// سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۲۳:۰۲

نقد قسمت سوم سریال Westworld - وست‌ورلد

همراه بررسی قسمت سوم Westworld باشید و به بحث درباره‌ی این سریال بپیوندید.

اگر با نوشته‌های من همراه بوده باشید، حتما می‌دانید که من عاشق اپیزودهای مقدمه‌چین هستم و همیشه از کارکرد قوی آنها دفاع کرده‌ام و بارها از این گفته‌ام که زمینه‌چینی درست چگونه می‌تواند به بالا بردن هیجان و عمل کردنِ بهتر اپیزودهای انفجاری منجر شود. اپیزود سوم «وست‌ورلد» برخلاف اپیزود دوم که یک‌‌جورهایی بخش دوم افتتاحیه بود، سعی می‌کند ما را وارد فصل تازه‌ای از سریال کند و این به اپیزودی ختم شده است که می‌خواهد بعد از مقدمه‌چینی اولیه‌ی سریال، اتفاقات اصلی داستان را پی‌ریزی کند. نتیجه اپیزودی است که هم از آن گله دارم و هم آن را دوست دارم. گله دارم چون این اپیزود که «جداافتاده» نام دارد بعضی‌وقت‌ها جنبه‌ی بد اپیزودهای مقدمه‌چین را نشان می‌دهد و آدم را نگران می‌کند که نکند «وست‌ورلد» به یکی از آن سریال‌هایی تبدیل شود که به هوای مقدمه‌چینی، بدون تغییر در یک نقطه درجا می‌زنند و آن را دوست دارم چون با اپیزود تمیزی طرف هستیم. دولوریس خط داستانی خوبی دریافت می‌کند. ما اطلاعات کنجکاو‌ی‌برانگیز بیشتری درباره‌ی گذشته‌ی پارک به دست می‌آوریم، بخشی از انگیزه‌ها و معماهای مربوط به دکتر فورد روشن می‌شود که به‌شخصه انتظارش را نداشتم و اگرچه تدی طبق معمول ادای قهرمانان خوش‌تیپ را درمی‌آورد و به‌طرز تراژیکی کشته می‌شود، اما این‌بار کارهای بیشتری هم انجام می‌دهد و درگیری او با خط داستانی مرموز دکتر فورد به سوالات جدی و ترسناکی ختم می‌شود که باز دوباره تا هفته‌ی بعد سرگرممان نگه می‌دارند.

باز هم می‌گویم «جداافتاده» ابدا قسمت بدی نیست. بیشترین لحظات آن درگیرکننده بود و زمان‌های دیگر هم نکاتی داشت که حوصله‌ی تماشاگر را سر نمی‌برد، اما «جداافتاده» همان نقطه‌ای است که «وست‌ورلد» نشانه‌هایی از به تکرار افتادن را از خود نشان می‌دهد و این زنگ خطر را به صدا در می‌آورد تا قبل از اینکه موضوع جدی شود، سریال باید یک تکان اساسی به خودش بدهد. تمام مشکل من هم نه با محتوا و داستان‌ها و بحث‌های مربوط به خودآگاهی اندرویدها، بلکه با نحوه‌ی طراحی سریال است.  مسئله این است که به نظر می‌رسد سوژه‌ی اصلی این سه اپیزود بررسی قاطی‌کردن یک روبات بوده است. در دو اپیزود اول این موضوع برای پی‌ریزی سریال قابل‌درک بود، اما این موضوع بدون اینکه این داستان را پیشرفت بدهد، باز در «جداافتاده» تکرار شده است. ما از سریال‌ها انتظار داریم که هر هفته تغییر کنند و با کشف‌های جدید داستان را به جلو حرکت بدهند، اما «جداافتاده» بعضی‌وقت‌ها فقط ادای پیشرفت کردن را درمی‌آورد و به نظر می‌رسد انگار سریال به دنبال را‌ه‌های جدیدی برای باقی ماندن در یک نقطه می‌گردد.

مثلا به خط داستانی آن روبات جداافتاده و سرگردان نگاه کنید. در آغاز اپیزود معلوم می‌شود که یکی از میزبانان از مسیر داستانی‌اش منحرف شده است. در نتیجه اِلسی، یکی از برنامه‌نویسان ارشد پارک و استابس، رییس تیم امنیتی برای پیدا کردن او قدم به کویر می‌گذارند. پیاده‌روی آنها در پارک به نیش و کنایه‌های جالبی بین آنها و صحنه‌های جالب‌تری ختم می‌شود. مثلا ما متوجه می‌شویم وقتی یکی از اجزای یک خط داستانی غایب باشد، چه اتفاقی می‌افتد. گروهی که روبات سرگردان جزو آنهاست، دور شکارِ خامشان نشسته‌اند و هیچکدام اجازه‌ی برداشتن تبر برای چوب‌بری و روشن کردن آتش را ندارند. در نتیجه تمامی آنها ساعت‌هاست که برای برنداشتنِ تبر بهانه‌های بنی‌اسرائیلی می‌آورند و اگر رهایشان کنید شاید برای سال‌ها به بهانه آوردن ادامه بدهند. این به صحنه‌ی فوق‌العاده خنده‌داری منجر می‌شود که نشان می‌دهد عدم آزادی عمل اندرویدها بعضی‌وقت‌ها می‌تواند از گلوله خوردن هم دردناک‌‌تر باشد.

در نهایت السی و استابس میزبان سرگردان را پیدا می‌کنند. اولین نکته‌ای که نظرمان را جلب می‌کند، این است که این اولین‌باری است که یک اندروید وسط عملیات قطع سرش با انسان‌ها درگیر می‌شود. بعد از اینکه روبات بیچاره مغز خودش را با یک تخته سنگ بیرون می‌ریزد، به نظر می‌رسد دارد یک خبرهایی می‌شود. اما نه. تنها چیزی که به دست می‌آوریم یک لاک‌پشت چوبی است که صورت‌فلکی شکارچی بر روی آن کنده‌کاری شده است و روبات سرگردان هم برای نابودی استابس با او گلاویز نشد، بلکه قصد خودکشی داشت. بله، حتما تمام اینها در آینده معنی خواهد داشت، اما هم‌اکنون چیزی به سریال اضافه نمی‌کنند. کاملا مشخص است که در رابطه با این روبات سرگردان با یک زمینه‌چینی برای آماده کردن مرحله‌ی بعدی خیزش ماشین‌ها طرف هستیم، اما حقیقت این است که ما حتی قبل از اینکه سریال آغاز شود می‌دانستیم که خیزش ماشین‌ها دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد و این نوع زمینه‌چینی نمی‌تواند کنجکاو‌ی‌ تماشاگر را برانگیزد. در مقایسه با اپیزود اول که موضوع خودآگاهی روبات‌ها را به‌طرز پیچیده‌تری بررسی می‌کرد، خط داستانی روبات سرگردان در این قسمت فقط با این هدف طراحی شده که فریاد بزند: روبات‌ها دیوانه هستند. هیچ شکی درباره‌ی دیوانه‌بودن روبات‌ها وجود ندارد، اما اگر «وست‌ورلد» می‌خواهد به یک داستان منحصربه‌فرد در این حوزه تبدیل شود، باید از طریق پیچیده‌تری به این موضوع بپردازد. اما حتما بعد از این صحنه از خودمان می‌پرسیم اندروید سرگردان چرا مغز خودش را ترکاند؟ خب، استباس با قطع کردن سرش قصد داشت تا آن را برای تجزیه و تحلیل به آزمایشگاه ببرد. اندروید سرگردان ما هم با نابود کردن سر خودش جلوی فاش شدن دلیل اصلی جدا شدن او از گروهش را گرفت.

خوشبختانه یافتن روبات سرگردان تنها خط داستانی این اپیزود نیست و بقیه‌ی داستان‌ها خیلی بهتر ظاهر می‌شوند. دولوریس به نقش‌اش به عنوان درگیرکننده‌ترین عنصر سریال ادامه می‌دهد که بخش زیادی از آن به خاطر بازی ایوان ریچل وود است که واقعا دارد کار غیرممکنی را انجام می‌دهد. او دارد به کاراکتری جان می‌بخشد که باید زندگی درونی مصنوعی‌اش احساس شود. زندگی‌ای که اگر بیش از حد لزوم مورد پرداخت قرار بگیرد، واقعیت سریال و ماهیت کاراکتر او را از تعادل خارج می‌کند. به عبارت دیگر ریچل وود موفق شده دولوریس را جایی میان روبات‌های نادان و انسان‌های دانا قرار بدهد و از آنجایی که ما می‌دانیم او چیزی بیشتر از یک سری برنامه و اسکریپ است، دیدن اجتناب‌ناپذیر شکل واقعی او را هیجان‌انگیزتر و متفاوت‌تر خواهد کرد.

خیلی خوشم می‌آید که سریال در این سه اپیزود با تصویری از صورت دولوریس آغاز شده است‌

نکته‌ی بعدی این است که خیلی خوشم می‌آید که سریال در این سه اپیزود با تصویری از صورت دولوریس آغاز شده است. نه تنها این موضوع با چرخه‌‌ی تکرارشونده‌ی زندگی او هم‌خوانی دارد، بلکه ما هر دفعه با تغییرات محسوس کوچکی در او برخورد می‌کنیم. دولوریس در سکانس آغازین قسمت اول ناتوان بر روی صندلی نشسته است. به‌طرز خشکی به سوالات جواب می‌دهد و توانایی کنار زدن مگسی که روی حدقه‌ی چشمش حرکت می‌کند را ندارد. اپیزود دوم با دولوریس و صدای مرد ناشناسی در ذهنش که او را از خواب بیدار می‌کند شروع می‌شود و در آغاز اپیزود سوم هم او با فرمان دکتر برنارد بیدار می‌شود. انگار پای دولوریس برخلاف اپیزود اول که یک روبات معمولی دست‌بسته بود، آرام‌آرام دارد به اتفاقات جالبی باز می‌شود. از صدای ناشناسی که در این اپیزود به او فرمان شلیک می‌دهد تا دکتر برناردی که به‌طرز پدرانه‌ای به او علاقه‌مند شده است.

این در حالی است که گفتگوهای بین آنها در جریان دو اپیزود گذشته یکی از بهترین لحظات سریال بوده است. چون برخلاف خط داستانی روبات سرگردان که بی‌نتیجه ماند، تعاملات دولوریس و برنارد به حرف‌هایی ختم می‌شود که تماشاگر را گوش به زنگ نگه می‌دارند. برنارد به عنوان مردی که با غم از دست دادن پسرش دست و پنجه نرم می‌کند، کاری را دارد انجام می‌دهد که عواقب فاجعه‌بار احتمالی‌اش را درک نمی‌کند و از سوی دیگر دولوریس به عنوان گونه‌ی جدیدی از زندگی که به آرامی در حال درک کردن خودش است. این صحنه‌ها کار می‌کنند. چون ما به هر دو طرف گفتگو اهمیت می‌دهیم و کنجکاو قدم بعدی‌شان هستیم. اگر آن روبات سرگردان فقط یک هشدار گذرا بود، برخورد دولوریس و برنارد چیزهای شگفت‌انگیزی را درباره‌ی آنها فاش می‌کند. مهم‌ترین لحظه‌ی خط داستانی دولوریس در این اپیزود اما زمانی است که او بالاخره موفق می‌شود ماشه را بکشد!

ولی قبل از اینکه به آن صحنه برسیم، بگذارید از فورد بگویم. برنارد متوجه می‌شود که برخی از اندرویدهایی که به مشکل برخورده بودند، اسم کسی به اسم «آرنولد» را به زبان می‌آوردند. در ادامه فورد فاش می‌کند که او زمانی شریکی به اسم آرنولد داشته است. طبق گفته‌ی فورد، آرنولد به‌طرز دیوانه‌واری تمام زندگی‌اش را وقف مخلوقاتش کرده بوده، با آنها مثل موجودات زنده رفتار می‌کرده است و سعی می‌کرده تا به آنها خودآگاهی بدهد. ظاهرا او کاری کرده بوده تا برنامه‌ و اسکریپت‌های میزبانان در ذهنشان مثل «صدای خدا» عمل کنند. اما آرنولد می‌میرد و فورد تمام کنترل پارک را به دست می‌گیرد. این وسط، شاید غافلگیرکننده‌ترین افشای این اپیزود زمانی بود که فورد فاش می‌کند که او برای روبات‌ها تره هم خرد نمی‌کند.

تا قبل از این فکر می‌کردیم فورد و برنارد دستشان توی یک کاسه است و هر دو خودآگاهی روبات‌ها را طلب می‌کنند. که فورد آنها را به عنوان چیزی بیشتر از سرگرمی‌ می‌بیند و به دنبال دادن آزادی عمل به آنها است. اما در این اپیزود فورد به یکی از کارمندان پارک که روباتی را پوشانده است گوشزد می‌کند که آنها چیزی بیشتر از یک شی نیستند و اشتباه گرفتن آنها با یک موجود زنده‌ی هوشیار اشتباه وحشتناکی خواهد بود. اما شاید تقصیر ماست که درباره‌ی طرز فکر و خواسته‌ی فورد دچار سوءتفاهم شده بودیم. مسئله این است که فورد آن‌طور که در نگاه اول به نظر می‌رسد خالق ظالمی که می‌خواهد مخلوقاتش به زندگی برده‌وارشان ادامه بدهند نیست. فورد دوست دارد روبات‌ها آزادی عمل داشته باشند، اما یا فکر می‌کند خودآگاهی امکان‌پذیر نیست یا می‌داند چنین کاری شدنی است، اما آن را بدترین اتفاق ممکن می‌داند.

اگر یادتان باشد هفته‌ی گذشته فورد را خدای بهشت (وست‌ورلد) توصیف کردم. در این اپیزود فورد به کارمندی که روی یکی از روبات‌ها را پوشانده است می‌گوید که آنها سردشان نمی‌شود و خجالت نمی‌کشند. این شما را به یاد چه چیزی می‌اندازد؟ بله، آدم و حوا که تا قبل از خوردن میوه ممنوعه خودشان را نمی‌پوشاندند. در واقع این شیطان بود که با گول زدنشان باعث شد تا آنها مفهوم خوب و بد را متوجه شوند و از دنیای اطرافشان آگاه شوند. در نقد اپیزود گذشته نقش شیطان را به مرد سیاه‌پوش دادیم، اما بعد از این اپیزود به نظر می‌رسد دوتا شیطان داریم و دومی برنارد است. برخلاف فورد و دیگران، برنارد همیشه دولوریس را با لباس ملاقات می‌کند. این به این معنی نیست که لزوما یکی از آنها قهرمان و دیگری بدمن قصه است. فقط در حالی که برنارد و مرد سیاه‌پوش می‌خواهند ماشین‌ها را به خودآگاهی برسانند، فورد می‌داند با توجه به گذشته‌ی آنها و نحوه‌ی رفتار انسان‌ها با آنها، این موضوع به خون و خونریزی بدی منجر خواهد شد.

با توجه به این موضوع هدف مرد سیاه‌پوش هم روشن‌تر می‌شود. قبل از این فکر می‌کردیم مرد سیاه‌پوش آدم کنجکاوی‌ است که مثل بعضی گیمرهای سیریش قصد فاش کردن راز مرکزی بازی را دارد یا به خاطر اتفاقی در گذشته‌اش در طول ۳۰ سال گذشته به دنبال رسیدن به مرکز وست‌ورلد و تخریب آن بوده است. اما حالا به نظر می‌رسد هزارتویی که او دربه‌در به دنبالش است باید به آرنولد و تحقیقاتش در رابطه با خودآگاهی روبات‌ها ربط داشته باشد. این موضوع شاید به این معنی باشد که او در اپیزود اول دولوریس را مورد آزار قرار نداده بوده و در عوض به نحوی در پروسه‌ی هوشیار شدن او نقش داشته است. آیا آن صدایی که دولوریس در آغاز اپیزود دوم و لحظه‌ی شلیک کردن در این اپیزود می‌شنود، صدای آرنولد است که او را در شکستن برنامه‌هایش کمک می‌کند؟

مهم‌ترین لحظه‌ی خط داستانی دولوریس در این اپیزود زمانی است که او بالاخره موفق می‌شود ماشه را بکشد!‌

به نظر من قضیه با توجه به تمام اینها این‌طوری اتفاق می‌افتد: دولوریس صدای خدا یا آرنولد را می‌شود که در واقع صدای اراده‌ و خواست خودش است و در نتیجه ماشه‌ای که تاکنون نمی‌توانست بکشد را می‌کشد. تا قبل از این خودآگاهی دولوریس چیزی بیشتر از کشتن ناآگاهانه‌ی یک مگس و چندتا فکر پراکنده‌ی برنامه‌ریزی‌نشده نبود، اما به نظر می‌رسد در این لحظه او با زیر پا گذاشتن برنامه‌ریزی‌های مرکزی‌اش، از تفنگ استفاده می‌کند و به این ترتیب راستی راستی به خودآگاهی می‌رسد. او از طویله به بیرون می‌دود و با یک راهزن دیگر روبه‌ور می‌شود. راهزن به او شلیک می‌کند. دولوریس در ابتدا فکر می‌کند گلوله خورده است و وحشت می‌کند، اما دو ثانیه بعد این اتفاق دوباره تکرار می‌شود. انگار دولوریس توانایی دیدن آینده را دارد و در نتیجه به جای تکرار کاری که همیشه می‌کرده (دویدن به سمت مادرش)، فرار می‌کند.

تازه اگر کمی در اتفاقات پایان‌بندی این اپیزود دقت کنیم، متوجه می‌شویم که یک چیزهایی با هم نمی‌خواند و شک‌برانگیز هستند. مثلا در اوایل این اپیزود دولوریس در کشوی لباس‌هایش با هفت‌تیرش روبه‌رو می‌شود، اما چند لحظه بعد خبری از هیچ تفنگی نیست. انگار که دولوریس در حال تصور کردن آن هفت‌تیر بوده است. سپس در پایان‌بندی اپیزود، دولوریس هفت‌تیر مهاجمش را می‌دزد و به او شلیک می‌کند. اما یک نکته وجود دارد. دولوریس قبل از کشیدن ماشه، ضامن تفنگ را نمی‌کشد، اما با این حال گلوله شلیک می‌شود (آیا این فقط اشتباهی از سوی سازندگان است یا چیزی بیشتر؟). نکته‌ی مهم‌تر این است که به نظر می‌رسد این همان هفت‌تیری است که دولوریس در کشوی لباسش با آن برخورد کرده بود و در اپیزود قبل از زیر خاک بیرون کشیده بود. پس، سوال این است که دولوریس قبل از اینکه تفنگ را از مهاجمش بگیرد، آن را از کجا آورده بود؟ می‌دانیم که این اولین باری نبوده که این راهزنان به مزرعه‌ی دولوریس حمله کرده‌اند. پس در این لحظات او در واقع در حال تجربه کردن تمام دفعاتی است که این اتفاق‌ها افتاده بودند و دارد از آنها برای رو دست زدن به مهاجمانش استفاده می‌کند. این‌طور که به نظر می‌رسد سریال از عناصر فیلم‌هایی مثل «ممنتو» و «لبه‌ی فردا» بهره می‌برد و امکان دارد برخی از صحنه‌های دولوریس در زمان حال نباشند و نسخه‌های تکراری یک خط داستانی در گذشته باشند.

اما بگذارید یکی دیگر از مهم‌ترین اتفاقات این اپیزود را فراموش نکنیم. در این اپیزود اطلاعات مبهم تازه‌ای درباره‌ی خط داستانی جدید فورد به دست می‌آوریم. او پس‌زمینه‌ی جایگزینی به تدی می‌دهد که شامل یک افسر ارتشی روانی قاتل و فرقه‌ی مرگبارِ نقاب‌دارش می‌شود. این خط داستانی شاید سرگرم‌کننده‌ترین بخش این اپیزود بود. اگرچه ما می‌دانیم تلاش تدی برای کشتنِ سردسته‌ی قاتل‌ها جزیی از یک بازی است، اما نحوه‌ی جدی گرفتن اوضاع توسط او و دیدن وحشت کردن مهمانانی که همراه گروه هستند واقعا لذت‌بخش است و آدم را یاد بازی کردن‌های خودمان می‌اندازد. سکانس پایانی این خط داستانی اما طبق سنت این سریال با یک معما به سرانجام می‌رسد. تدی طبق معمول کشته می‌شود، اما این‌بار با گذشته یک تفاوت دارد و آن هم این است که او قبل از اینکه توسط تبرها و ساطورهای فرقه‌گراها تکه‌تکه شود، به آنها تیراندازی می‌کند، اما آنها آخ هم نمی‌گویند. سوال این است که آیا این فرقه‌گراهای نقاب‌دار جزو مهمانان هستند که تفنگ میزبانان روی آنها اثر نمی‌کند یا فورد نحوه‌ی برنامه‌نویسی میزبانان را برای ایستادگی در مقابل گلوله‌ها تغییر داده است؟ اما سوال مهم‌تر این است که اصلا هدف فورد از طراحی چنین خط داستانی خون‌بار و وحشتناکی چیست؟ با توجه به اپیزود هفته‌ی قبل به نظر می‌رسید فورد علاقه‌ای به این اکشن‌های سطح‌پایین ندارد و برنامه‌ی عمیق‌تری برای پارک دارد، اما چیزی که در اینجا می‌بینیم فرق می‌کند.

در این اپیزود اطلاعات مبهم تازه‌ای درباره‌ی خط داستانی جدید فورد به دست می‌آوریم!‌

نهایتا شاید تامل‌برانگیزترین چیزی که از این اپیزود به جا ماند و هسته‌ی مرکزی سریال را مشخص کرد به صحبت‌های فورد درباره‌ی تئوری «ذهن دوگانه» که آرنولد قصد اجرای آن بر روی اندرویدهای پارک را داشت برمی‌گردد. فورد از این می‌گوید که شریکش در تلاشش برای دادن خودآگاهی به اندرویدها، هوش مصنوعی را به شکل یک هرم تصور کرده بود. اولین طبقه‌ی هرم «حافظه»، طبقه‌ی دوم «ابتکار» (یا سیستمی که در اینجا ادای انسان‌ها را درمی‌آورد) و طبقه‌ی سوم «علاقه به خود» است. فورد ادامه می‌دهد عمر آرنولد هرگز به طبقه‌ی آخر قد نداد. طبقه‌ی آخر «ذهن دوگانه» نام دارد و آخرین مرحله‌ی هوشیاری یک هوش مصنوعی است. اما جالب است بدانید که «ذهن دوگانه» نظریه‌‌ی من‌درآوردی خالقان سریال نیست، بلکه ریشه در حقیقت دارد. در سال ۱۹۷۶ روان‌شناسی به اسم جولیان جینز کتابی به اسم «ریشه‌های هوشیاری در تحلیل ذهن دوگانه» نوشت. کتابی که از آن به عنوان نوشته‌ی رادیکالی که نحوه‌ی رسیدن بشر به خودآگاهی واقعی را توضیح می‌دهد یاد می‌کنند.

طبق گفته‌ی جولیان جینز، انسان‌ها ممکن است به تازگی توانایی فکر کردن برای خودشان را به دست آورده باشند و متوجه‌ی اعمال و رفتارشان شده باشند. منظور از به تازگی همین ۳ هزار سال گذشته است. طبق این تئوری انسان‌ها قبل از این از صداهای ذهن‌شان دستور می‌گرفتند و فکر می‌کردند که این الهه‌ها یا خدایان هستند که دارند با آنها صحبت می‌کنند. تازه بعد از اختراع زبان بود که انسان‌ها توانایی توصیف کردن افکارشان را پیدا کردند. یعنی انسان‌های اولیه در هنگام گرسنگی، صدایی در ذهنشان می‌شنیدند که به آنها دستور شکار می‌داد. اگرچه این صدا در واقع صدای افکار خودشان بوده که براساس غریزه آنها را به حرکت وا می‌داشته، اما خودشان این‌طور فکر نمی‌کردند. خلاصه‌ این تئوری بیان می‌کند که انسان‌ها همیشه توانایی تجزیه و تحلیل افکارشان را نداشته‌اند و ما به مرور زمان قابلیت شناختن صداهای داخل سرمان به عنوان غریزه‌هایمان را پیدا کردیم. به عبارت دیگر انسان‌ها هم زمانی نوعی هوش مصنوعی بودند که مثل اندرویدهای وست‌ورلد از دنیای اطرافشان آگاه نبودند و همه‌چیز را بر اساس دستوراتی که به‌صورت ناخودآگاه در ذهنشان ظاهر می‌شد برداشت می‌کردند و به مرور زمان به این درجه از آگاهی رسیدند.

در اپیزود سوم سریال اما فورد ادامه می‌دهد که آرنولد به تئوری «ذهن دوگانه» به عنوان نقشه‌ای برای رسیدن به هوش‌های مصنوعی خودآگاه نگاه می‌کرد، اما فورد اعتقاد دارد که این اشتباه است و این تئوری فقط چیز جالبی برای فکر کردن و نظریه‌پردازی است و بس. به نظر می‌رسد حق با فورد است. چون ما در لابه‌لای فلش‌بک‌های گذشته‌ی وست‌ورلد می‌بینیم میزبانانی که صدای برنامه‌نویسی‌هایشان را می‌شنیدند دیوانه شده بودند و به خودشان آسیب می‌زدند. شاید دلیل خودکشی اندروید سرگردان این اپیزود هم همین باشد. اما ما به آرامی داریم می‌بینیم که تئوری آرنولد شاید در برخی از اندرویدها در حال به حقیقت پیوستن است و سردسته‌‌شان نیز دولوریس است. چگونه؟ بگذارید صحنه‌ی تیراندازی دولوریس به مهاجمش در طولیه را دوباره براساس دانسته‌هایمان مرور کنیم. فورد می‌گوید که آرنولد نقشه‌ی رسیدن به خودآگاهی هوش‌های مصنوعی را به شکل یک هرم در نظر گرفته بود. اولین طبقه حافظه است؛ اولین چیزی که دولوریس در این سکانس می‌بینید، خاطراتش از مرد سیاه‌پوش است. دومین طبقه ابتکار است؛ دولوریس از خودش ابتکار به خرج می‌دهد و به جای بی‌کار نشستن، تفنگ مهاجم را برمی‌دارد. کاری که هیچکدام از اندرویدهای معمولی نمی‌کنند. آنها برای سوءاستفاده قرار گرفتن ساخته شده‌اند و با تمام گریه و زاری‌شان این موضوع را قبول می‌کنند. طبقه‌ی سوم علاقه به خود است؛ دولوریس تفنگ را به سمت مهاجم می‌گیرد تا از خود دفاع کند. طبقه‌ی آخر ذهن دوگانه است؛ صدای مردی را می‌شنویم که در ذهن دولوریس می‌گوید: او را بکش. به نظر می‌رسد تئوری آرنولد در رابطه با دولوریس به حقیقت پیوسته است. تبریک می‌گویم. ظاهرا دختر آبی‌پوش قصه رسما خودآگاه شده است.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده