// چهار شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۹

نقد قسمت اول فصل هفتم سریال The Walking Dead

همراه بررسی اپیزود افتتاحیه‌ی فصل هفتم سریال The Walking Dead‌ باشید.

خیلی دوست دارم نحوه‌ی پایان‌بندی سادیستی فصل ششم «مردگان متحرک» را کنار بگذارم و اپیزود افتتاحیه‌ی فصل هفتم را براساس خودش ببینم و بررسی کنم، اما همان‌طور که بعد از اتمام آن قسمت پیش‌بینی می‌کردم، تصمیم اشتباه سازندگان در انتقال رویداد بزرگشان با حضور نیگان به فصل بعد تاثیر منفی طولانی‌مدتی داشته است و گریبانگیر افتتاحیه‌ی فصل هفتم هم شده است. مسئله این است که سازندگان با به پایان رساندن فینالِ فصل ششم بدون فاش کردن قربانیانِ نیگان فقط طرفداران را بعد از هفته‌ها انتظار به‌طرز بی‌رحمانه‌ای در کف نگذاشتند، بلکه مشکل بزرگی هم برای خودشان درست کردند که روز به روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر از قبل می‌شد. مهم‌ترین مانعی که «مردگان متحرک» در آغاز فصل هفتم باید از میان برمی‌داشت، جواب دادن به انتظارات طرفداران از ارائه‌ی رویدادی غیرمنتظره و طوفانی بود که بیش از ۶ ماه برای رسیدن آن لحظه‌شماری می‌کردیم. بنابراین سوال این است که آیا سریال توانست در حد دیوار بلندِ انتظارات و هایپی که به دست خودش ساخته بود ظاهر شود یا نه؟ اگر به دنبال یک عالمه خون و خونریزی و مغزهای منفجرشده و چهره‌های گریان و زجه و زاری‌های بی‌پایان هستید، بله. اما نه چیزی بیشتر از اینها.

حقیقت این است که غیر از این هم انتظار نمی‌رفت. از قبل می‌توانستیم پیش‌بینی کنیم که طراحی چنین کمپین بزرگی برای بالا بردن هیجان تماشاگران شاید آمار بینندگان سریال را افزایش دهد، اما مطمئنا کیفیت سریال قربانی آن خواهد شد و چنین اتفاقی هم افتاد. اما چرا و چگونه؟ بیایید از اولین مشکل شروع کنیم: قلاب‌های داستانی یعنی در کف گذاشتن بیننده. یعنی داستان سربنگاه با رازی به پایان می‌رسد که بیننده را در هیاهوی روانی جذابی برای اطلاع پیدا کردن از ادامه‌ی داستان نگه می‌دارد. اگرچه ما از پایان‌بندی فصل ششم به عنوان یک قلاب یاد می‌کردیم، اما راستش را بخواهید واقعا این‌طور نبود. ما حتی از قبل‌تر از پایان فصل ششم و از زمانی که نیگان معرفی نشده بود، می‌دانستیم که او قرار است حضور رسمی‌اش در سریال را با کشتن یکی از کاراکترهای اصلی داستان جشن بگیرد. دقیقا چنین اتفاقی هم افتاد. سروکله‌ی نیگان در ۱۰ دقیقه‌ی آخر فینال فصل ششم پیدا شد و یکی از کاراکترها را با چوب بیسبالش به قتل رساند. تنها چیزی که نمی‌دانستیم هویت قربانی بود.

بنابراین ما تمام تابستان را منتظر دیدن صحنه‌ای که دیده بودیم نبودیم، بلکه منتظر نتیجه‌ی آن صحنه بودیم. یا به عبارت دیگر با فرود آمدن لوسیل بر سرِ دوربین، ما می‌دانستیم که یکی مرده است. در نتیجه در شروع فصل جدید منتظر بودیم تا هرچه زودتر ادامه‌ی این اتفاق را ببینیم. تاثیر کوتاه‌مدتِ تصمیم سازندگان برای مخفی نگه داشتن قربانی این بود که آنها در دیوانه‌ کردن طرفداران برای بررسی فریم به فریم فینال فصل ششم موفق شدند. برای ۶ ماه آزگار طرفداران نمی‌شد یک روز را بدون نظریه‌پردازی و پیش‌بینی سپری کنند. از همین سو حدس می‌زنم وقتی آمار بینندگان اپیزود آغازینِ فصل هفتم اعلام شود با یک رقم خیلی بزرگ روبه‌رو می‌شویم. البته همه‌چیز به نظریه‌پردازی طرفداران خلاصه نمی‌شد. خودِ سازندگان هم از هر فرصتی برای هایپ کردن اتفاق عظیم افتتاحیه‌ی فصل جدید استفاده می‌کردند. این‌طوری سازندگان کاری کردند تا علاقه‌ی ما برای دیدن فصل جدید به سقف بچسبد. این اواخر دیگر انتظارات به حدی بالا رفته بود که سریال به‌طرز قابل‌درکی نمی‌توانست آن را جواب بدهد. یک مرگ ساده که جزیی از ویژگی‌ روزمره‌ی دنیای «مردگان متحرک» است به حدی بزرگ شده بود که همه انتظار جنگ جهانی سوم را می‌کشیدند.

این در حالی بود که ما تمام تابستان را به بررسی تک‌تک قربانیان احتمالی سپری کرده بودیم. موضوع به حدی پیش رفت که ماجرای قطع شدن احتمالی دست ریک هم به بحث و گفتگوها باز شد و سریال هم در این اپیزود از تمام شک و تردید ما کمال سوءاستفاده را در این زمینه کرد. در نتیجه مرگ هیچکس نمی‌توانست شوکه‌کننده باشد و تمام ضربه‌ی دراماتیکی که کشتن این کاراکترها می‌توانست داشته باشد، در طول تعطیلات از بین رفته بود. سازندگان رسما کاری کرده بودند که عنصر غافلگیرکنندگی و هیجان از سریال حذف شده بود. چون تقریبا تمام تماشاگران در جریان تعطیلات مرگ تمام کاراکترها را در ذهن‌شان بازسازی کرده بودند و چیزی جز خشونتی سادیستی نمی‌توانست ما را شوکه کند. سریال به ازای بالا بردن آمار بینندگانش، خودش را در وضعیت ناجوری قرار داد. ما در این مدت وقت داشتیم که نامزدهای نیگان را با خیال راحت بررسی کنیم. می‌دانستیم بعضی کاراکترها مثل ریک و کارل غیرقابل‌دسترس هستند. یا بعضی کاراکترهای دیگر مثل میشون و دریل آن‌قدر طرفدار دارند که کشتن آنها برای خراب کردن اعصاب طرفداران خیلی آشکار می‌بود و از لحاظ داستانی نمی‌توانست معنای خاصی داشته باشد. برخی کاراکترهای دیگر مثل ساشا و آرون و روزیتا و یوجین هم کسانی بودند که بود و نبودشان فرقی نمی‌کرد. بنابراین مشخص بود که آنها هم از چوب نیگان در امان هستند. نهایتا فقط سه نامزد واقعی باقی ماندند: گلن، مگی و آبراهام.

یک مرگ ساده که جزیی از ویژگی‌ روزمره‌ی دنیای «مردگان متحرک» است به حدی بزرگ شده بود که همه انتظار جنگ جهانی سوم را می‌کشیدند

از آنجایی که به نظر نمی‌رسید سریال بخواهد با کشتن فجیح یک زنِ حامله خودش را به دردسر بیاندازد، این گروه سه نفره به دو نفر کاهش یافت. آبراهام و گلن. و آنها همان‌طور که ۹۹ درصد طرفداران پیش‌بینی کرده بودند به دیدار حق شتافتند. سازندگان چاره‌ای جز انتخاب این دو نفر نداشتند. اصلا با کشته شدن این دو نفر مخالف نیستم و نمی‌گویم اگر دریل یا میشون کشته می‌شدند الان از سریال تعریف می‌کردم. مسئله این است که قلاب پایانی فینال فصل ششم کاری کرد تا ما بتوانیم دست سازندگان را بخوانیم. اگر آبراهام و گلن در اوج هیاهوی همان قسمت کشته می‌شدند، مطمئنا هیجان و غافلگیری‌مان سرریز می‌کرد. چون ما در هنگام تماشای سریال فرصتی برای بررسی فریم به فریم صحنه‌ها و حذف کردن قربانیان غیراحتمالی نداریم. به خاطر همین است که در هنگام دیدن سریال از گرفتار شدن ریک در وضعیت‌های خطرناک آدرنالین خون‌مان به پمپاژ می‌افتد. چون اگرچه ما می‌دانیم ریک به این زودی‌ها نخواهد مُرد، اما همزمان آن‌قدر درگیر اتفاقات هستیم که این موضوع نمی‌تواند جلوی ترسیدن‌مان را بگیرد.

اما ما هم‌اکنون ۶ ماه وقت جهت آماده شدن برای سکانس سلاخی نیگان داشتیم و رسما چیزی به جز یک سری تصاویر فوق‌العاده دل‌خراش نمی‌توانست غافلگیرمان کند. داشتم به این فکر می‌کردم که اگر این صحنه در فینال فصل ششم می‌آمد چقدر عالی می‌شد. چون در این صورت این سکانس به همان چیزی تبدیل می‌شد که «مردگان متحرک» در ذهنش برنامه‌ریزی کرده بود. ما تا مغز استخوان وحشت می‌کردیم. چون هیچکس هنوز نمی‌دانست چه کسی قربانی است و چه کسی نیست. ما در بحبوهه‌ی داستان و اتفاقات قرار داشتیم و درگیر اتفاقات بودیم. بنابراین حتی مرگ بی‌خاصیت‌ترین کاراکترها هم می‌توانست غیرمنتظره و ناراحت‌کننده باشد. در این صورت کشته شدن آبراهام ضربه‌ی دراماتیکش را از دست نمی‌داد. اما هم‌اکنون قتل آبراهام ضعیف‌ترین کاری بود که سریال می‌توانست انجام دهد. اگر آبراهام تنها کشته بود، پس یعنی قهرمانان اصلی داستان در امان بودند. آبراهام اگرچه شخصیت دوست‌داشتنی‌‌ای بود، اما او همزمان شخصیت کم‌و‌بیش تازه‌واردی بود که در فصل گذشته به جز یک سری درگیری‌های رومانتیک کار خاصی برای انجام دادن نداشت و سریال به این ترتیب یکی از به‌یادماندنی‌ترین لحظاتش را خراب می‌کند. این در حالی است که از زمانی که برای آخرین بار این کاراکترها را دیده‌ایم ماه‌ها گذشته است و طبیعتا ار درجه‌ی اهمیتی که به‌شان می‌دادیم کاسته شده است.

راستش را بخواهید در جریان نمایش سلاخی نیگان تنها حرکتی که خوب انجام شده بود، مرگ گلن بود. بعد از آبراهام، بسیاری از ما فکر می‌کردیم خشونت اصلی به اتمام رسیده است، اما چرخش ناگهانی نیگان و فرود آوردن لوسیل بر سر گلن، غافلگیرکننده بود. اما وقتی باز هم فکر می‌کنیم می‌بینیم گلن هم یکی از همان کاراکترهایی بود که مرگش با تمام خشونت دیوانه‌واری که به آن تزریق شده بود نمی‌توانست تماشاگران را به گریه بیاندازد. یک لحظه به این فکر کنید که مرگ گلن چه معنایی دارد؟ تنها چیزی که باعث شد مرگ گلن بیشتر از آبراهام اهمیت داشته باشد، به خاطر این بود که او بیشتر از دیگر اعضای گروه با ما بوده است. او همان پسر خوبی بود که در اپیزود دوم ریک را سربزنگاه نجات داد و به جز اینکه آدم بامعرفت و باوفایی بود، چیز دیگری برای گفتن درباره‌ی او ندارم. ما فقط به خاطر حضور طولانی‌مدتِ او دوستش داشتیم. مرگ او فقط به این دلیل شگفت‌آور بود که او از اپیزود دوم همراه ما بوده است. مرگ گلنِ حاصل یک نویسندگی طبیعی و دقیق یا یک تراژدی آرام‌سوز و غیرقابل‌اجتناب یا نمایشی از فاجعه‌های ناگهانی زندگی واقعی نیست. انگار تنها دلیل سازندگان برای کشتن گلن یک حساب سرانگشتی ساده بود است: او از همه قدیمی‌تر است. پس، باید بمیرد. دیگر خودتان حساب کنید نویسندگان چه انرژی و خلاقیت فراوانی که روانه‌ی ساخت این سریال نمی‌کنند!

اگر از برخی اپیزودهای درجه‌یک سریال فاکتور بگیریم، همه‌ی ما قبول داریم که «مردگان متحرک» هرگز سریالی با داستانگویی باظرافت نبوده است، اما حداقل دست به چنین کارهایی هم نمی‌زد. فینال فصل ششم و افتتاحیه این فصل ثابت می‌کند که «مردگان متحرک» همان وجدان نصفه‌و‌نیمه‌ای هم که داشته را از دست داده و در چرخه‌ای از شوک‌آفرینی با مرگ و میر گرفتار شده است. تنها چیزی که ما را به دیدن این سریال وا می‌دارد این است که چه کسی زودتر از بقیه خواهد مرد. هیچ مسئله و افق پیچیده‌ای وجود ندارد. لطفا «مردگان متحرک» را با «بازی تاج و تخت» مقایسه نکنید که ناراحت می‌شوم. «بازی تاج و تخت» هرگز دست به چنین هایپ‌های پیش‌افتاده‌ای نمی‌زند. برخلاف «مردگان متحرک» که حضور نیگان را از هفته‌ها قبل هایپ می‌کرد و بعد در طول تعطیلات پنجاه‌تا کلیپ و تصویر با حضور نیگان و لوسیلِ خون‌آلود منتشر کرد، سازندگان «بازی تاج و تخت» و سران اچ‌.‌بی.‌اُ هرگز کاری که سرسی لنیستر قرار بود در اپیزود آخر فصل انجام دهد را توی بوق و کرنا نکردند. در زمینه‌ی «بازی تاج و تخت» تمام تئوری‌پردازی‌ها و پیش‌بینی‌ها توسط خود طرفداران انجام می‌شود. تازه کاراکترهایی که کشته می‌شوند همیشه شخصیت ویژه یا برنامه‌ای دارند که مرگ آنها را عمیقا شوکه‌کننده می‌کند و مسیر داستان را عوض می‌کند. اما به تازگی «مردگان متحرک» فقط کاراکترهایش را می‌کشد با این هدف که جز این کار وسیله‌ی دیگری برای جذب مخاطب ندارد.

ما هم‌اکنون ۶ ماه وقت جهت آماده شدن برای سکانس سلاخی نیگان داشتیم و رسما چیزی به جز یک سری تصاویر فوق‌العاده دل‌خراش نمی‌توانست غافلگیرمان کند

خب، اما تمام مشکل این اپیزود به سکانس سلاخی نیگان خلاصه نمی‌شود. اتفاقا بخش‌های دیگر این اپیزود هستند که دست واقعی نویسندگان در کش دادن این شکنجه را رو می‌کنند و عدم بی‌برنامگی و هایپ توخالی آنها را فاش می‌کنند. تنها چیزی که درباره‌ی این اپیزود اهمیت داشت، جواب دادن به یکی از مهم‌‌ترین سوالاتِ فرهنگ عامه‌ی چند ماه اخیر بود: نیگان چه کسی را کشته است؟ اما ظاهرا سازندگان این موضوع را فراموش کرده بودند. بنابراین این اپیزود بعد از قتل‌ها شروع می‌شود. سپس نیگان، ریک را برای یک گفتگوی دوستانه سوار کاروانش می‌کند. این در حالی بود که ریک مونتاژهایی از قربانیان احتمالی را جلوی چشمانش می‌بیند. بعد از بیش از ۶ ماه انتظار، انگار از نظر سازندگان این مقدار هنوز کافی نیست و باید ۱۲ دقیقه‌ی دیگر هم صبر می‌‌کردیم و تازه تا وقتی که به نیمه‌ی اپیزود رسیدیدم، هنوز به صحنه‌ی اصلی یعنی مرگ گلن نرسیده بودیم.

کش دادنِ نمایش مرگ کاراکترها با توجه به چیزی که از سازندگان این سریال می‌دانیم غافلگیرکننده نیست، چیزی که اذیت‌کننده‌تر بود مونتاژهایی بود که ریک از قربانیان احتمالی می‌دید. مشکل این است که همه‌ی کاراکترها به یک اندازه مونتاژ خداحافظی دریافت می‌کردند. منظورم این است که مثلا کسانی مثل روزیتا و آرون به اندازه‌ی کارل و میشون برای ریک (و تماشاگران) اهمیت ندارند و او به اندازه‌ی پسرش و معشوقه‌اش به آنها نزدیک نیست. اما سریال به‌طرز اعصاب‌خردکنی به زور هم که شده سعی می‌کند از این طریق قتل کاراکترهای بی‌اهمیت را هم مهم جلوه دهد که ساده‌ترین تماشاگران سریال هم می‌توانند متوجه‌ی حقه‌ی مضحک سازندگان شوند. خلاصه سریال به حدی به روش‌های مختلف کش پیدا کرد که انگار سازندگان می‌خواستند ما را تشنه‌ی خون کنند. همین اتفاق هم افتاد. اصولا در چنین صحنه‌هایی تماشاگر از اتفاق اجتناب‌ناپذیری که قرار است بیافتد وحشت می‌کند و دعا می‌کند که هرچه دیرتر به آن برسد، اما سازندگان طوری این موضوع را کش دادند که باعث می‌شود خودِ تماشاگران برای کشته شدن هرچه زودتر قربانیان نیگان بی‌قراری کنند که این اشتباه است.

نکته‌ی بعدی که به بن‌بست خوردن این سریال در روایت یک داستان اصولی یا ارائه‌ی یک سکانس شوک‌آور حقیقی را نشان می‌دهد، جایی است که نیگان، ریک را برای پیک‌نیک با خود به گردش می‌برد و او را مجبور می‌کند تا برای پس آوردنِ تبرش به دل واکرها بزند. هدف این صحنه در کنار نابودی غرور و به وحشت انداختنِ ریک، نمایش سادیسم نیگان است. اما چیزهایی که نیگان به ریک می‌گوید و نحوه‌ی واکنشِ ریک به آنها عجیب است. نیگان می‌‌گوید: «فکر کردی می‌خوایید با هم پیر بشین» و ریک هم با شنیدن این جمله های‌های گریه می‌کند. آره، اگر این صحنه در یک دنیای معمولی و متمدن جریان داشت قابل‌درک بود، اما ما در یک آخرالزمان زامبی‌محور هستیم و ریک تاکنون مرگ صدها نفر را دیده است. از همسرش گرفته تا نامزد جدیدش در فصل گذشته. کسی که در چنین دنیایی زندگی می‌کند می‌داند که هر لحظه ممکن است همه‌چیز به پایان برسد. بنابراین فکر نمی‌کنم ریکی که من می‌شناسم شب‌‌ها با امید پیر شدن همراه میشون به خواب برود.

کش دادن بیش از اندازه‌ی موضوع باعث می‌شود خودِ تماشاگران برای کشته شدن هرچه زودتر قربانیان نیگان بی‌قراری کنند که این اشتباه است

بله، مطمئنا مرگ گلن برای ریک خیلی دردناک است، اما همزمان امکان ندارد ریک به زندگی جاودان گلن هم امیدوار بوده باشد. این در حالی است که ریک با آدم‌های روانی زیادی برخورد کرده است و این دفعه‌ی اولی نبوده که به جز زامبی‌ها با تهدید دیگری روبه‌رو می‌شود. اما خب، از آنجایی که سریال پول‌های زیادی خرج هایپ نیگان کرده است، باید او را به هر ترتیبی که شده به عنوان هولناک‌ترین موجود سریال معرفی کند. راستش را بخواهید بازی جفری دین مورگان یکی از بهترین‌های این اپیزود است و در زمانی که همه‌چیز در تاریکی به سر می‌برد، بازی او تنها منبع خنده‌ی سریال است و همچنین در سکانسی که ریک مجبور می‌شود از یک زامبی آویزان شود، «مردگان متحرک» نشان می‌دهد که با تمام اینها هنوز بهترین سریال زامبی‌محور تلویزیون است، اما سکانس گردش ریک و نیگان و سخنرانی‌های طولانی نیگان بیشتر از هرچیز دیگری به این معنی بود که سازندگان می‌خواهند این سکانس را برای یک اپیزود کامل کش بدهند.

به قول یکی از منتقدان مثل این بود که مثلا سکانس «عروسی سرخ» طوری کش داده شود که یک اپیزود کامل را به خود اختصاص دهد. من با داستان‌های خون‌آلود و آزاردهنده مخالفم نیستم، اما داستان باید با دلیل و منطق با روان و وحشت‌های درونی بیننده بازی کند، نه صرفا جهت کش دادن یک شکنجه برای یک ساعت. وقتی اپیزود اول فصل با چنین درجه‌ی بالایی از سادیسم و ماسوخیسم آغاز می‌شود، دیگر چه انتظاری از ادامه داریم. آیا در اپیزودهای بعدی باید انتظار یک عالمه انفجار مغز و سخنرانی‌های بیشتری از نیگان‌ را داشته باشیم. چه چیزی بدتر از چشم بیرون زده‌ی گلن وجود دارد. حالا این‌بار ما از دیدن ترکیدن مغز گلن شوکه شدیم، دفعه‌ی بعد برای شوکه کردن ما دست به چه نوع مرگ فجیح‌تری می‌زنید؟ اینجا باید به تصمیم درست سازندگان در جریان سکانس قطع کردن دست کارل هم اشاره کنم. به نظر می‌رسید سریال قصد دارد یک اشتباه بزرگ‌تر هم مرتکب شود و شکنجه را به مرحله‌ی غیرقابل‌تحملی برساند، اما خوشبختانه نیگان کمی آقایی کرد و بی‌خیال شد!

Walking Dead

نهایتا به صحنه‌ای می‌رسیم که خب، واقعا نمی‌دانم چگونه باید احمقانه‌بودن آن را توصیف کنم. نیگان و گروهش، ریک و گروهش را تنها می‌گذارند و می‌روند و در پایان مونتاژ غمناکی که پخش می‌شود ریک یاد جمله‌ی نیگان می‌افتد. اینکه دیگر خبری از نشستن پشت میز شام روز یکشنبه نیست و در کمال ناباوری ما واقعا رویایی را می‌بینیم که در آن همه با لباس‌های تر و تمیز در فضای آزاد مشغول غذا خوردن هستند. آینده‌ای که پسر گلن هم به دنیا آمده است. مشخص است که سریال از این طریق می‌خواهد برای آینده‌ی آرام و لذت‌بخشی که هرگز نخواهد آمد گریه کنیم، اما یک مشکل وجود دارد: این صحنه با دی‌ان‌ای «مردگان متحرک» در تضاد مطلق است. نه تنها فکر کردن به چنین چیزی برای خودِ بازماندگان‌مان مسخره و غیرقابل‌باور است، بلکه تماشاگران هم هیچ‌وقت نمی‌توانند چنین آینده‌ای را متصور شده و غصه بخورند. این «مردگان متحرک» است و قهرمانان ما هرگز به چیزی به این سفیدی و زیبایی نزدیک هم نشده‌اند که بخواهند به رویای آن فکر کنند. مسئله این است که با صحنه‌ی بیش از اندازه ایده‌آلی طرفیم. اگر دوربین همه را مشغول غذا خوردن با همان لباس‌های درب‌و‌داغان و قیافه‌های کثیف و ناراحت همیشگی‌شان به تصویر می‌کشید مشکلی نبود، اما این صحنه به‌طرز غیرقابل‌باوری ایده‌آل است. به‌طوری که حتی روی میز غذا، شمع و جا دستمالی هم دیده می‌شود. ما حتی دریل را در حال پخش کردن سالاد می‌بینیم! حتی در بهترین حالت هم چنین صحنه‌ای غیرقابل‌دست‌یابی است. حتی در سه-چهار سال آینده هم ما در دنیایی با زامبی‌های گوش‌خوار زندگی می‌کنیم و فکر می‌کنم در آن زمان پیدا کردن غذا هزارجور دردسر دارد، چه برسد به جا دستمالی!

باز هم می‌گویم من با کشته شدن فجیح کاراکترهای اصلی مشکل ندارم، مشکل من این است که در حالی که این سکانس می‌توانست سر جای خودش تاثیر بسیار واقعی‌تری بگذارد، اما تصمیم سازندگان برای انتقال دادن آن به این اپیزود کاری کرد تا هم فینال فصل ششم از این مسئله ضربه بخورد و هم این اپیزود. یک سریال نباید پایش را بیشتر از گلیمش دراز کند. وقتی کاراکترهایی مثل آبراهام و گلن، ویژگی و خط داستانی پیچیده‌ای ندارند و وقتی شما نمی‌توانید کسانی مثل ریک و کارل و میشون را بکشید، پس نباید ادای این کار را در بیاورید و شش ماه برای مرگ کسی مثل آبراهام هایپ راه بیاندازید. بلکه باید لقمه‌ای اندازه‌ی دهانتان بردارید و به یک صحنه‌ی شسته‌رفته اما تاثیرگذارتر قناعت کنید. طبق معمول همه‌چیز برای «مردگان متحرک» تمام شده نیست. نیگان شخصیت کاریزماتیکی است و واقعا زمانی که جایزه شجاعت و روحیه را به آبراهام یا گلن می‌دهد یا لوسیل را خون‌آشام می‌نامند یا وقتی که می‌گوید: «امروز روز پرباری بود!» نمی‌توان از دست بازی جفری دین مورگان لبخند نزد و حالا که حرف از بازی‌ها شد باید به اندرو لینکن و لوری کوهن نیز به خاطر نمایش شکستگی و سرگشتگی تمام و کمال کاراکترهایشان آفرین گفت.

با کاری که سازندگان در پایان فصل ششم کردند می‌شد چنین نتیجه‌ای را پیش‌بینی کرد، اما حالا که کار نیگان تمام شده است، باید دید سریال چگونه می‌خواهد ادامه بدهد و داستانی را تعریف کند که به جای درجا زدن جالب باشد. ماجراهای زیادی برای هیجان‌زده شدن وجود دارد: اینکه گروه ریک چگونه با تبدیل شدن به برده‌ی نیگان کنار خواهد آمد؟ چه بلایی سر عیسی و هیل‌تاپی‌ها که برای نجات از دست نیگان به کمک ریک چشم دوخته بودند می‌آید؟ کاراکتر جدید سریال یعنی ازیکیل، ببرش و افرادش چگونه به این درگیری‌ها مربوط می‌شوند؟ مهم‌تر از همه‌ی اینها ریک است که در فصل پیش در حال تبدیل شدن به یک آنتاگونیست بود و خودش بود که با حمله کردن به پایگاه نیگانی‌‌ها این بدبختی را ایجاد کرد. چه اتفاقی برای او می‌افتد؟ آیا این همان نقطه‌ای است که ریک رسما تصمیم می‌گیرد به قهرمان داستان تبدیل شود؟ کارل در طول سلاخی نیگان کمترین واکنش را نشان داد. امکان اینکه کارل بعد از اتفاقی که افتاد در مسیر تبدیل شدن به یک روانی انتقام‌جو قرار بگیرد زیاد است. این روزها بزرگ‌ترین دغدغه‌ی سریال به جای روایت یک داستان درست و حسابی، مرگ، مرگ و مرگ بوده است. چون روایت داستانی بامعنی و مفهوم و عمیق سخت است، اما معرفی یک آدم‌بد روانی و کشتن هر از گاهی کاراکترها و استفاده از شوک‌‌های گذرا برای نگه داشتن تماشاگران آسان است. بیایید امیدوار باشیم سریال از اینجا به بعد ثابت کند به جای هایپ کردن، کارهای دیگری هم برای انجام دادن بلد است.


تهیه شده در زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده