند عادلانه به نظر می‌رسد. در ابتدا به نظر می‌رسد تنها هدف هکرها با سوءاستفاده از راز قربانیانشان، پول است. اما بعد از مدتی ناگهان با یک افشای تمام‌عیار همه‌ی برداشت‌هایمان از نظم خارج شده و حسابی درهم‌برهم می‌شود.

در پایان اپیزود مهم نیست همه‌ی قربانیان به خوبی دستورالعمل‌های هکرها را اجرا کرده‌اند یا نه. رازهای همه‌ی آنها فاش می‌شود

این پیچ آن‌قدر سریع از راه می‌رسد که امکان از دست دادن آن وجود دارد. در پایان اپیزود مهم نیست همه‌ی قربانیان به خوبی دستورالعمل‌هایشان را اجرا کرده‌اند یا نه. رازهای همه‌ی آنها فاش می‌شود و این یعنی با تمام دویدن‌ها و عرق‌هایی که ریخته‌اند، همگی به سرانجام فاجعه‌باری می‌رسند و همه در حالی که مغزشان از شدت شوکه‌شدن قفل کرده است، با تصویری از آقای ترول خندان روبه‌رو می‌شوند. اگر قبل از این با توجه به پهبادی که قصد فیلمبرداری از نبرد کنی و آن مرد را داشت موضوع را متوجه نشده‌ باشید، در این لحظه رسما معلوم می‌شود که هکرها هیچ هدف عجیب و غریبی نداشته‌اند و فقط قصد داشته‌اند تا به‌طرز ظالمانه‌ای شکستِ قربانیانشان را عقب بیاندازند، به ریش آنها بخندند و ضربه‌ی مرگبارِ نهایی را در زمانی که خیالشان راحت شده به آنها وارد کنند. البته کابوس این اپیزود هنوز تمام نشده است!

در افشای نامحسوس دیگری متوجه می‌شویم که ویدیویی که از کنی ضبط شده فقط از یک کار شخصی معمولی نبوده است، بلکه او در حال نگاه کردن به عکس‌های بچه‌ها بوده است. در این نقطه است که یکدفعه اپیزودی که این‌قدر سرراست به نظر می‌رسید، به درون پیچیدگی شیرجه می‌زند. ناگهان معلوم می‌شود که کنی یک پسر خجالتی معصوم نبوده است. او ممکن است آدم زشت‌تری نسبت به هکتور باشد. صحنه‌ی آغازین این اپیزود را به یاد بیاورید. وقتی کنی اسباب‌بازی آن دختر کوچولو که روی میز جا مانده است را به او پس می‌دهد و بهش لبخند می‌زند، برداشت اولیه‌ی ما این بود که ما با پسر خوبی سروکار داریم، اما این پیچ نهایی معنای آن صحنه را گل‌آلود می‌کند. آیا کنی در آن لحظه به چیز دیگری فکر می‌کرده است یا نه؟ ما هیچ‌وقت نمی‌فهمیم! تکلیفِ هکرهای ناشناس ما چه می‌شود؟ به نظر می‌رسید آنها قصد داشتند تا به خاطیان درس عبرت بدهند و به آنها یاد بدهند که اخلاق را فراموش نکنند. اما خودِ آنها هم برای انجام کارشان اخلاقی که برای آن می‌جنگند را زیر پا گذاشته‌اند. آنها برای تهدید کردن قربانیانشان به درونِ آسیب‌پذیرترین و شخصی‌ترین لحظاتِ زندگی‌شان نفوذ کرده‌اند. آیا آنها کار درستی کرده‌اند که دست آدم‌هایی مثل کنی را رو کرده‌اند یا هیچ فرقی بین آنها و کنی وجود ندارد؟ ما هیچ‌وقت نمی‌فهمیم! شاید صدای وحشت‌زده‌ی مادر کنی از پشت تلفن و ماشین‌های پلیسی‌ که او را دوره می‌کنند جواب این سوال را داشته باشند: همه‌ی ما ترسناک و افتضاح هستیم. ختم تمام.

به جای اینکه به واقعیت جایگزین یا دنیای دستوپیایی دیگری سفر کنیم، جایی در همین دور و اطراف با پسری به اسم کنی  آشنا می‌شویم که صحنه‌ی ناجوری توسط وب‌کم لپ‌تابش ضبط می‌شود

ولی اگر قرار باشد یکی از این دو طرف را انتخاب کنم، کنی را انتخاب می‌کنم. چون اگرچه وقتی راز کنی فاش می‌شود، او مقداری از چشم تماشاگران می‌افتد، اما روی هم رفته هنوز در آن لحظات پایانی از اتفاقی که برایش افتاد ناراحت شدم. در طول داستان متوجه می‌شویم که کنی به جای اینکه آدم فاسدی باشد که شدیدترین مجازات حقش است، پسر ضربه‌خورده و مشکل‌داری است که به جای یکراست منتقل شدن به زیر تیغ گیوتین، باید مورد مشاوره و روان‌شناسی قرار بگیرد و احساس می‌کنم خود نویسندگان هم با کنی همذات‌پنداری می‌کنند و داستانشان را براساس مسئله‌ی قضاوت زودهنگام نوشته‌اند. هرکسی که بدون اطلاع و پیش‌زمینه‌ی قبلی درباره‌ی زندگی و شخصیت کنی با آن صحنه روبه‌رو شود، فکرهای خیلی خیلی بدی به سرش می‌زند. اینکه کنی پسر کرم‌خورده‌ای است که باید به بدترین شکل سزای اعمالش را ببیند. اما ما که با کنی وقت می‌گذرانیم متوجه می‌شویم که تمام شخصیت او در آن کارش خلاصه نمی‌شود و نباید به راحتی حکم صادر کرد. وقتی کسی مثل این هکرها دست به چنین کارِ عدالتجویانه‌ای می‌زنند باید حواس‌شان باشد که خودشان کُد اخلاقیِ خودشان را زیر پا نگذارند. هدف آنها اما چیزی بیشتر از پیدا کردن رازهای مردم و فاش کردن آنها نبود. انگار می‌خواهند به دنیا فریاد بزنند که کافی است یک کار بد مخفیانه انجام داده باشید تا به هدف ما تبدیل شوید. اینکه کنی در پایان دستگیر می‌شود احتمالا اتفاق خوبی است، اما مسیری که برای رسیدن به این نقطه سپری می‌کنیم واقعا درب‌و‌داغان بود. او نه تنها به خاطر تهدید هکرها و تصمیم خودش به عنوان یک سارق بانک شناخته می‌شود، بلکه احتمالا مرتکب به قتل هم شده است و در پایان این نه تنها از پسری که به فیلمِ بچه‌ها نگاه کرده بود بهتر نیست، بلکه وضعیت او را فاجعه‌بارتر هم کرده است.

البته «خفه‌شو و برقص» پیچیده‌تر از اینها هم می‌شود. وقتی می‌گویم من کنی را به جای هکرها انتخاب می‌کنم، به این معنی نیست که می‌توانم به راحتی از او دفاع کنم. «آینه‌ی سیاه» در هر اپیزود در چارچوبِ یک موضوع تکنولوژیک به یکی از احساساتِ انسانی می‌پردازد و این‌بار «شرم» موضوع اصلی داستان سریال قرار گرفته است. حقیقتش «خفه‌شو و برقص» بیشتر از اینکه درباره‌ی سوءاستفاده از قابلیت‌های هک کردن، زورگویی‌های سایبری یا در دسترس بودن رازهای مردم در دنیای اینترنت باشد، درباره‌ی احساس شرم است. به عبارت دیگر چیزی که سوخت موتور این هکرها را تامین می‌کند، ترس قربانیانشان از آبروریزی است. بعد از این اپیزود خیلی راحت می‌توان ارتباطات دیجیتال، وب‌کم‌ها و هکرها را به عنوان آنتاگونیست اصلی قصه نام برد، اما همان‌طور که قبلا هم گفته‌ام آنتاگونیست اصلی داستان‌های «آینه‌ی سیاه»، همیشه انسان‌ها هستند.

اگر کنی، هکتور و دیگر قربانیانِ هکرها از رفتن آبرویشان وحشت نداشتند، دستوراتِ تهدیدکنندگانشان به نتیجه نمی‌رسید و آنها هیچ اهرم فشاری علیه قربانیانشان نداشتند. مسئله‌ی بعدی این است که کنی، هکتور و دیگران در طول این اپیزود حرفی از پشیمان بودن یا ترسیدن از قانون نمی‌زنند. آنها اگرچه کار اشتباهی کرده‌اند، اما به جای اینکه عواقب آن را قبول کنند و احساس پشیمانی کنند، خودشان را به هر دری می‌زنند تا رازشان را از خانواده‌ها و دوستانشان مخفی نگه دارند و همین ترس از آبروریزی است که آنها را به سوی انجام کارهایی به مراتب بدتر سوق می‌دهد. اینکه آیا کارهایی که قربانیان انجام داده‌اند بدتر از کارهایی که می‌کنند است یا نه، معلوم نیست و سریال هم در کنار سوالات اخلاقی این اپیزود، علاقه‌ای به جواب دادن به آن ندارد و پاسخ آن را به تک‌تک ما می‌سپارد. اما در نهایت تنها سوالی که باقی می‌ماند و واقعا ارزش فکر کردن دارد این است که شما چه کارهایی برای جلوگیری از عدم آبروریزی‌تان انجام می‌دهید و شما چگونه مردم را قضاوت می‌کنید؟


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده